تربیت
Tarbiat.Org

منازل الآخرة (حکایات و روایات مرگ و عالم پس از مرگ)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

در ذکر قصص خائفان‏

1- شیخ کلینی به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین (ع) روایت کرده که شخصی با خانواده‏اش در کشتی سوار شدند و کشتی ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتی غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تخته‏ای بند شد و به جزیره‏ای از جزائر دور افتاده‏ای رسید و در آن جزیره راهزن فاسقی بود که از هیچ فسقی نمی‏گذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسی یا از جن؟ گفت: از انسم. پس دیگر با آن زن سخن نگفت و به او چسبید و به هیئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن مضطر است و می‏لرزد. پرسید که چرا ناراحتی؟ اشاره به آسمان کرد که از خداوند خود می‏ترسم. پرسید که هرگز مثل این کار کرده‏ای؟ گفت: نه، به عزت خدا سوگند که هرگز زنا نداده‏ام. گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده‏ای چنین از خدا می‏ترسی و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار وا داشته‏ام، پس من از تو اولاترم که بترسم و چیزی به آن زن نگفت پس برخاست و ترک آن عمل نمود و به سوی خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند و از کرده‏های خود پشیمان بود، در اثنای راه به راهبی برخورد کرد و با او رفیق شد چون پاره‏ای راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که آفتاب بسیار گرم است، دعا کن که خدا ابری فرستد که بر ما سایه افکند. جوان گفت که مرا نزد خدا حسنه‏ای نیست و کار خیری نکرده‏ام که دعا کنم و از خدا حاجت طلب نمایم. راهب گفت: من دعا می‏کنم تو آمین بگو، چنین کردند. بعد از اندک زمانی ابری بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن ابر می‏رفتند، چون بسیاری راه رفتند راه ایشان جدا شد و جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت که ای جوان تو از من بهتر بودی که دعای تو مستجاب شد و دعای من مستجاب نشد بگو چه کاری کرده‏ای که مستحق این کرامت شده‏ای؟ جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت: چون از خوف خدا ترک معصیت او کردی خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی.
2- شیخ صدوق روایت کرده که روزی معاذ بن جبل گریان به خدمت پیغمبر آمد و سلام کرد. حضرت جواب فرمود و گفت: یا معاذ سبب گریه تو چیست؟ گفت: یا رسول الله بر در سرای، جوان پاکیزه خوش صورتی ایستاده و بر جوانی خود گریه می‏کند مانند زنیکه فرزندش مرده باشد و می‏خواهد به خدمت تو بیاید. حضرت فرمود که بیاورش. پس معاذ رفت و آن جوان را آورد. جوان سلام کرد. حضرت جواب فرمود، پرسید که ای جوان چرا گریه می‏کنی؟ گفت: چگونه نگریم و حال آنکه بسیار گناه کرده‏ام که اگر حق تعالی به بعضی از آنها مرا مؤاخذه نماید مرا به جهنم خواهد برد و گمان من این است که مرا مؤاخذه خواهد کرد و نخواهد آمرزید. حضرت فرمود: مگر به خدا شرک آورده‏ای؟ گفت پناه می‏برم به خدا از اینکه به او مشرک شده باشم. گفت: مگر کسی را به ناحق کشته‏ای؟ گفت: نه. حضرت فرمود که خدا گناهانت را می‏آمرزد اگر در عظمت مانند کوه‏ها باشد. گفت: گناهان من از کوهها عظیم‏تر است. فرمود که خدا گناهانت را می‏آمرزد اگر چه مثل زمینهای هفتگانه و دریاها و درختان و آنچه که در زمین است از مخلوقات خدا بوده باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است. فرمود: خدا گناهانت را می‏آمرزد اگر چه مثل آسمانها و ستارگان و مثل عرش و کرسی باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است. حضرت غضبناک به سوی او نظر فرمود و گفت: ای جوان گناهان تو عظیم‏تر است یا پروردگار من هیچ چیز از پروردگار من عظیم‏تر نیست و او از همه چیز بزرگوارتر است.
