1- شیخ کلینی به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین (ع) روایت کرده که شخصی با خانوادهاش در کشتی سوار شدند و کشتی ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتی غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تختهای بند شد و به جزیرهای از جزائر دور افتادهای رسید و در آن جزیره راهزن فاسقی بود که از هیچ فسقی نمیگذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از انسی یا از جن؟ گفت: از انسم. پس دیگر با آن زن سخن نگفت و به او چسبید و به هیئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن مضطر است و میلرزد. پرسید که چرا ناراحتی؟ اشاره به آسمان کرد که از خداوند خود میترسم. پرسید که هرگز مثل این کار کردهای؟ گفت: نه، به عزت خدا سوگند که هرگز زنا ندادهام. گفت: تو هرگز چنین کاری نکردهای چنین از خدا میترسی و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار وا داشتهام، پس من از تو اولاترم که بترسم و چیزی به آن زن نگفت پس برخاست و ترک آن عمل نمود و به سوی خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند و از کردههای خود پشیمان بود، در اثنای راه به راهبی برخورد کرد و با او رفیق شد چون پارهای راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که آفتاب بسیار گرم است، دعا کن که خدا ابری فرستد که بر ما سایه افکند. جوان گفت که مرا نزد خدا حسنهای نیست و کار خیری نکردهام که دعا کنم و از خدا حاجت طلب نمایم. راهب گفت: من دعا میکنم تو آمین بگو، چنین کردند. بعد از اندک زمانی ابری بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن ابر میرفتند، چون بسیاری راه رفتند راه ایشان جدا شد و جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت که ای جوان تو از من بهتر بودی که دعای تو مستجاب شد و دعای من مستجاب نشد بگو چه کاری کردهای که مستحق این کرامت شدهای؟ جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت: چون از خوف خدا ترک معصیت او کردی خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی.
2- شیخ صدوق روایت کرده که روزی معاذ بن جبل گریان به خدمت پیغمبر آمد و سلام کرد. حضرت جواب فرمود و گفت: یا معاذ سبب گریه تو چیست؟ گفت: یا رسول الله بر در سرای، جوان پاکیزه خوش صورتی ایستاده و بر جوانی خود گریه میکند مانند زنیکه فرزندش مرده باشد و میخواهد به خدمت تو بیاید. حضرت فرمود که بیاورش. پس معاذ رفت و آن جوان را آورد. جوان سلام کرد. حضرت جواب فرمود، پرسید که ای جوان چرا گریه میکنی؟ گفت: چگونه نگریم و حال آنکه بسیار گناه کردهام که اگر حق تعالی به بعضی از آنها مرا مؤاخذه نماید مرا به جهنم خواهد برد و گمان من این است که مرا مؤاخذه خواهد کرد و نخواهد آمرزید. حضرت فرمود: مگر به خدا شرک آوردهای؟ گفت پناه میبرم به خدا از اینکه به او مشرک شده باشم. گفت: مگر کسی را به ناحق کشتهای؟ گفت: نه. حضرت فرمود که خدا گناهانت را میآمرزد اگر در عظمت مانند کوهها باشد. گفت: گناهان من از کوهها عظیمتر است. فرمود که خدا گناهانت را میآمرزد اگر چه مثل زمینهای هفتگانه و دریاها و درختان و آنچه که در زمین است از مخلوقات خدا بوده باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است. فرمود: خدا گناهانت را میآمرزد اگر چه مثل آسمانها و ستارگان و مثل عرش و کرسی باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است. حضرت غضبناک به سوی او نظر فرمود و گفت: ای جوان گناهان تو عظیمتر است یا پروردگار من هیچ چیز از پروردگار من عظیمتر نیست و او از همه چیز بزرگوارتر است.
حضرت فرمود که مگر کسی گناهان عظیم را به غیر از پروردگار عظیم میآمرزد؟ جوان گفت که نه والله یا رسول الله و ساکت شد. حضرت فرمود که ای جوان، یکی از گناهان خود را نمیگویی؟ گفت: هفت سال بود که قبرها را میشکافتم و کفن مردهها را میدزدیدم، پس دختری از انصار مرد، او را دفن کردند. چون شب در آمد رفتم و قبر او را شکافتم و او را بیرون آوردم و کفنش را برداشتم و او را عریان در کنار قبر گذاشتم و برگشتم؛ در این حال شیطان مرا وسوسه کرد و او را در نظر من زینت داد و گفت: آیا سفیدی بدنش را ندیدی؟ و فربهی رانش را ندیدی؟ و مرا چنین وسوسه میکرد، تا برگشتم و با او همخوابگی و وطی کردم، و او را به آن حال گذاشتم و برگشتم. ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که میگفت: ای جوان، وای بر تو از حاکم روز قیامت روزی که من و تو به مخاصمه نزد او بایستیم که مرا چنین عریان در میان مردگان گذاشتی و از قبر بدر آوردی و کفنم را دزدیدی و مرا گذاشتی که با جنابت محشور شوم؛ پس وای بر جوانی تو از آتش جهنم. پس جوان گفت که من با این اعمال هرگز بوی بهشت را نمیشنوم حضرت فرمود که دور شو ای فاسق که میترسم که به آتش تو بسوزم، حضرت مکرر این را میفرمود تا آن جوان بیرون رفت. پس به بازار مدینه آمد و خرید کرد و به یکی از کوههای مدینه رفت و پلاسی پوشید و مشغول عبادت شد و دستهایش را در گردن غل کرد و فریاد میکرد: یا رب هذا عبدک بهلول، بین یدیک مغلول، میگفت: ای پروردگار من، اینک بنده تست بهلول که در خدمت تو ایستاده و دستش را در گردن خود غل کرده است.
پروردگارا تو مرا میشناسی و گناه مرا میدانی. خداوندا، پروردگارا، پشیمان شدم و به نزد پیغمبرت رفتم و اظهار توبه کردم مرا دور کرد و خوف مرا زیاد کرد پس سئوال میکنم از تو به حق نامهای بزرگوارت و به جلال و عظمت پادشاهیت که مرا ناامید نگردانی، و دعای مرا باطل نسازی و مرا از رحمت خود مأیوس نکنی. تا چهل شبانه روز این را میگفت و میگریست و درندگان و حیوانات بر او میگریستند.
چون چهل روز تمام شد دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا حاجت را چه کردی؟ اگر دعای مرا مستجاب گردانیدهای و گناه مرا آمرزیدهای به پیغمبرت وحی فرما که من بدانم و اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشدهام و میخواهی مرا عقاب کنی، پس آتشی بفرست که مرا بسوزاند یا به عقوبتی مرا در دنیا مبتلا کن و از فضیحت روز قیامت مرا خلاص کن. پس خداوند عالمیان این آیه را برای قبول توبه او فرستاد و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله - الی قوله تعالی - و نعم اجر العالمین چون این آیه نازل شد حضرت بیرون آمدند و میخواندند و تبسم میفرمودند و احوال بهلول را میپرسیدند معاذ گفت: یا رسول الله شنیدیم که در فلان موضع است.
حضرت با اصحاب متوجه آن کوه شدند و بر آن کوه بالا رفتند، دیدند که آن جوان در میان دو سنگ ایستاده و دستها را بر گردن بسته و رویش از حرارت آفتاب سیاه شده و از مژگان چشمش اشک بسیار ریخته و میگوید: ای خداوند من! مرا به صورت نیکو خلق فرمودی، کاش میدانستم که نسبت به من چه اراده داری آیا مرا در آتش خواهی سوزاند، یا در جوار خود در بهشت مرا ساکن خواهی ساخت. الها، احسان نسبت به من بسیار کردهای و حق نعمت بسیار بر من داری، دریغا اگر میدانستم که آخر امر من چه خواهد بود؛ آیا مرا به عزت، به بهشت خواهی برد یا با ذلت به جهنم خواهی فرستاد؟ الها گناه من از آسمانها و زمین و کرسی و عرش بزرگتر است، چه میشد اگر میدانستم که گناه مرا خواهی آمرزید یا در قیامت مرا رسوا خواهی کرد از این باب سخن میگفت و میگریست و خاک بر سر میریخت پس حضرت به نزدیک او رفت و دستش را از گردنش گشود، و خاک را به دست مبارکش از سرش پاک کرد و فرمود که ای بهلول، بشارت باد تو را که تو آزاد کرده خدا از آتش جهنمی سپس به صحابه فرمود که تدارک گناهان بکنید چنانچه بهلول کرد و آیه را بر او خواند و او را به بهشت بشارت فرمود.
