یک عارف وارسته، یک بزرگوار صاحب کرامت در تهران بود که علما پیش ایشان میرفتند وبه خاک میافتادند. میگفتند تو را به خدا نگاه کن ببین باطن من چیست؟ نگاه میکرد و حرف هایی میزد که عجیب بود. از عظمت ایشان یک مورد فقط به شمامی گویم. یک کسی از شاگردانش میگفت که داشتم میرفتم پیش ایشان. سر بازار یک زنی که آرایش کرده بود و من هم جوان بودم و اینها... نظرم را گرفت. نگاه کردم. این نگاه اصلا تیر شیطان است دیگر. النظر سهم من سهام ابلیس(115) نگاه تیری از تیرهای شیطان است. پناه بر خدا! خلاصه میگوید که او در نظر من جا گرفت و گفت.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد - هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
رفتیم و پیش آقا نشستیم. گفتم: آقا! یک نظری بفرمایید فرمودند: تا این زن خوشگل با توهست کاری برایت نمیتوانم بکنم. میگوید خجالت کشیدم و رفتم به یک گوشه و به سجده افتادم. گفتم خدایا! به عزت و جلالت این صورت را ازباطن من محو کن خیلی حرف استها! آدم یک چیزی ببیند چهل سال فراموش نمیکند ولی خدا بر هر امری قادر است. گفتم تو را به فاطمه زهراء غلط کردم! این صورت را بیرون بیاور! میگوید: صورت زن یادم رفت به محض اینکه آن صورتاز ذهنم رفت، ضیخ گفت: پاشو بیا! زن رفت یک همچنین آدمی بوده است. میخواهیم برایتان مثال بیاوریم که تا توبه نکنید نمیتوانید پیش بروید.
حالا در زمان ایشانء کارمند ادارهای بود. خب زمان رژیم منحوس بود دیگر. این در یک ادراهای کارمند بایگانی بود. یک پرونده خطرناکی بوده است. یک وقت به این آقای کارمند بایگانی میگویند که فلان پرونده را بیاورید. میآید میبیند نیست. میآید به رئیس میگوید آقا نیست. میگوید برو بین مثلا اتاق معاون نیست؟ میرود میبیند نیست! برو ببین کجاست؟ خلاصه هر چی میگردند که پرونده را پیدا کنند نمیشود. بالاخره رئیس ادراره میگوید: چقد گرفتی و این پرونده را از بین بردی این هم میگوید: والله، بالله، به پیر، به پیغمبر من خبر ندارم. خلاصه میگویند که یک هفته به تو مهلت میدهیم، که اگر پیدا شد، که شد، نشد، خلاصه صحبت زندان ابد یا اعلام و اینهاست. این میگوید بیرون آمدم و گفتم که به من یکی دو هفته محض رضای خدا مرخصی بدهید. بچه هایم را به این زودی بی سرپرست نکنید. خب زمان شاه بوده است. میگوید پیش این عارفی که ذکر او را گفتم میآید و او را هم اصلا به عمرش ندیده بود. ایشان هم یک ختمی به او یاد میدهد. میگوید: ختم را خواندیم و تمام شد اما دیدم فرجی حاصل نشد. از بیچارگی رفتم در کوچه. دیدم آن عارف هم هست و یک پیر مردی هم دارد میآید. همین عارفی ذکر خیرش را کردم و به من آن ختم را گفته بود که بخوانم، به من آن پیر مردی را که در کوچه بود، نشان داد و گفت: آن که دارد میرود را ببین! دوای درد شما دست ایشان است.
حالا آن پیر مرد چه کسی بوده است؟ اسمش را بگویم عیب ندارد. چه اشکالی دارد؟ مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط رضوان الله علیه بزرگان پیش ایشان میرفتند. ایشان چشم برزخی داشت. خیلی چشمش باز بود. در این خانه خدا، خدا را شاهد میگیرم که از شماها مضایقه ندارم. کی از شما بهتر؟ ولی بعضی از حالات شیخ رجبعلی را اگر بی مقدمه بگوییم، درد سر دست میشود. این را که درام میگویم، از خرده ریزش هایش است. ایشان مرد خیلی بزرگی بود. اهل بیت (علیهم السلام) دامنش را پر کرده بودند . ماتا حالا خوب دور و بر اهل بیت (علیهم السلام) نرفتیم. باید خوب برویم.
خلاصه میگوید: حالا ما اصلا این پیر مرد را ندیده بودیم که چه کسی بود. این هم معما بود. میگوید رفتم به ایشان رسیدم و گفتم: حاج شیخ! سلام علیکم ما گرفتاریم تا گقتن گرفتاریم، گفت: تو چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و یک سر به او نزدی، میخواهی گرفتار نشوی؟! ما دیدیم که این آقا تاریخ فوت شوهر خواهر را از من بهتر میداند. گفتم چه کنم؟ گفت: تا دل آن خواهرت را به دست نیاوردی کار درست نمیشود، برو دلش را بدست بیاور! به خانه خواهرم رفتم. تا خواهرم با چند تا بچه پریشان که پشت سرش بود مرا دید، گفت: عجب برادری! چهار سال است شوهر من مرده کجایی تو گریهام گرفت. خواهرم گریه کرد. بچهها گریه کردند. رفتم آنهایی را یکی یکی گرفتم و به پایشان افتادم که شما رابه خدا قسم من را حلال کنید. رفتم از سر کوچه یک تحفه هم خریدم و آمدم به آنها دادم. میگوید: فردا رفتیم دیدیم پرونده در همان قفسه هاست. هیچ جا هم نرفته بود. خدا میخواسته که گوش ما را بپیچاند. توجه کردید! حالا آن آدم خوبی بوده است که خدا یک گوش مالی به او داده است، بعضا میشود که آن هم نیست. از گناه بترسید! آن شاء الله هممه مان از گناه بترسیم . خدایا! به حق حضرت زهرا (علیهم السلام) توفیق بده که گناه نکنیم. پس اول ترک گناه و توبه است.