توصیه به خودسازی به این معنی است که بتوانید قلب را جهت نظر به حقایق اسماء آزاد نمایید و این با آزادشدن قلب از اعتباریات و کثرات محقق میشود تا در نتیجهی آزاد شدن از اعتباریات، آن حقیقتِ وحدانی را با نظر به اسمای حُسنایش ملاحظه کنید و معنی سلوک عرفانی همین است. گفت:
تا خون نکنی دیده و دل پنجه سال
از قال تو را ره ننمایند به حال
پنجاه سال باید خون دل خورد و توجه دل را از کثرات برگرداند تا آرامآرام قلبِ انسان حقیقتبین شود. وقتی هنوز میخواهید بدانید آن شخص و آن شئ چه شکلی است، کجا توانستهاید دیده و دل را خون کنید. به قول بابا طاهر باید:
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
این یعنی کنترلکردن دیده و دل از رجوع و توجه به کثرات و اعتباریات. چون اینها نمیگذارد انسان حقیقت را ببیند. معلوم است که کار آسانی نیست ولی نتیجهبخش است. گفت:
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی زین حروف
سخن عرفا این است که باید بتوان از «علم» به «عین» سیر کرد و از حروف و مفهوم به نور حقیقتِ «اسم» رسید. زحمتش در این حدّ است که باید از حروف آزاد شد بعد از آن متوجه می شوید حقیقت خودش پیدا است. اولین کاری که در این فراز از دعا باید انجام دهید این است که خودِ عظمت را با توجه قلبی و روحِ ذاتبینی پیدا کنید و به دنبال چیزی که عظیم است نگردید تا به خودِ عظمت نظر کنید. در این مورد هم همان مثالی که در رابطه با حیاتِ دست عرض شد کمک میکند، شما ابتدا دستی را که حیات دارد میبینید ولی آرامآرام و با توجه قلبی خودِ حیات را مییابید و متوجه میشوید حیات به خودی خود یک واقعیت است. ما عادت کردهایم که حیات را در چیزی ببینیم و این عادت نمیگذارد با حضرت حیّ روبهرو شویم و خدا را پیدا کنیم. خدا که حیاتِ دست من نیست، خدا حیات است. حیاتِ دست من جلوهای از حیات او است که با حجابِ دست من آنطور که هست رخ نمینماید، مگر اینکه بتوانید خودِ حیات را بنگرید. در ابتدای امر هرچه میخواهید «حیات» را ببینید حیاتِ دست من نمیگذارد حیات را ببینید مگر اینکه ماوراء دست من و با نور قلب به ذاتِ حیات بنگرید، در آن صورت است که میتوانید بگویید:
به هر شکلی که خواهی جامه میپوش
که من آن قد رعنا میشناسم
اگر انسان حقیقت را در اسماء مختلف دید و اگر ذات حیات را یافت آن حیات در هر مظهری که باشد نظرتان به آن حقیقت می افتد، به جای اینکه دستی ببینید که حیات دارد، حیات مطلق را که یک حقیقت واحدی است در دست هم میبینید.
در این فراز از دعای سحر متوجه حقیقت و ذات عظمت میشوید، همان عظمتی که در دعای کمیل مدّ نظر قرار میدهید و به ذات احدی اظهار میدارید: «وَ بِعَظَمَتِكَ الَّتِی مَلَأَتْ كُلَّ شَیْءٍ» به نور عظمتات که همهی اشیاء را پر کرده. یعنی حضرت مولیالموحدین(ع) هر چیزی را مظهر عظمت الهی مییابند و به جای آنکه به آن چیز بنگرند از منظر نور عظمت به آن چیز مینگرند. همینطور که هر وقت خواستید نور را ببینید فقط باید به آن نظر کنید ولی اگر بخواهید در جایی دیگر دنبالش بگردید، نمیبینید. شما فوق نظر به محسوسات با نفس ناطقهی خود به نور نظر میکنید و آن را مییابید. همین حالا بدون هرگونه تلاشی نور را در منظر خود دارید و به کمک آن دارید اطراف را مینگرید و اگر پرسیدید نور کو؟ دیگر رابطهتان با آن قطع میشود و به دنبال چیزی میگردید که تماماً پیدا است. گفت:
چو گوید مرغ جان یا هو، بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
ارتباط با حقایق از طریق قلب محقق میشود نه از طریق فکر به همین جهت میفرمایند جای سؤال نیست، جای نظر کردن است. گفت:
اسرار طریقت نشود حل به سؤال
نِی نیز به درباختن حشمت و مال
وقتی میپرسید نور کو؟ میخواهید نور را با غیر نور ببینید. معلوم است که نسبت به نور محجوب میشوید. این برای سالک یک نقص است ، حتی اگر انتظار داشته باشد به کمک استدلالِ عقلی تا آخر جلو برود. همین عقل استدلالی در مرحلهای حجاب خواهد بود. مگر خدا گم شده است که میخواهید با استدلال پیدایش کنید؟ تعبیر «گمشدگان لب دریا» که حافظ بهکار میبرد همان کسانیاند که در حدّ استدلال متوقف شدهاند. میگوید چرا میخواهید خدا را تا آخر از طریق استدلال بهدست آورید.
گوهریکز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد