عرض شد: یقینیترین واقعیت برای هر كسی، احساس واقعیتِ خود او است برای خودش؛ انسان به وجود همه چیز میتواند شككند به غیر از خودش. چون واقعیت نفس ناطقهی شما برای شما یک نوع واقعیت خاص است و مثل واقعیتی که بدن شما برای شما دارد نیست، ممكن است بگوئید: «اگر میدانستم این «منْ» به این معنی واقعیت دارد، از قبل اینچنین واقعیت را برای آن نمیپذیرفتم.» بسیار خوب چه کسی میخواهد این «من» را برای خود نپذیرد؟ جز همان «من»؟ همان «من»ی كه میخواهد این نوع واقعیت را برای خود انكاركند، با انکارش آن را اثبات میكند! چون کسی هست که میخواهد بگوید من در این اندازه از واقعیت نیستم که بتوانم خود را بپذیرم. در این حال در موقع انکارِ خود باز خود را اثبات کرد. تأکید بنده آن است که در توجه به وجود بیمکان و بیزمان خود، با چنین واقعیتی روبهرو میشوید که انکارش هم موجب اثباتش میشود و وجود نفس ناطقه یقینیترین چیزی است که انسان در ابتدای امر در خود مییابد.
میخواهیم «من»ی كه فقط «من» است را مدّ نظر بیاوریم که فقط هست و آزاد از هر زمان و مکانی میتوان آن را حسّ کرد، آری باید بتوانید آن را خارج از زمان و مکان حسّ کنید نه اینکه در فکر خود آن را داشته باشید و بگویید: هرکس خود را میفهمد. همینکه به آن «من» فکر کرد آن «من»، منِ فكری است و در زمرهی «دانایی»های انسان قرار میگیرد و نه در زمرهی «دارائی»های او. ما به آن «من»ی که به آن دانائیم در این مباحث نظر نداریم، چون با تفکر نسبت به آن «من» از نظر به واقعیت اساسی خود که همان من حضوری است غافل میشویم و قصهی آن کسی میشود که گفت: «از بس درخت بود، جنگل را ندیدم.»! غافل از این که همین درختها جنگل بود! میگوید: «منِ من كو؟»، آنکه میگوید: «من كو؟» همان «من» مورد نظر ماست، نه «منِ» دیگر. آن «من»ی كه انسان به دنبالش میگردد آن «منِ» ذهنی است و نه «من» واقعی او، من ذهنی در ناكجاآباد قرار دارد. میگوید: «من در این فكرم كه «من»ام كو؟»، بگو: آن كه در فكرِ این است که «من»اش کو، همان خودت هستی. در این جا اصطلاحاً میگویند: «مفهوم» با «مصداق» خلط شدهاست؛ ما در این مباحث به مفهوم «من» نظر نداریم، خودِ «من» را که مصداق «من» است مدّ نظر قرار میدهیم و به «وجود» آن رجوع میکنیم و نه به مفهوم آن.
با اینکه در حال حاضر در این اتاق «نور» هست، اگر یك نفر بپرسد: « نور كو؟!» راه صحیح این نیست که جواب او را بدهید که چون در و دیوار را میبینی، پس نور هست. شما در این جواب او را متوجه یک نور ذهنی کردید که چون در و دیوار را میبیند پس بپذیرد که آن نور هست، در حالی که نور جلو او بود، چرا او را به نوری که باید به آن فکر کند حواله دادید؟ باید متذکر شود که نباید نور را با چیز دیگری بفهمد، با خود نور باید نور را ببیند. همانطور که نفس خود را باید با خودِ نفس درک کند و نه با زمان و مکان خاص.
در مباحث معرفت نفس باید کاری کنیم که انسان خود را بنگرد و به همین جهت کار ما رفع حجاب است و نه تعلیم مفاهیم. و کار با صیقلدادن درست میشود و نه با افزودنِ دانشی بر دانشهای پیشین. مولوی در این رابطه بحث مفصلی دارد که ما فقط به آوردن اشعار او در اینجا بسنده میکنیم و تأمل بر آن را به عهدهی شما میگذاریم. میگوید:
خلق اطفالاند جز مست خدا
نیست بالغ جز رهیده از هوا
گفت دنیا لَعْبُ و لهو است و شما
كودكید و راست فرماید خدا
از لَعِِِب بیرون نرفتى كودكى
بىذكات، روح كى باشد ذكى
جنگ خلقان همچو جنگ كودكان
جمله بىمعنى و بىمغز و مُهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لایَنْفَعى آهنگشان
جملهشان گشته سواره برِ نِیاى
كاین بُراق ماست یا دلدل پیاى
گفت ایزد یَحْمِلُ اَسْفارَهُ
بار باشد علم كان نبود ز هو
علم كان نبود ز هُو بىواسطه
آن نپاید همچو رنگ ماشطه
آری علمی که از طرف خدا نباشد و بیواسطه به قلب نرسد مانند رنگ آرایشگران است که به صورت افراد میمالند و دوامی نخواهد داشت.
