البته علم و ایمان لازمه عقلی طرفینی ندارند؛ بلکه علم مقدمه و علت ناقصه ایمان است که بدون وجود آن، ایمان که معلول است تحقق پیدا نمیکند؛ از این جاست که خداوند در قرآن میفرماید:
انما یخشی الله من عباده العلماء(223).
(فقط از میان بندگان خدا، علما خشیت خدا دارند.)
چرا که، خشیت خدا از آثار ایمان به خداست و ایمان به او بدون علم و شناخت، غیر قابل تحقق خواهد بود. پس وجود علم در وجود خشیت مؤثر است البته، نه به شکل علت تامه چرا که، ممکن است با موانع برخورد کند؛ بلکه اقتضای خشیت در آن وجود دارد.
اکنون، سوال این است که آیا پس از مراجعه به این ادله و حصول یقین نسبت به موارد و متعلقات ایمان آیا حصول ایمان بطور جبری و صد در صد حاصل میشود؟ در پاسخ به این پرسش قبلاً گفتیم که علم مقدمه و علت ناقصه ایمان است و در اینجا میگوییم: ایمان پس از علم و یقین به متعلقات آن به طور جبر برای انسان حاصل نمیگردد؛ بلکه، حتی در این صورت هم هنوز در دایره اختیار انسان قرار دارد و انسان در این مرحله نیز با اختیار خود میتواند ایمان بیاورد و میتواند ایمان نیاورد و ممکن است، آنچه از این حقایق را که ذهن قبول کرده، دل نیز آن را بپذیرد، و عملاً به آن ملتزم شود یا نپذیرد و ملتزم نشود.
بسیاری از بزرگان فلسفه بر این باور بودهاند که اگر انسان علم به چیزی پیدا کرد حتماً ایمان هم میآورد و ملتزم به آن میشود و هر نقصی در عمل به نقص در علم باز میگردد، میگویند: فیالمثل اگر انسان فهمید در جایی آتش هست و آتش هم میسوزاند، دیگر ممکن نیست به آن دست بزند؛ چرا که، علم دارد و اگر جایی یقین دارد که سیم برق لخت است و دست زدن به آن مرگ میانجامد، هیچ گاه به آن دست نمیزند؛ چرا که، یقین دارد. پس آنجا که انسان برخلاف علم خود عمل میکند؛ در واقع میتوان از آن کشف کرد که علم او ضعیف است؛ چرا که، اگر روشن و قطعی بود صد در صد به آن عمل مینمود.
در ارتباط با این نقطه نظر باید بگوییم: همچنان که در بالا گذشت، حقیقت این است که ایمان، پذیرش و التزام عملی به آن، اختیاری انسان است و جبرا مترتب بر علم نخواهد شد و علم شرط کافی و علت تامه ایمان نیست. شاید کسی بگوید: چگونه ممکن است انسان به چیزی علم داشته باشد و به مقتضای آن عمل نکند؟ در پاسخ میگوییم: سر اینکه انسانی علم به چیزی دارد ولی، ملتزم به آن نمیشود و دل به آن نمیدهد این است که دل او جداگانه بوجود میآیند. علم به ذهن مربوط میشود که موضوع و محمول قضایا را با هم میسنجد و رابطه آن دو را کشف میکند و ربطی به دل ندارد. کار دل پس از کار ذهن و تحصیل علم، شروع میشود که تصمیم بگیرد به این معلوم ذهن ملتزم گردد. اما انسان هنگامی میتواند، چنین تصمیمی بگیرد که دلش در اختیار او باشد؛ چرا که بعضی از انسانها قبل از اینکه علم پیدا کنند، دلشان در جای دیگر گرو رفته است و این سخنی است مورد تأیید خدای متعال که میگوید:
ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب(224).
(حقاً در این هلاک پیشینیان یادآوری هست برای آنکس که دارای دل باشد.)
چون بعضیها دلی برایشان نمانده است و قبل از آنکه ایمان بیاورند دل را به چیزهای دیگری دادهاند که قبل از معرفت حق برایشان مطرح بوده است چیزهایی از لذایذ حیوانی و خواستههای غرایز که دل انسان با آنها انس گرفته و توجهش آنچنان به آنها معطوف گشته که جایی برای مسائل دیگر باقی نمانده است و تو گویی دیگر دل ندارد از این رو، ایمانی برای او پیدا نمیشود. بنابراین، وقتی انسان میتواند از علم استفاده کند که دل داشته باشد و به تعبیر قرآن کان له قلب. یعنی تمایلات حیوانی آنچنان بر او مسلط نشده باشد که جایی برای انگیزههای دیگر باقی نمانده باشد. اگر ما بخواهیم به آنچنان میدانیم حق است مؤمن و ملتزم شویم، چیزهایی را که ممکن است ما را از ایمان و پذیرش قلبی باز دارد باید از خود دور کنیم، در این صورت آماده پذیرش و التزام نسبت به حقایقی میشویم که حقانیت آنها را دریافتهایم. و در فصل بعد در این زمینه به تفصیل سخن خواهیم گفت.
خداوند در قرآن کسانی را نام میبرد که عالم بوده؛ ولی، ایمان نداشتهاند. مثل شیطان، فرعون و فرعونیان که درباره آنها فرموده است:
و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوا(225).
(و بخاطر ستم و برتری جویی، بدان انکار ورزیدند حال آنکه خودهاشان به آن یقین داشتند.)
پس اگر راه صحیح کسب علم را پیمودیم، به حق رسیدیم و یقین به آن پیدا کردیم تازه نوبت آن است که به آن ایمان بیاوریم.