حضرت فرمود که مگر کسی گناهان عظیم را به غیر از پروردگار عظیم می‏آمرزد؟ جوان گفت که نه والله یا رسول الله و ساکت شد. حضرت فرمود که ای جوان، یکی از گناهان خود را نمی‏گویی؟ گفت: هفت سال بود که قبرها را می‏شکافتم و کفن مرده‏ها را می‏دزدیدم، پس دختری از انصار مرد، او را دفن کردند. چون شب در آمد رفتم و قبر او را شکافتم و او را بیرون آوردم و کفنش را برداشتم و او را عریان در کنار قبر گذاشتم و برگشتم؛ در این حال شیطان مرا وسوسه کرد و او را در نظر من زینت داد و گفت: آیا سفیدی بدنش را ندیدی؟ و فربهی رانش را ندیدی؟ و مرا چنین وسوسه می‏کرد، تا برگشتم و با او همخوابگی و وطی کردم، و او را به آن حال گذاشتم و برگشتم. ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که می‏گفت: ای جوان، وای بر تو از حاکم روز قیامت روزی که من و تو به مخاصمه نزد او بایستیم که مرا چنین عریان در میان مردگان گذاشتی و از قبر بدر آوردی و کفنم را دزدیدی و مرا گذاشتی که با جنابت محشور شوم؛ پس وای بر جوانی تو از آتش جهنم. پس جوان گفت که من با این اعمال هرگز بوی بهشت را نمی‏شنوم حضرت فرمود که دور شو ای فاسق که می‏ترسم که به آتش تو بسوزم، حضرت مکرر این را می‏فرمود تا آن جوان بیرون رفت. پس به بازار مدینه آمد و خرید کرد و به یکی از کوههای مدینه رفت و پلاسی پوشید و مشغول عبادت شد و دستهایش را در گردن غل کرد و فریاد می‏کرد: یا رب هذا عبدک بهلول، بین یدیک مغلول، می‏گفت: ای پروردگار من، اینک بنده تست بهلول که در خدمت تو ایستاده و دستش را در گردن خود غل کرده است.
پروردگارا تو مرا می‏شناسی و گناه مرا می‏دانی. خداوندا، پروردگارا، پشیمان شدم و به نزد پیغمبرت رفتم و اظهار توبه کردم مرا دور کرد و خوف مرا زیاد کرد پس سئوال می‏کنم از تو به حق نامهای بزرگوارت و به جلال و عظمت پادشاهیت که مرا ناامید نگردانی، و دعای مرا باطل نسازی و مرا از رحمت خود مأیوس نکنی. تا چهل شبانه روز این را می‏گفت و می‏گریست و درندگان و حیوانات بر او می‏گریستند.
چون چهل روز تمام شد دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا حاجت را چه کردی؟ اگر دعای مرا مستجاب گردانیده‏ای و گناه مرا آمرزیده‏ای به پیغمبرت وحی فرما که من بدانم و اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشده‏ام و می‏خواهی مرا عقاب کنی، پس آتشی بفرست که مرا بسوزاند یا به عقوبتی مرا در دنیا مبتلا کن و از فضیحت روز قیامت مرا خلاص کن. پس خداوند عالمیان این آیه را برای قبول توبه او فرستاد و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله - الی قوله تعالی - و نعم اجر العالمین چون این آیه نازل شد حضرت بیرون آمدند و می‏خواندند و تبسم می‏فرمودند و احوال بهلول را می‏پرسیدند معاذ گفت: یا رسول الله شنیدیم که در فلان موضع است.
حضرت با اصحاب متوجه آن کوه شدند و بر آن کوه بالا رفتند، دیدند که آن جوان در میان دو سنگ ایستاده و دستها را بر گردن بسته و رویش از حرارت آفتاب سیاه شده و از مژگان چشمش اشک بسیار ریخته و می‏گوید: ای خداوند من! مرا به صورت نیکو خلق فرمودی، کاش می‏دانستم که نسبت به من چه اراده داری آیا مرا در آتش خواهی سوزاند، یا در جوار خود در بهشت مرا ساکن خواهی ساخت. الها، احسان نسبت به من بسیار کرده‏ای و حق نعمت بسیار بر من داری، دریغا اگر می‏دانستم که آخر امر من چه خواهد بود؛ آیا مرا به عزت، به بهشت خواهی برد یا با ذلت به جهنم خواهی فرستاد؟ الها گناه من از آسمانها و زمین و کرسی و عرش بزرگتر است، چه می‏شد اگر می‏دانستم که گناه مرا خواهی آمرزید یا در قیامت مرا رسوا خواهی کرد از این باب سخن می‏گفت و می‏گریست و خاک بر سر می‏ریخت پس حضرت به نزدیک او رفت و دستش را از گردنش گشود، و خاک را به دست مبارکش از سرش پاک کرد و فرمود که ای بهلول، بشارت باد تو را که تو آزاد کرده خدا از آتش جهنمی سپس به صحابه فرمود که تدارک گناهان بکنید چنانچه بهلول کرد و آیه را بر او خواند و او را به بهشت بشارت فرمود.
