دوباره به مثال كوزه برمیگردیم. بشر حكیم كه توانایی فهم باطن اشیاء را داشت و راز و رمز آنها را میشنید، با طبیعت تعامل میكرد و حریم آن را پاس میداشت و طبیعت هم خود را به عنوان صورت راز به بشر حكیم نمایاند و با همدیگر آشنا شدند و در كنار همدیگر در نهایت اُنس زندگی كردند و این است معنی اینكه میگوییم بشر حكیم با طبیعت معاشقه كرد و طبیعت هم با خاكش به او كوزهشدنش را نمایاند و عملاً از این طریق با او گفتگو كرد. و طبیعت با زبان رمزو راز كه حكیمانِ باطنفهم میشنوند، گفت: باز هم میتوانی با من گفتگو كنی، و اینهمه هنر در ابزار زندگی گذشتگان، صدای مؤانست و گفتگوی طبیعت با بشر حكیم است. ما در آن زمان كه متوجه زندهبودن طبیعت بودیم، با این ابزارها زندگی میكردیم. حالا در مقابل كوزه، بلوك سیمانی را در نظر بگیرید كه حاصل سلطه بشر بر طبیعت است و نه حاصل تعامل بشر با طبیعت. اوّلین كاری كه بشر مدرن با نوع برداشت امثال فرانسیسبیكن از طبیعت، انجام داد این بود كه طبیعت را میراند. شما تفاوت خاك را با سیمان در نظر بگیرید. شما وقتی كه به خاك نگاه میكنید با وقتی كه به سیمان نگاه میكنید یك حالت ندارید، چون خاك مَحْرمِ جان ماست. ما با آن زندگی میكنیم، صورت و جلوه تدبیر خدای حكیم است، میتوانیم با آن به عنوان یك موجود زنده اُنس بگیریم و معاشقه كنیم، در حالیكه سیمان صورت مرگ است. بشری كه همه طبیعت را مرده میداند، نمیفهمد طبیعت را كشته است چون از اوّل آن را مرده میدانست. خاك، صورت حیات است. بروید نگاه كنید كه چگونه در كلاسهای درس علوم، بشر را نسبت به فهم حیات طبیعت كور كردند. میگویند خاك كه مرده است. حالا هر چه هم آن را حرارت میدهی، تغییری در حال آن ایجاد نمیشود. معتقدند مرده كه مردهتر نمیشود. بعد شما میبینید طبیعتی كه خاك آن تبدیل به سیمان شده، دیگر نمیتواند با شما ارتباط برقرار كند و زندگی در خانههای سیمانی، عرصه زندگیِ همراه با آرامش را بر ما تنگ میكند، بدون آنكه علت آن را بدانیم.
چنانچه ملاحظه كردید خداوند ما را متذكر كرد كه: «اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعلومٍ»(25) یعنی؛ هیچ چیزی نیست مگر اینكه حقیقت و خزائن آن نزد ما است و نازل نكردیم از آن، مگر حدّ محدودی از آن را. این آیه بسیار عجیب است، قصّه تذكر زندگی صحیح با عالم است. تمام این عالم، صورت عالم غیب است. چرا این عالم را آینه عالم غیب نمیدانید؟ چرا این عالم را میكشید؟ چرا به جای تعامل با آن، اساس آن را تغییر دادید؟ چه پیش آوردید جز یك نحوه بیارتباطی با عالم؟ و نتیجه بیارتباطی با عالم این شد كه دیگر هیچ جای آن برای شما محلِ سُكنی نیست، هیچ جای آن وطن شما نیست، چون نفهمیدیم این عالم ریشه در سماوات دارد، چون علم سماوات نداشتیم با این عالم هر طور دلمان خواست عمل كردیم و لذا از همه چیز واماندیم. بابا طاهر میگوید:
تِه كه ناخواندهای علم سماوات
تِه كه نابـردهای ره در خرابــات
تِه كه سود و زیان خود ندونی
به یاران كی رسی؟ هیهاتهیهات
اگر كسی نتواند قواعد عالم غیب را بشناسد، نمیتواند زمین را بسازد و تمام بحرانهای زمین به جهت انقطاع از آسمان است. آری؛ «باید به ارض ملكوت سفر كرد و به آنجا پیوست» و از آن منظر به آدم و عالم نگاه كرد.
حكیمان میفهمند چگونه زندگی زمینی را به آسمان وصل كنند و عارفان این ارتباط را میبینند. آقای نیلپستمن جامعه شناس آمریكایی میگوید: «من بیم آن دارم كه فلاسفه و مربیان اجتماعی ما، ما را رها ساختهاند»(26) كه اینهمه سرگردانیم. چون نحوة اتصال به مبدأ هستی در این تمدن نابود شده است و لذا جدّ و جهدی برای دستیابی به «راز هستی» نمیشود و حكیمان كه متذكر رازهای هستی هستند از طریق مهندسان متخصصِ ویرانی طبیعت، به حاشیه رانده شدهاند. حكیمان به جهت نسبتشان با مبدأ هستی در میان مردم به مانند «رازی» هستند كه هدایت و فرماندهی «تن» را بر عهده دارند و وجودشان به خودی خود موجب رازگشایی است، ولی چون اینان به كار تغییر طبیعت نمیآیند، در فرهنگ مدرنیته جایی نخواهند داشت، چون همهچیز باید در خدمت میلها و هوسهای بشر مدرن باشد و لذا عالمان قلابی كه علمشان در حدّ تغییر طبیعت است، جای عالمان حقیقی برای عوامالناس میدانداری میكنند و در این حال هر تدبیری برای اصلاح امور مملكت توسط دینِ عالمان قلابی اندیشیده شود نتیجهاش جز بحران و اغتشاش بیشتر نخواهد بود و تا جامعه به سوی حكیمان برگشت نكند، این بحرانها ادامه مییابد. به گفتة حافظ:
شهرخالیاستزعشاق، بودكزطرفی
مردیازغیببرونآیدوكاری بكند
باید زندگی انسانها نظر و نسبتی با حق و حقیقت پیدا كند تا بحرانها به تعادل تبدیل شود و «عقلِ هدایت»، عنان عقل تكنیكی را در دست بگیرد و با علم به اعیانِ اشیاء، در طبیعت تصرف كند و اصالت را به عالم غیب بدهد و عالم شهادت را تابع آن بداند وگرنه بحرانها همچنان ادامه خواهد یافت.