تربیت
Tarbiat.Org

امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه) و سلوک در تقدیر توحیدی زمانه
اصغر طاهرزاده

مجال فرایند ظهور حقیقت

در تاریخی که عقل عملی و اجتماعیِ آن اصالت را به سوژه و اراده‌ی انسان می‌دهد و مصالح بشر را تنها در محدوده‌ی خیالات بشر مدیریت می‌کند و ما را تا آن‌جا گرفتار می‌کند که در عین ادعای اخلاقی‌بودن، در بی‌اخلاقی سقوط‌ خواهیم کرد، چاره‌ی کار چیست؟ آیا جمع بین سوبژکتیویته و اخلاقی بودن جمع ناسازگاری نیست و تبعات آن همین بحران‌هایی نیست که در روبه‌روی خود داریم؟ آیا راهی جز رجوع به حقیقت در پیش رو داریم؟ و آیا حقیقت جز به معنای آشکار شدن «وجود» است؟ آیا جز این است که تأکید بر اصالت وجود به صورتی حضوری، مجال ظهور حقیقت را فراهم می‌کند و ما را متوجه ملکوت شخصیت اشراقی حضرت امام می‌نماید؟
عرض بنده این است که برای حضور در تاریخ جدید و اتصال به عالم ملکوت نیاز است به تمدنی فکر کنیم که باید در دل این تاریخ جدید ظهور ‌کند و بر این معنا باید جایگاه تمدنی را که امروز با آن روبرو هستیم تحت عنوان تمدن غربی بشناسیم تا بفهمیم چگونه یک تمدن به وجود می‌آید و این تمدن دارای چه مبادی بوده که امروز ما با آثار آن روبروئیم.
هر تمدنی در ابتدای امر با روحیه‌ای حضوری شروع می‌شود و مردم اروپا در همین رابطه با شور و شوقِ تمام شروع کردند و پایه‌های آرمان‌شهر خود را شکل دادند و از آن به بعد فکری مناسب تحقق آن آرمان‌شهر ظهور کرد و این یک فرایند است. جناب استاد شهریار زرشناس در رابطه با این‌که هر انقلابی طی یک فرایند تاریخی شکل می‌گیرد، در مورد ادوار تاریخی مدرنیته می‌فرماید:
«عهد مدرن که تقریباً از اواخر قرن چهاردهم میلادی آغاز شده است در تاریخِ بسط و تطور خود ادواری را طی کرده است. این مراحل را می‌توان این گونه فهرست کرد: دوره‌ اول: آغاز مدرنیته یا دوران رنسانس، زمان تقریبی آن از نیمه قرن 14 تا نیمه‌ی قرن 16 میلادی است . دوره‌ دوم: دوران بسط رفرماسیون مذهبی و تکوین فلسفه مدرن است که زمان تقریبی آن از نیمه قرن 16 میلادی تا نیمه قرن هفدهم که مصادف با رحلت دکارت می‌باشد. دوره سوم: دوران مهم کلاسیسیسم و عصر روشنگری و آغاز انقلاب صنعتی است و زمان تقریبی آن از نیمه‌ی قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم یعنی تا سال 1800 است . دوره چهارم: دوره‌ی اعتراض رمانتیک به عقل‌گرایی و کلاسیسیسم عصر روشنگری است که زمان تقریبی آن از آغاز قرن نوزدهم تا نیمه قرن نوزدهم یعنی سال‌های 1850 - 1800 می‌باشد. دوره پنجم: روزگار بروز بحران‌های گسترده‌ی اقتصادی - اجتماعی و بسط انقلاب صنعتی در اروپا و گسترش آن به ایالات متحده و ظهور زندگی و تولید صنعتی- شهری مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوک مردمان در غرب و آغاز تردیدها نسبت به مبانی مدرنیته است که زمان تقریبی آن از 1850 تا 1900 می‌باشد. دوره ششم: آغاز زوال مدرنیته و سرعت‌گرفتن سیر انحطاطی آن و بسط وضعیت پست مدرن به عنوان نحوی خود آگاهی نسبت به بحران است که از آغاز قرن بیستم تا حدود سال 1980 میلادی است . دوره هفتم: عصر موسوم به فراصنعتی، تداوم و تعمیق رویکرد پست مدرن‏، قدرت گیری نئولیبرالیسم راست گرا در کشورهای اصلی غربی و گسترش دامنه و نفوذ رویکرد معنوی در جوامع غربی است و زمان تقریبی آن از 1980 میلادی است تا به امروز.