مؤلف گوید که علامه مجلسی رحمه الله در عین الحیاة در ذیل این خبر کلامی فرموده که ملخصش اینست که باید دانست که توبه را شرایط و بواعث است.
اول چیزی که آدمی را بر توبه وا می‏دارد تفکر و اندیشه در عظمت خداوندی است که معصیت او کرده است و در عظمت گناهانی که مرتکب آنها شده است و در عقوبات گناهان و نتیجه‏های بد دنیا و آخرت آنها که در آیات و اخبار وارد شده است... پس این تفکر باعث ندامت او می‏شود و این پشیمانی سبب انجام سه کار می‏شود:
1- فوراً گناهانی را که مرتکب شده است ترک کند.
2- تصمیم بگیرد پس از این گناه نکند.
3- تدارک گناهان گذشته خود نماید و جبران کند.
و بدان گناهانی که قابل توبه است چند قسم است:
1- گناهی که مستلزم حکم دیگر به غیر از عقوبت آخرت نباشد، مانند پوشیدن حریر و انگشتر طلا به دست کردن برای مردان که در توبه آن همین ندامت و تصمیم بر نکردن کافی است برای برطرف شدن کیفر اخروی.
2- آنکه مستلزم حکم دیگری هست و آن بر چند قسم است: یا حق خداست، یا حق خلق. اگر حق خداوند است یا حق مالی است، مثل اینکه گناهی کرده که می‏باید بنده‏ای را آزاد کند، پس اگر قادر بر آن باشد، تا به عمل نیاورد به محض ندامت رفع عذاب از او نمی‏شود، و واجب است که آن کفاره را ادا کند. یا حق غیر مالی است مثل آنکه نماز یا روزه از او فوت شده است می‏باید قضای آنها را بجا آورد و اگر کاری کرده است که خدا حدی بر آن مقرر ساخته است، مثل آنکه شراب خورده است پس اگر پیش حاکم شرع ثابت نشده است اختیار دارد می‏خواهد توبه می‏کند میان خود و خدا و می‏خواهد نزد حاکم اقرار می‏کند که او را حد بزند و بدیهی است که اظهار نکردن بهتر است.
و اگر حق الناس باشد اگر حق مالی است واجب است که به صاحب مال یا وارث او برساند و اگر حق غیر مالی است مثل کسی را که گمراه کرده است می‏باید او را ارشاد کند... و اگر حدی باشد مثل آنکه فحش گفته است پس اگر آن شخص عالم باشد به اینکه اهانت به او وارد شده است می‏باید تمکین کند از برای حد و اگر نداند، خلاف است میان علما و بیشتر اعتقاد بر این است که گفتن به او باعث آزار و اهانت اوست و لازم نیست و همچنین اگر غیبت کسی کرده باشد.
3- ابن بابویه نقل کرده است که روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله دوران بسیار گرمی زیر سایه درختی نشسته بود. ناگاه شخصی آمد و جامه‏های خود را کند و در زمین گرم می‏غلطید و گاهی شکم خود را و گاهی پیشانی خود را بر زمین گرم می‏مالید و می‏گفت که ای نفس بچش، که عذاب الهی از این عظیم‏تر است. و حضرت رسول به او نظر می‏فرمود. پس او جامه‏های خود را پوشید. حضرت او را طلبیده و فرمود که ای بنده خدا کاری از تو دیدم که از دیگری ندیده‏ام چه کاری باعث این شد؟ گفت: ترس الهی سبب این کار شد، و به نفس خود این گرمی را چشانیدم که بداند عذاب الهی از این شدیدتر است و تاب ندارد. پس حضرت فرمود که از خدا ترسیده‏ای آن چه شرط ترسیدن است، و به درستی که پروردگار تو مباهات کرد به تو با ملائکه سماوات. پس به اصحاب خود فرمود که نزدیک این مرد روید تا برای شما دعا کند. چون نزدیک او آمدند گفت: خداوندا همه ما را به راه راست هدایت فرما و تقوی را پیشه ما گردان و همه را به سوی خود باز گردان.
