گمان میکنم که از نظر مقدمه این مثال، بس باشد. ما همیشه در این ایام یعنی بعد از عاشورا، یک قاعدهای داریم. صبح در خدمت برادران سپاه و شما مردم عزیز بودم. در آنجا گفتم که حضرت سید الشهداء (علیه السلام) با خون خود و عزیزانش آن دری را که یزید بسته بود و میخواست ببندد باز کرد. و آن در دانشگاه اسلام بود. تا این در باز شد یک استاد و یک معاون وارد شدند. و تدریس را از همان اولین لحظه شروع کردند. استاد حضرت سید ساجدین (علیه السلام) بود و معاونش زینب کبری (علیهم السلام) مقام استاد بر معاون مقدم است. حضرت زینب (علیهم السلام) شاگرد حضرت سجاد (علیه السلام) بوده است. اما یک سری هست و یک جهتی است که ما از معاون شروع کنیم. امشب میرویم در خانه این معاون و ان شاء الله فردا شب به خود استاد متوسل میشویم.
صلوات الله علیک یا بنت امیر المؤمنین؛ من همیشه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عرض میکنم و میگویم که آقا! ما را ببخشید خود شما اجازه دادید، که اسمی از ائمه بزرگوارتان بیاوریم. ما کی هستیم که اسم او را ببریم؟ خانمی که امام زمانش (علیه السلام)فرمود: تو علم لدنی داری علم لدنی یعنی چی؟ یعنی کلاس خصوصی خدا این را ما میگوییم و روز قیامت هم جواب میدهیم. کلاس خصوصی خدا. این خانم، علم لدنی داشته است. سنن خدا عوض نمیشود، حضرت زینب کبری (علیهم السلام) شفاعتش مثل همین هوا، مثل نور خورشید، به همه نزدیک است؛ منتهی گیرندگی کم شده است.
یکی از مراجع تقلید چشمهایش را از دست داد. از طریق معتبر، من این مطلب را نقل میکنم. خدا به حق این خانم، نعمت هایی را که به ما داده، از ما نگیرد. چشم برای همه عزیز است، مخصوصا برای کسی که مرجع تقلید است. میخواهد درس بدهد، زحمت بکشد. میگوید: یک دفعه این به دلم افتاد که بروم در خانه دختر امیر المؤمنین (علیه السلام) میگوید، یک دفعه گفتم: السلام علیک یا بنت امیر المؤمنین گفتم: خانم! شما خیلی آبرو دارید. برای شما چیزی نیست که برای من شفاعت کنید؛ چشمم از دست رفته است. میگوید: یک دفعه خوابم برد دیدم، یک خانم مجللهای تشریف آورد.فرمود: من را صدا کردی؟ من زینب دختر علی هستم. دیدم، گوشه چادرش را گرفت و یک گوشه از پارچه را پیچاند که بصورت باریکی در بیاید و بعد فرمود: چشماهایت را باز کن! یک بار به این چشم و یک بار به آن چشم کشیدند. بیدار شدم، دیدم کان لم یکن شیئا مذکورا مثل روز روشن همه جا را میدیدم. خدا شاهد است که الحمد لله رب العالمین از روی عقیده عرض میکنم. من عوض شدم، این خانم عوض نشده، دختر امیر المؤمنین! این قدر عظمت! آخر آدم چه بگوید؟ متحیر میشود. با ایشان شماتت کرده بودند. میگفتند دیدی چگونه خدا از تو برادرهایت را گرفت. دیدی چگونه پسرهایت کشته شدند! و از این حرفها...، در جواب میگوید: ما رایت الا جمیلا(34) جز زیبایی ندیدم. آن خطبهای که میخواند خیلی عجیب است. یک خانمی که به صورت و بر حسب ظاهر اسیر است این طور صحبت میکند. آقا! یزید گفته، ما یک خارجی کشتیم. من از امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف شرمنده میشوم ولی گاهی مجبور میشوم که بگویم. مخصوصا یکی از اولیاء پروردگار در یک عالمی دیده بود که حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) خیلی از این کلمه ناراحت است. مجبوریم بگوییم. چه کنم؟ محرم است. اگر محرم نبود لال میشدم و نمیگفتم.
یک عده این خانم را میشناختند یک عده نمیشناختند. آن وقت به هوای این که این خانم خارجی است یک وقت دیدند که یک خانمی از جا برخاست؛ میگوید:
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین درود و تهنیت بر پیغمبر و آلش. تمام این نفسها در سینهها حبس شد. به همدیگر گفتند: این خانم کیه؟ گفتند: زینب (علیهم السلام) دختر امیر المؤمنین (علیه السلام) است. گفتند: لعنت به این شجره خبیثه اموی. اینها گفتند که ما خارجی کشتیم! اینها جگر گوشههای فاطمه زهرا (علیهم السلام) را کشتند!
افتخار میکنیم که این خانم در حالیکه به صورت اسیر است، بلند شد و بر سر آن پلید فریاد کشید. فرمود: نگاه کن! روی تخت نشستی، جلادها اطرافت را گرفتند و همه به فرمانت هستند. (به والله شیعیان باید افتخار بکنید) فرمود: انی استصغر قدرک (35) من قدر تو را کوچک میشمارم. تو چیزی نیستی. دختر عصای است که به آن میگوید: تو چیزی نیستی. به آن فرمود: مارایت الاجمیلا(36) امام زمان! من صبح هم به شیعیان تو عرض کردم: از شما خجالت میکشم. عمه اتان چهل منزل آمده بود، خیلی خسته بود. جز زخم زبان از او پذیرایی نشد. بچهها کشش ندارند. جان من قربان نازدانههای ابی عبدالله. بچهها ظرفیتشان محدود است. حضرت زینب (علیها السلام) عالمه غیر معلمه بود. علم لدنی داشت. به تمام زنهای اهل بیت سپرده بود که هر بچه کوچک دو ساله، سه ساله که بهانه پدرش را گرفت بگویید پدرتان رفته مسافرت. یعنی سفر آخرت. این در مقاتل معتبر آمده است. آخر بچه دو ساله یا سه ساله که ظرفیت ندارد. اما این بنی امیه نقشههای خانم را نقش بر آب کرد. نمیتوانم بگویم که چه کردند. فقط کار به جایی رسید که یک مرتبه عمه امام زمان (علیه السلام) متوجه شد که یکی از این بچهها دارد پرپر میزند. رفتند کنار آن سر نازنین. گفتند: حسین من! عزیز من! تو که میتوانی با این وضعیت هم قرآن بخوانی؛ خواندی و همه هم شنیدند؛ یک قدری هم برای این دختر کوچک، حرف بزن! نزدیک است قلب او از غصه آب شود. صلوات علیکم یا اهل بیت النبوه و رحمه الله و برکاته.