رسالت «مباحث غربشناسی» این است كه بشرجدید را متوجه این نكته بكند كه در تحلیلش نسبت به انسان، به اشتباه افتاد و در نتیجه این همه گرفتاری برایش پدید آمد و آنچنان مشغول این گرفتاری ها شد كه معنی بودن خودش را در زمین گم كرد و لذا با یك پوچی بزرگ نسبت به خود روبهرو شده است. آیا برای نجات از پیامدهای مدرنیته باید به فیلسوفان و تئوریهای پُستمدرن دل بست -كه عموماً میخواهند با همان دیدگاهِ مدرنیته از بحرانهای پیش آمده رهایی یابند- یا باید دیدگاه انسان را نسبت به خودش و خدا و جهان تغییرداد؟
باید در مباحث غرب شناسی متوجه شویم: «غرب در جان ها است، در نگاهها و در حركات دست و پاها است و بیهوده در جای دیگر سراغ غرب نرویم».
در فكرِ انسانِ غربزدة گرفتار تَوهّم، طبیعت جسم مردهای است كه باید ماده تصرف آدمیان باشد، و نه یك دوست ومونس انسان كه میتواند با انسان گفتگو كند و مونس تنهایی او باشد و او را به ملكوت عالم منتقل نماید، این است كه گفته میشود: «ماجرای غرب و تاریخ غربی، پدید آمدن نوعی نگاه به موجودات و آدمیان و زبان است كه آنگاه در چشم و گوش جانها نشسته و دركها را دگرگون كرده است». یعنی بسیاری از مردمان بدون اینكه بخواهند و بدانند ، دركی از موجودات دارند كه در كلاس درس علوم به آنها القاء شده است، دركی كه پدرانشان با آنها در این نوع نگرش شریك نبودند، چون آنها كلاسِ علوم را نگذراندند. در كلاس علوم آموختیم، طبیعت موجود مردهای است كه انسانها آزادند به دلخواه خود، هر طور خواستند در آن تصرف كنند و فنون تصرف در طبیعت را به ما نیز آموزش میدادند، در حالیكه این نوع نگاه، غیر از نگاه واقعی به عالم است، آن نوع نگاهی كه باید باشد تا طبیعت را درست ببیند، و اینهمه بیثمری در حیات انسانها، حاصل اعمالی است كه ریشه در آن توهّم دارد.
ما در این بحث به ضرورت غربشناسی میپردازیم و شما طلاب و دانشجویان و معلمان عزیز بدانید كه اگر امروز غرب را درست نشناسید نمیتوانید زندگی كنید و در عین حال تجزیه و تحلیل صحیح از زندگی خود داشته باشید. ابتدا لازم است بفهمید از نظر فكری چه شد كه غرب، غرب شد و نیز چه شد كه شرق، غرب شد. بعد اگر میخواهید غربیشدن جوامع را نقد یا تأیید نمایید، بحث جداگانهای است.