4- از حضرت امام محمد باقر (ع) منقول است که زن زناکاری در میان بنی اسرائیل بود که بسیاری از جوانان بنی اسرائیل را مفتون خود ساخته بود. روزی بعضی از جوانان گفتند که اگر فلان عابد مشهور، این ببیند فریفته خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید گفت: والله به خانه نروم تا او را مفتون خود کنم؛ پس در همان شب قصد منزل آن عابد نمود و در را کوبید و گفت: ای عابد، مرا امشب پناه ده که در منزل تو شب را به روز آورم. عابد امتناع کرد. آن زن گفت که بعضی از جوانان بنی اسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریخته‏ام و اگر در نمی‏گشایی ایشان می‏رسند و به من تجاوز می‏کنند، عابد چون این سخن را شنید در را گشود. چون زن به منزل عابد در آمد جامه‏های خود را افکند. چون عابد حسن و جمال او را مشاهده کرد از شوق بی‏اختیار شد و دست به او رسانید و در همان حال متذکر شد و دست از او برداشت، و دیگی بر آتش داشت که زیر آن می‏سوخت، عابد رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت. زن گفت که چه کار می‏کنی. گفت: دست خود را می‏سوزانم به جزای آن خطایی که از من صادر شد. پس زن بیرون شتافت و بنی اسرائیل را خبر کرد که عابد دست خود را می‏سوزاند. چون بیامدند دستش تمام سوخته بود.
5 - ابن بابویه از عروة بن زبیر روایت کرده است که گفت روزی در مسجد رسول صلی الله علیه و آله با جمعی از صحابه نشسته بودیم پس اعمال و عبادات اهل بدر و اهل بیعت رضوان را یاد کردیم ابوالدرداء گفت: که ای قوم، می‏خواهید شما را خبر دهم به کسی که مالش از همه صحابه کمتر و عملش بیشتر و سعیش در عبادت زیادتر است گفتند: کیست آن شخص؟ گفت: علی بن ابی‏طالب (ع). چون این را گفت، همگی رو از آن برگردانیدند، پس شخصی از انصار به او گفت که سخنی گفتی که هیچ کس با تو موافقت نکرد. او گفت: من شبی در نخلستان بنی النجار به خدمت آن حضرت رسیدم که از دوستان کناره گرفته و در پشت درختان خرما پنهان گردیده بود و به آواز حزین و نغمه دردناک می‏گفت: الهی چه بسیار گناهان هلاک کننده‏ای که از من سر زد و تو بردباری کردی از آنکه در مقابل آنها مرا عقوبت کنی و چه بسیار بدیهائی که از من صادر شد و کرم کردی و مرا رسول نکردی الهی، اگر عمر من در معصیت تو بسیار گذشت و گناهان من در نامه اعمال عظیم شد، پس من غیر از آمرزش تو امیدی ندارم و به غیر خشنودی تو آرزو ندارم. پس از پی صدا رفتم، دانستم که حضرت امیرالمؤمنین است، پس در پشت درختان پنهان شدم و آن حضرت رکعات بسیار نماز گزاردند، چون فارغ شدند مشغول دعا و گریه و مناجات شدند؛ و از جمله آنچه می‏خواند این بود: الهی، چون در عفو و بخشش تو فکر می‏کنم گناه بر من آسان می‏شود و چون عذاب عظیم تو را به یاد بیاورم بلیه خطاها بر من عظیم می‏شود، آه اگر بخوانم در نامه‏های عمل خود گناهی چند را فراموش کرده‏ام و تو آنها را شماره کرده‏ای، پس به ملائکه بگو او را بگیرید، پس وای بر چنین گرفته شده‏ای و اسیری که عشیره او، او را نجات نمی‏توانند بخشید و قبیله او به فریادش نمی‏توانند رسید و جمیع اهل محشر بر او رحم می‏کنند؛ پس فرمود: آه از آتشی که جگرها و گرده‏ها را بریان می‏کند، آه از آتشی که پوستهای سر را می‏کند، آه از فرو گیرنده از زبانه‏های جهنم؛ پس بسیار گریست تا آنکه دیگر صدایی از آن حضرت نشنیدم؛ با خود گفتم: به خاطر بیداری زیاد بر آن حضرت خواب چیره گشته؛ نزدیک رفتم که برای نماز صبح او را بیدار کنم، چندان که آن جناب را حرکت دادم حرکت نفرمود و به مثابه چوب خشک جسد مبارکش بی‏حس افتاده بود. گفتم: انا لله و انا الیه راجعون به جانب خانه آن حضرت دویدم و به حضرت فاطمه صلوات الله علیها اطلاع دادم فرمود که قصه او چون بود؟ من آنچه دیده بودم عرض کردم فرمود که ای ابودرداء، این غشی است که در غالب اوقات او از ترس خداوند دارد، پس فرمود آبی آوردند و بر روی آن حضرت پاشیدند، به هوش باز آمد و نظر به سوی من فرمود و گفت: ای ابودرداء چرا گریه می‏کنی؟ گفتم: از آنچه می‏بینم که تو با خود می‏کنی. فرمود که اگر ببینی مرا که به سوی حساب بخوانند، هنگامی که گنهکاران یقین به عذاب خود داشته باشند و ملائکه غلاظ و زبانیه تندخو، مرا احاطه کرده باشند، و نزد خداوند جبار مرا بگیرند و جمیع دوستان در آنحال مرا واگذارند و اهل دنیا همه بر من رحم کنند، هر آینه در آنروز بر من رحم خواهی کرد که نزد خداوندی ایستاده باشم که هیچ امری بر او پوشیده نیست. پس ابودرداء گفت: والله که چنین عبادتی از اصحاب پیغمبر ندیدم.(31)
مؤلف گوید که من شایسته دیدم که این مناجات از آن حضرت به همان الفاظ که خود آن جناب می‏خواند نقل کنم تا هر کس خواسته باشد در دل شب در وقت تهجد خود بخواند چنانکه شیخنا البهائی (رحمه الله) در کتاب مفتاح الفلاح چنین کرده و آن مناجات شریف این است:
الهی کم من موبقة حلمت عن مقابلتها بنقمتک و کم من جریرة تکرمت عن کشفها بکرمک، الهی ان طال فی عصیانک عمری و عظم فی الصحف ذنبی فما انا مؤمل غیر غفرانک، و لا انا براج غیر رضوانک. الهی أفکر فی عفوک فتهون علی خطیئتی، ثم اذکر العظیم من اخذک فتعظم علی بلیتی. آه ان قرأت فی الصحف سیئة انا ناسیها و انت محصیها فتقول: خذوه؛ فیاله من مأخوذ لا تنجیه عشیرته و لا تنفعه قبیلته. آه من نار تنضج الاکباد و الکلی. آه من نار نزاعة للشوی آه من غمزة من لهبات لظی.(32)
6- از حضرت صادق (ع) منقول است که روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله در مسجد نماز صبح گزاردند، پس به سوی جوانی نظر کردند که او را حارثه بن مالک می‏گفتند دیدند که سرش به خاطر بیخوابی زیاد به زیر می‏آید و رنگ رویش زرد شده و بدنش نحیف گشته و چشمهایش در سرش فرو رفته.
حضرت از او پرسیدند که به چه حال صبح کردی؟ چه حالی داری ای حارثه؟ گفت: صبح کردم یا رسول الله با یقین. حضرت فرمود که بر هر چیزی که دعوی کنند حقیقتی و علامتی و گواهی هست حقیقت و علامت یقین تو چیست؟ گفت: حقیقت یقین من یا رسول الله این است که پیوسته مرا محزون و غمگین دارد و شبها مرا بیدار دارد و روزهای گرم مرا به روزه وا می‏دارد و دل من از دنیا روی گردانیده، و آنچه در دنیاست مکروه دل من گردیده و یقین من به مرتبه‏ای رسیده که گویا عرش خداوندم را می‏بینم که برای حساب در محشر نصب کرده‏اند و خلایق همه محشور شده‏اند و گویا من در میان ایشانم و گویا می‏بینم اهل بهشت را که خوشند و در کرسیها نشسته با یکدیگر صحبت می‏کنند و گویا می‏بینم اهل جهنم را که در میان جهنم معذبند و استغاثه می‏کنند و گویا زفیر آواز جهنم در گوش من است؛ پس حضرت به اصحاب فرمود که این بنده‏ای است که خدا دل او را به نور ایمان منور گردانیده است، پس فرمود: ای جوان بر این حال که داری ثابت باش. گفت: یا رسول الله دعا کن که حق تعالی شهادت را روزی من گرداند. حضرت دعا کرد. چند روزی که شد، حضرت او را با جناب جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نُه نفر شهید شد.