در قرن پانزدهم و باشکوفایی رنسانس در ایتالیا، «لورنزو والا» (1457)، «نیکولای کوزایی» (1464) و به ویژه «پیکودلا میراندولا» (1494) و «مارسیلیو فیچینو» (1499) هر یک به طریقی شؤونی از روح اومانیستی رنسانس را با خود جلوه‌گر ساخته‌اند. «لورنزو» داعیه‌دار لذت‌طلبی جسمانی و دنیوی و «هدونیسم» فارغ از قیود اخلاقی و دینی بود. «مارسیلیو فیچینو» روح سیطره جویانه بشر مدرن را در رساله «الهیات افلاطونی درباره جاودانگی روح»‌ منعکس کرده و آشکارا از بشر سالاری نام می‌برد. در نگاه «فیچینو» بشر، سالار هستی بود و مصداق بشر نیز در این زمانه بیشتر در اَشراف و به ویژه بورژواهای اروپایی جستجو می‌شد. این نگرش خودبنیادانه به آدمی به عنوان دائر مدار عالم به نحوی دیگر در «پیکودلا میراندولا» خودنمایی می‌کند. نیکولای کوزائی اگرچه گرایش‌های پررنگ نوافلاطونی داشت اما با اهمیت ویژه‌ای که برای «عقل» و «حس» و تفسیر «نومینالیستی» مفاهیم «کلی» قائل بود و نیز تأکیدی که بر دور کردن فلسفه از صبغه دینی و بخشیدن صبغه طبیعی بدان داشته است از پیشروان تفکر مدرن غربی است. پیکودلا میراندولا، مارسیلیو فیچینو و به ویژه نیکولای کوزایی هیچ یک آشکارا ملحد نبودند و حتی ظاهری مذهبی و مسیحی داشتند اما تفسیری که از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جایگاه و حقیقت بشر ارایه می‌دادند (به ویژه فیچینو و میراندولا) به گونه ای بود که نحوی خودبینانه‌ی نفسانی در آن غلبه داشت و این چیزی نبود مگر بیان روح عهد مدرن. در این میان هنرمندانی چون «لئوناردو داوینچی» {1519}، «رافائل» {1520} و «میکل آنژ»{1564} در گستره نقاشی و پیکره سازی به ارائه تصویری بشرانگارانه از آدمی و حتی موضوعات و روایت‌های مذهبی پرداختند. لئوناردو داوینچی به ویژه تفسیری ریاضی و کمّی‌اندیشانه از طبیعت داشت و نگاه او به شدت تکنیکی بود. مارتین لوتر روح فرد گرایی بورژوایی رنسانس را به حوزه تفکر مسیحی وارد کرد. در واقع ژروتستانتیسمِ او نحوی تداوم روح رنسانس در قالبی به ظاهر مذهبی‌تر در اروپای شمالی بود. اگر کاتولیسم مذهب مطلوب قرون وسطای غرب و مورد حمایت و پذیرش فئودال‌ها، پادشاه و روستاییان تنگدست بود، پروتستانتیسم، صورتی از مذهب مدرن شده‌ای بود که مورد حمایت و استقبال شاهزادگان و بورژواهای نوظهور آلمانی بود.