مؤلف گوید که علامه مجلسی رحمه الله در عین الحیاة در ذیل این خبر کلامی فرموده که ملخصش اینست که باید دانست که توبه را شرایط و بواعث است.
اول چیزی که آدمی را بر توبه وا میدارد تفکر و اندیشه در عظمت خداوندی است که معصیت او کرده است و در عظمت گناهانی که مرتکب آنها شده است و در عقوبات گناهان و نتیجههای بد دنیا و آخرت آنها که در آیات و اخبار وارد شده است... پس این تفکر باعث ندامت او میشود و این پشیمانی سبب انجام سه کار میشود:
1- فوراً گناهانی را که مرتکب شده است ترک کند.
2- تصمیم بگیرد پس از این گناه نکند.
3- تدارک گناهان گذشته خود نماید و جبران کند.
و بدان گناهانی که قابل توبه است چند قسم است:
1- گناهی که مستلزم حکم دیگر به غیر از عقوبت آخرت نباشد، مانند پوشیدن حریر و انگشتر طلا به دست کردن برای مردان که در توبه آن همین ندامت و تصمیم بر نکردن کافی است برای برطرف شدن کیفر اخروی.
2- آنکه مستلزم حکم دیگری هست و آن بر چند قسم است: یا حق خداست، یا حق خلق. اگر حق خداوند است یا حق مالی است، مثل اینکه گناهی کرده که میباید بندهای را آزاد کند، پس اگر قادر بر آن باشد، تا به عمل نیاورد به محض ندامت رفع عذاب از او نمیشود، و واجب است که آن کفاره را ادا کند. یا حق غیر مالی است مثل آنکه نماز یا روزه از او فوت شده است میباید قضای آنها را بجا آورد و اگر کاری کرده است که خدا حدی بر آن مقرر ساخته است، مثل آنکه شراب خورده است پس اگر پیش حاکم شرع ثابت نشده است اختیار دارد میخواهد توبه میکند میان خود و خدا و میخواهد نزد حاکم اقرار میکند که او را حد بزند و بدیهی است که اظهار نکردن بهتر است.
و اگر حق الناس باشد اگر حق مالی است واجب است که به صاحب مال یا وارث او برساند و اگر حق غیر مالی است مثل کسی را که گمراه کرده است میباید او را ارشاد کند... و اگر حدی باشد مثل آنکه فحش گفته است پس اگر آن شخص عالم باشد به اینکه اهانت به او وارد شده است میباید تمکین کند از برای حد و اگر نداند، خلاف است میان علما و بیشتر اعتقاد بر این است که گفتن به او باعث آزار و اهانت اوست و لازم نیست و همچنین اگر غیبت کسی کرده باشد.
3- ابن بابویه نقل کرده است که روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله دوران بسیار گرمی زیر سایه درختی نشسته بود. ناگاه شخصی آمد و جامههای خود را کند و در زمین گرم میغلطید و گاهی شکم خود را و گاهی پیشانی خود را بر زمین گرم میمالید و میگفت که ای نفس بچش، که عذاب الهی از این عظیمتر است. و حضرت رسول به او نظر میفرمود. پس او جامههای خود را پوشید. حضرت او را طلبیده و فرمود که ای بنده خدا کاری از تو دیدم که از دیگری ندیدهام چه کاری باعث این شد؟ گفت: ترس الهی سبب این کار شد، و به نفس خود این گرمی را چشانیدم که بداند عذاب الهی از این شدیدتر است و تاب ندارد. پس حضرت فرمود که از خدا ترسیدهای آن چه شرط ترسیدن است، و به درستی که پروردگار تو مباهات کرد به تو با ملائکه سماوات. پس به اصحاب خود فرمود که نزدیک این مرد روید تا برای شما دعا کند. چون نزدیک او آمدند گفت: خداوندا همه ما را به راه راست هدایت فرما و تقوی را پیشه ما گردان و همه را به سوی خود باز گردان.
