عدهای معبودهای خود را تحت تأثیر وَهم خود میسازند و بر اساس قدرت ذهنی که خودشان در آنها تصور میکنند آنها را منشأ قدرت میپندارند و آنها را میپرستند و از آنها انتظار نجات و راه گشایی دارند. ولی عدهای از طریق عقل خود متوجه حقیقت عالم وجود که منشأ همهی کمالات عالم است میشوند و در راستای ارتباط با او از نور کمالات او بهرهمند میگردد و از او راه گشایی میطلبند. معبودهای افرادِ نوع اول «وَهمی» و معبودهای افراد نوع دوم «عقلی» و حقیقی است. حضرت یوسف(ع) در آیه فوق متذکر این نکته شدند که فرهنگ غیر توحیدی دل در گرو چیزهایی دارد که ریشهاش در وَهم افراد است و نه در عقل.
عقل متوجه حقیقتی است که در خارج از ذهن دارای وجود خارجی است در حالیکه «وَهمْ» هرچند ظاهرِ عقلی دارد ولی اشارهی آن به صورتهای ساخته خیال است و آنچه واقعاً به عنوان واقعیت میپندارد هیچگونه واقعیتی در خارج ندارد. ما تا زمانی که نتوانستهایم با عقل خود غیر واقعی بودن تصورات وَهمی را روشن کنیم ناخودآگاه به چیزهایی نظر میکنیم و دل میبندیم که به واقع آنطور که ما میپنداریم دارای کمال نیستند، آن کمالات را خودمان به آن چیزها نسبت دادهایم.
اگر از ما تعریف کنند و بگویند شما آدم مهم و با ارزشی هستید، چون قوه واهمه دوست دارد ما مهم باشیم، سریعاً - بدون آنکه به عقل میدان بدهیم تا نظر بدهد- میپذیریم، و وَهم ما از شنیدن تعریف و تمجید لذت میبرد و در نتیجه تصدیق میکند، در حالیکه اگر عقل در صحنه تفکر ما باشد قبل از آن که آن تعریف را بپذیریم با ملاک «اِنَّ اَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّه اَتْقیکُم»؛ که هرکس متقیتر است نزد خدا گرامیتر است، خود را ارزیابی میکنیم و متوجه هستیم در حقیقت آنچه انسانها را ارزش میدهد تقوا و ایمان است، در این حال با تجزیه و تحلیل عقلی جایگاه خود را بر اساس ایمان و تقوا تعیین میکنیم و نه بر اساس تعریف مردم.
آنچه نمیگذارد انسان خود را درست ببیند «وَهم» او است که بیجهت کمالاتی را برای خود قائل است که واقعیت خارجی ندارند، وقتی انسان براساس حکم وَهم تصدیق کرد که چون از فلان طایفه است مهم است، با همان وَهم تصدیق میکند که معبودهایی غیر از خالق هستی در سرنوشت او نقش دارند. حالا حضرت یوسف(ع) میفرمایند: اینها اسمهایی است که شما و پدرانتان روی این بتها گذاشتهاید، شما آنها را قابل پرستش نمودهاید بدون آن که برهانی عقلپسند یا شرعپسند برای کار خود داشته باشید، یا باید عقل سالم کار شما را تصدیق کند و یا از طرف خالق هستی کار شما تأیید شده باشد. حضرت یوسف(ع) بابی از تفکر توحیدی را برای آن دو مخاطب گشودند و نگفتند این دو نفر که نمیتوانند نقشی داشته باشند، چون یکی را فردا اعدام میکنند و دیگری هم که فردا دنبال کار و زندگی درباریاش میرود و میریز عزیز مصر میشود، چرا با آنها از توحید سخن بگویم، برعکس بلکه سخن حق را در زیر این آسمان به صدا در آوردند، زیرا سخن حق در مزرعه نظام الهی چون دانه مستعدی است که حتماً به بار مینشیند.
آری اولین چیزی که حضرت یوسف(ع) در تبلیغ توحید روشن نمود پوچ بودن چیزهایی است که «وَهم» بدان اشاره دارد، زیرا تا وَهم در زندگی انسان میدان دارد فرهنگ غلط، خود را با چهرههای مختلف مینمایاند و عمر انسانها را مشغول آن چهرهها میکند. چیزی که امروزه شما در سراسر فرهنگ مدرنیته با آن روبروئید، از مُد لباس بگیر تا مدل ماشین، به طوری که بیش از آن که اهمیت لباس ،به پوشش بودن و مرتب بودن آن باشد، به مُد جدید بودن آن است و در سایر امور نیز متأسفانه همینطور است.
گاهی ملاحظه کردهاید فردی لباسی را میپوشد که در شرایطی متعادل لباسی غیر طبیعی و غیر معمول است ولی وَهمِ او آن را برایش زیبا جلوه داده است به طوری که پولها و وقتها صرف کرده تا آن را تهیه کند، چیزی را برای خود جدّی گرفته که از نظر عقل اصلاً جدّی نیست، و اساساً اگر عقل از میدان تصمیمگیری افراد جامعه خارج شود چه بسیار افرادی که گرفتار وَهم خواهند شد. «برخیالی جنگشان و بر خیالی صلحشان» برای رهایی از معبودهای وَهمی باید معبود حقیقی را وارد زندگی کرد و به همین جهت گفته میشود وقتی دین وارد زندگی شد آرامآرام تصورات وَهمی ضعیف میشوند و اندیشههای واقعی فعّال میگردند. زیرا در پیام دین چنین سروشی گوشها را نوازش میدهد که در جدایی از دین «مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاء سَمَّیْتُمُوهَا»؛ نمیپرستید مگر چیزهایی که خودتان نام آنها را بزرگ داشتهاید، زیرا وقتی خدا از زندگی انسانها گم شود هرچیز لغوی جای خدا را میگیرد و زندگی انسان را زیر فرمان خود قرار میدهد.
بچههای قدیم چوب بلندی را بر میداشتند و با تصور آن که اسب آنها است سوار میشدند و با جدّیت و حرارتِ تمام آن را میراندند و مثل یک سردار جنگاور با بچه دیگر که او هم مثل این یکی همان کار را کرده بود، میجنگیدند. مولوی برای ترسیم زندگیهای وَهمی مردم همین مثال را میزند که:
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بی معنی و بیمغز و مَهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینفعی آهنگشان
جنگ با شمشیر چوبی همانقدر برایشان جدّی بود که یک جنگ حقیقی جدّی است، حرکاتی به سوی مقصدی وَهمی و غیر قابل فایده، ولی از نظر وَهم جدّی جدّی.
جملهشان گشته سواره بر نِیای
کین بُراق ما است یا دُلْدل(9) پِیای
حاملاند و خود ز جهل افراشته
راكب و محمول ره پنداشته
حالا خودتان را ارزیابی کنید، آیا آنهایی که با واقعیترین واقعیات ـ یعنی خدا ـ که واقعیت و بقای همه عالم از اوست، بیرابطه هستند، با هیچ واقعیتی آنطور که هست ارتباط دارند؟ آیا مسیرهای غیر دینی همان مسیرهایی نیست که وَهم تعیین مینماید که همه عبارتاند از سوارشدن بر نِی به تصور سوارشدن بر اسب؟ مردم نِیهایی که سوار شدهاند عوض میکنند بدون آن که متوجه شوند یک عمر نِی سواری کردهاند. راه نجات را باید در تغییر منظر جستجو کرد نه در تغییر دکور زندگی.