دوره‌ی دوم از تاریخ تطور غربِ مدرن را می‌توان دوره‌ی پیدایی فلسفه مدرن دانست. بزرگ‌ترین نماینده و سخنگوی اصلی و پدر معنوی این فلسفه جدید رنه دکارت است که روح عصر جدید و افق مدرنیته بیش از هر فیلسوف این دوره در آراء او به صورت یک دستگاه منسجم فلسفی ارایه گردیده است. هرچند می‌توان از «مونتنی» (1598) و «جوردانو برونو» (1600) نیز به عنوان چهره‌هایی که پیشتاز و نماینده برخی افق‌های فلسفه جدید بوده‌اند نام برد. اما فلسفه سیاسی مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نیکولو ماکیاولی» آغاز گردیده است. ماکیاولی به بیان اجمالی مبانی اندیشه سیاسی غربِ مدرن در دو کتاب معروف «شهریار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستی جالب است که در بحث‌هایی که ماکیاولی در خصوص مفاهیمی نظیر «آزادی»، «وحدت ملی» و «قدرت سیاسی» کرده است، به روشنی گرایش‌های سلطه طلبانه و امپریالیستی و نفسانیت مدار مشهود است. با ماکیاولی، فلسفه سیاسی غرب مدرن برای خود ماهیت و مبنایی غیردینی و غیراخلاقی تعریف می‌کند و تفکر سیاسی در این افق سیر می‌کند. دوره‌ی سوم: کلاسیسیسم و عصر روشنگری تدوین جهان‌بینی مدرن از نیمه قرن هفدهم میلادی در تاریخ غرب مدرن آغاز می‌شود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگری» و دوران غلبه‌ی کلاسیسیسم نامیده می‌شود، شاید مهم‌ترین مقطع در پی ریزی بنای تمدن مدرن بوده است. این دوران از چند نظر اهمیت دارد: اولا از نظر تدوین جهان بینی مدرن و این که اصالت عقلِ منقطع از وحی خود بنیادِ نفسانیت مدارِ ابزاری و در عبارت کوتاه‌تر «عقل‌گرایی اومانیستی» یا «راسیونالیسم دکارتی» در عصر روشنگری از صورت معرفت‌شناختی و مابعدالطبیعی خارج شده و در هیأت اندیشه‌ها و تئوری‌های سیاسی و نظریات اقتصادی و نظام‌های حقوقی، بسط و تفصیل می‌گیرد. در این دوره مبانی نظری لیبرالیسم در آراء «جان لاک» و «منتسکیو» تدوین می‌گردد و «فرانسوا ماری ولتر» درباره تساهل و تسامح لیبرالی و سکولاریسم و ضدیت با تفکر دینی به بحث می‌پردازد و «ژان ژاک روسو» با طرح نظریه «اراده اجتماعی» خود، مبانی تئوریک دموکراسی‌های مدرن را بیش از پیش بسط می‌دهد. جهان‌بینی روشنگری تفسیری مکانیکی از عالم ارایه می‌کرد و با تکیه بر روش‌شناسی تجربی- حسی طرح شده توسط بیکن و جان لاک و دیوید هیوم، ارکان تئوریک علوم جدید، به ویژه بر پایه فیزیک نیوتونی، تدوین گردید. ».(62) (پایان سخنان آقای زرشناس)
در مورد فرایندی بودن انقلاب اسلامی نسبت به مسیری که باید به اهدافش برسد، نیز نباید غفلت کنیم، مگر یک تمدن یک شبه به دست می‌آید؟ بنده معتقدم حرکت ما به سوی اهدافی که باید با آن روبه‌رو شویم خیلی خوب بوده و وعده‌های رهبری در رابطه با نزدیکی اهداف متعالی انقلاب، یک واقعیت انکارناپذیر است. به همان صورتی که خداوند به رسولش در سوره‌ی نصر وعده داده است که «إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا» (نصر/1و 2) مثل فرآیند رشد یک کودک که در ابتدا حتی نمی‌تواند دست خود را به‌سوی دهان خود هدایت کند ولی در مسیر بلوغ خود تا آنجا همه‌ی اعضایش با هم هماهنگ می‌شود که در یک لحظه ده‌ها عضو او به کار است، در حالی که در ابتدا که راه رفتن را شروع کرده بود اگر شما او را صدا می‌زدید و او روی خود را به طرف شما برمی‌گرداند، زمین می‌خورد.