4- از حضرت امام محمد باقر (ع) منقول است که زن زناکاری در میان بنی اسرائیل بود که بسیاری از جوانان بنی اسرائیل را مفتون خود ساخته بود. روزی بعضی از جوانان گفتند که اگر فلان عابد مشهور، این ببیند فریفته خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید گفت: والله به خانه نروم تا او را مفتون خود کنم؛ پس در همان شب قصد منزل آن عابد نمود و در را کوبید و گفت: ای عابد، مرا امشب پناه ده که در منزل تو شب را به روز آورم. عابد امتناع کرد. آن زن گفت که بعضی از جوانان بنی اسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریختهام و اگر در نمیگشایی ایشان میرسند و به من تجاوز میکنند، عابد چون این سخن را شنید در را گشود. چون زن به منزل عابد در آمد جامههای خود را افکند. چون عابد حسن و جمال او را مشاهده کرد از شوق بیاختیار شد و دست به او رسانید و در همان حال متذکر شد و دست از او برداشت، و دیگی بر آتش داشت که زیر آن میسوخت، عابد رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت. زن گفت که چه کار میکنی. گفت: دست خود را میسوزانم به جزای آن خطایی که از من صادر شد. پس زن بیرون شتافت و بنی اسرائیل را خبر کرد که عابد دست خود را میسوزاند. چون بیامدند دستش تمام سوخته بود.
5 - ابن بابویه از عروة بن زبیر روایت کرده است که گفت روزی در مسجد رسول صلی الله علیه و آله با جمعی از صحابه نشسته بودیم پس اعمال و عبادات اهل بدر و اهل بیعت رضوان را یاد کردیم ابوالدرداء گفت: که ای قوم، میخواهید شما را خبر دهم به کسی که مالش از همه صحابه کمتر و عملش بیشتر و سعیش در عبادت زیادتر است گفتند: کیست آن شخص؟ گفت: علی بن ابیطالب (ع). چون این را گفت، همگی رو از آن برگردانیدند، پس شخصی از انصار به او گفت که سخنی گفتی که هیچ کس با تو موافقت نکرد. او گفت: من شبی در نخلستان بنی النجار به خدمت آن حضرت رسیدم که از دوستان کناره گرفته و در پشت درختان خرما پنهان گردیده بود و به آواز حزین و نغمه دردناک میگفت: الهی چه بسیار گناهان هلاک کنندهای که از من سر زد و تو بردباری کردی از آنکه در مقابل آنها مرا عقوبت کنی و چه بسیار بدیهائی که از من صادر شد و کرم کردی و مرا رسول نکردی الهی، اگر عمر من در معصیت تو بسیار گذشت و گناهان من در نامه اعمال عظیم شد، پس من غیر از آمرزش تو امیدی ندارم و به غیر خشنودی تو آرزو ندارم. پس از پی صدا رفتم، دانستم که حضرت امیرالمؤمنین است، پس در پشت درختان پنهان شدم و آن حضرت رکعات بسیار نماز گزاردند، چون فارغ شدند مشغول دعا و گریه و مناجات شدند؛ و از جمله آنچه میخواند این بود: الهی، چون در عفو و بخشش تو فکر میکنم گناه بر من آسان میشود و چون عذاب عظیم تو را به یاد بیاورم بلیه خطاها بر من عظیم میشود، آه اگر بخوانم در نامههای عمل خود گناهی چند را فراموش کردهام و تو آنها را شماره کردهای، پس به ملائکه بگو او را بگیرید، پس وای بر چنین گرفته شدهای و اسیری که عشیره او، او را نجات نمیتوانند بخشید و قبیله او به فریادش نمیتوانند رسید و جمیع اهل محشر بر او رحم میکنند؛ پس فرمود: آه از آتشی که جگرها و گردهها را بریان میکند، آه از آتشی که پوستهای سر را میکند، آه از فرو گیرنده از زبانههای جهنم؛ پس بسیار گریست تا آنکه دیگر صدایی از آن حضرت نشنیدم؛ با خود گفتم: به خاطر بیداری زیاد بر آن حضرت خواب چیره گشته؛ نزدیک رفتم که برای نماز صبح او را بیدار کنم، چندان که آن جناب را حرکت دادم حرکت نفرمود و به مثابه چوب خشک جسد مبارکش بیحس افتاده بود. گفتم: انا لله و انا الیه راجعون به جانب خانه آن حضرت دویدم و به حضرت فاطمه صلوات الله علیها اطلاع دادم فرمود که قصه او چون بود؟ من آنچه دیده بودم عرض کردم فرمود که ای ابودرداء، این غشی است که در غالب اوقات او از ترس خداوند دارد، پس فرمود آبی آوردند و بر روی آن حضرت پاشیدند، به هوش باز آمد و نظر به سوی من فرمود و گفت: ای ابودرداء چرا گریه میکنی؟ گفتم: از آنچه میبینم که تو با خود میکنی. فرمود که اگر ببینی مرا که به سوی حساب بخوانند، هنگامی که گنهکاران یقین به عذاب خود داشته باشند و ملائکه غلاظ و زبانیه تندخو، مرا احاطه کرده باشند، و نزد خداوند جبار مرا بگیرند و جمیع دوستان در آنحال مرا واگذارند و اهل دنیا همه بر من رحم کنند، هر آینه در آنروز بر من رحم خواهی کرد که نزد خداوندی ایستاده باشم که هیچ امری بر او پوشیده نیست. پس ابودرداء گفت: والله که چنین عبادتی از اصحاب پیغمبر ندیدم.(31)
مؤلف گوید که من شایسته دیدم که این مناجات از آن حضرت به همان الفاظ که خود آن جناب میخواند نقل کنم تا هر کس خواسته باشد در دل شب در وقت تهجد خود بخواند چنانکه شیخنا البهائی (رحمه الله) در کتاب مفتاح الفلاح چنین کرده و آن مناجات شریف این است:
الهی کم من موبقة حلمت عن مقابلتها بنقمتک و کم من جریرة تکرمت عن کشفها بکرمک، الهی ان طال فی عصیانک عمری و عظم فی الصحف ذنبی فما انا مؤمل غیر غفرانک، و لا انا براج غیر رضوانک. الهی أفکر فی عفوک فتهون علی خطیئتی، ثم اذکر العظیم من اخذک فتعظم علی بلیتی. آه ان قرأت فی الصحف سیئة انا ناسیها و انت محصیها فتقول: خذوه؛ فیاله من مأخوذ لا تنجیه عشیرته و لا تنفعه قبیلته. آه من نار تنضج الاکباد و الکلی. آه من نار نزاعة للشوی آه من غمزة من لهبات لظی.(32)
6- از حضرت صادق (ع) منقول است که روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله در مسجد نماز صبح گزاردند، پس به سوی جوانی نظر کردند که او را حارثه بن مالک میگفتند دیدند که سرش به خاطر بیخوابی زیاد به زیر میآید و رنگ رویش زرد شده و بدنش نحیف گشته و چشمهایش در سرش فرو رفته.
حضرت از او پرسیدند که به چه حال صبح کردی؟ چه حالی داری ای حارثه؟ گفت: صبح کردم یا رسول الله با یقین. حضرت فرمود که بر هر چیزی که دعوی کنند حقیقتی و علامتی و گواهی هست حقیقت و علامت یقین تو چیست؟ گفت: حقیقت یقین من یا رسول الله این است که پیوسته مرا محزون و غمگین دارد و شبها مرا بیدار دارد و روزهای گرم مرا به روزه وا میدارد و دل من از دنیا روی گردانیده، و آنچه در دنیاست مکروه دل من گردیده و یقین من به مرتبهای رسیده که گویا عرش خداوندم را میبینم که برای حساب در محشر نصب کردهاند و خلایق همه محشور شدهاند و گویا من در میان ایشانم و گویا میبینم اهل بهشت را که خوشند و در کرسیها نشسته با یکدیگر صحبت میکنند و گویا میبینم اهل جهنم را که در میان جهنم معذبند و استغاثه میکنند و گویا زفیر آواز جهنم در گوش من است؛ پس حضرت به اصحاب فرمود که این بندهای است که خدا دل او را به نور ایمان منور گردانیده است، پس فرمود: ای جوان بر این حال که داری ثابت باش. گفت: یا رسول الله دعا کن که حق تعالی شهادت را روزی من گرداند. حضرت دعا کرد. چند روزی که شد، حضرت او را با جناب جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نُه نفر شهید شد.