از هواها كى رهى بىجام هو
اى ز هو قانع شده با نام هو
هیچ نامى بىحقیقت دیدهاى
یا ز گاف و لامِ گُل گُل چیدهاى
اسم خواندى رو مسمى را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
گر ز نام و حرف خواهى بگذرى
پاك كن خود را ز خود هین یك سرى
خویش را صافى كن از اوصاف خود
تا ببینى ذات پاك صاف خود
بینى اندر دل علوم انبیا
بىكتاب و بىمعید و اوستا
حرف اصلی او در این دو بیت اخیر است که انسان را دعوت میکند تا با ذات خود مرتبط شود و راه رسیدن به آن را پاککردن خود از ذهنیات و اعتباریات میداند و میگوید نتیجهی چنین صیقلی منورشدن به همان نوری است که انبیاء الهی بدون کتاب و استاد و معدّات با آن روبهرو شدند و برای تبیین این مطلب مهم مثالی میزند و میگوید:
ور مثالى خواهى از علم نهان
قصه گو از رومیان و چینیان
چینیان گفتند ما نقاشتر
رومیان گفتند ما را كرّ و فرّ
گفت سلطان امتحان خواهم در این
كز شماها كیست در دعوى گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان از بحث در مكث آمدند
چینیان گفتند یك خانه به ما
خاص بسپارید و یك آنِ شما
بود دو خانه مقابل دربدر
ز آن یكى چینى ستد رومى دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز كرد آن ارجمند
هر صباحى از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نى نقش و نه رنگ
در خور آید كار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل مىزدند
همچو گردون ساده و صافى شدند
از دو صد رنگى به بىرنگى رهى است
رنگ چون ابر است و بىرنگى مهى است
ملاحظه کنید مولوی اینجا ما را متوجه میکند که چگونه با آزادشدن از رنگهای ذهنی میتوان متوجه حقیقت شد. تأکید میکند اگر از دو صد رنگ عبور کنی راهی مییابی که مافوق ابرها با ماه مرتبط میشوی. در ادامه میفرماید:
هر چه اندر ابر ضُو بینى و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پى شادى دهلها مىزدند
شه در آمد دید آن جا نقشها
مىربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوى رومیان
پرده را بالا كشیدند از میان
عكس آن تصویر و آن كردارها
زد بر این صافى شده دیوارها
هر چه آن جا دید اینجا بِهْ نمود
دیده را از دیده خانه مىربود
رومیان آن صوفیانند اى پدر
بى ز تكرار و كتاب و بىهنر
لیك صیقل كردهاند آن سینهها
پاك از آز و حرص و بخل و كینهها
اهل صیقل رستهاند از بوى و رنگ
هر دمى بینند خوبى بىدرنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
ملاحظه کردید که چگونه مولوی متوجه است که باید انسان باطن خود را از حجابها پاک کند تا عکس حقایقِ آسمانی بر آن منعکس شود و انسان با واقعیت خود آشنا گردد و غبار مفهوم را به جای خود تصور نکند. شما به جای توجهدادن به نور، وجودِ مفهومی نور را ثابت کردید و مردم را به مفاهیم ذهنی حوالت دادید.
نباید واقعیترین واقعیات را نسبت به خودمان که همان نفس ناطقه است با استدلال ثابت کرد، باید نظر کرد و دید. در ساحتی که انسان عادت کرده است با مفهومِ واقعیت روبهرو شود میگوید: باید کسی وجود من را برای من ثابت کند، در حالیکه باید ساحت خود را عوض کند و به جای فکرکردن برای فهمیدنِ خود، بنگرد و ببیند. انسانها عادت کردهاند خود را در زمان و مکان و سن و سالی خاص بفهمند و خود را در آن زمان و مکان و سن و سال جستجو کنند بدون آنکه آزاد از این مفاهیم، خود را احساس نمایند و بفهمند واقعیت خاصی هستند که با هیچ واقعیتی قابل مقایسه نیست. در معرفت حضوری به نفس ناطقه، انسان بدون هرگونه فکری، فقط باید بنگرد تا حقیقت خود را احساس کند. در این مقام است که مولوی میفرماید:
آنچه اندیشی پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
سؤالکردن در مقام نظر به حقیقت فایده ندارد باید دلِ خود را آماده کرد و حقیقت را دید و در این رابطه حضرت خضر(ع) به حضرت موسی(ع) میفرماید: «فَإِنِ اتَّبَعْتَنی فَلا تَسْئَلْنی عَنْ شَیْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً»(152) پس اگر مىخواهى بهدنبال من بیایى، از هیچ چیز مپرس تا در زمان خودش از آن چیز برای تو تذکری پیش آید. زیرا پرسیدن در این مقام، حجابِ درست نظرکردن و دیدن است.