تربیت
Tarbiat.Org

علل تزلزل تمدن غرب
اصغر طاهرزاده

پیشه‌ها و شاهکارها

عرض شد نفس ناطقه‌ی انسان استعداد بافتن حریرِ قرنیه را داشته و در اثر آن استعداد پیشه‌ی حریربافی در زندگی بشر تجلی كرده است. همچنان‌كه استحكام استخوان را می‌شناخته و آن را با استحکام خاصی پدید آورده است، با همان استعداد به استحكام ساختمان خانه‌ی خود نیز می‌اندیشد و هكذا، حال اگر پیشه‏های مطرح در زندگی به اصلِ غیبی انسان که سخت هوشیار و دقیق است، به نفس ناطقه، برنگردد دیگر رازآموزی پیشه‏ها مطرح نخواهد بود.
میان عالَم درون و عالَم برون تطابق كاملی وجود دارد و وقتی پیشه‌ها با درون و روح انسان مطابق باشد، هر کار و پیشه‌ای، از یک طرف دریچه‌ی ورود به عالم درون است و از طرف دیگر محل ظهور آن عالم در بیرون می‌باشد. وقتی زندگی ما با تغذیه‌ی نفس ناطقه، از درون معنا یافت، و وقتی شغل‌ها راه ارتباط با آن عالم شد، دیگر شغل‌ها خستگی‌آور نیست و بازنشستگی در آن معنی ندارد، در چنین شرایطی هر حركتی شاهكار خواهد شد.
واژه‌ی بازنشستگی واژه‏ای است كه در زندگی غربی به جهت نوع نگاهی که به عالم و آدم داشتند، پیدا شد، و به ما هم سرایت كرد. در حالی كه در نظام دینی و اسلامی که زندگی و کار سراسر عبارت است از ارتباط با عالم غیب، بازنشستگی معنایی نداشته است.
علت آن‌که در زندگی دینی جداشدن از پیشه و كار معنا نداشت و خستگی و بازنشستگی به معنای امروزی مطرح نبود به جهت اتصال زندگی زمینی به آسمان و غیب بود. عالم غیب عالم بیکرانه‌ای است که همه چیز در آن‌جا به صورت جامع وجود دارد، و لذا با نظر به آن عالم - با یک نظر- به همه چیز نظر شده است. با داشتن چنین منظری هر چیزی ساخته شود، آن چیز در رابطه با همه‌ی عالم، ساخته شده است و از طرف دیگر ظهور آن چیز روح انسان را از جهتی به همه عالم مرتبط می‌کند. لذا هم سازنده‌ی اثر با آن اثر زندگی می‌کند و هم آن کسی که از آن ابزار استفاده می کند، گویا دارد در عالم غیب، با همه‌ی عالم به‌سر می‌برد. با توجه به این امر آیا شغل و پیشه‏ای كه از جان انسان ریشه گرفته و تجلی پیدا كرده است، خستگی دارد تا بازنشستگی داشته باشد؟ چنین پیشه‏ای هیچ‌گاه روح انسان را در خود خُرد نخواهد کرد. انسان در شغلی که راهی است به سوی عالم غیب، با خودش بسر می‏برد، نه با غیر، در نتیجه موجب بیگانگی از خود نخواهد شد تا مارکس بخواهد برای نجات از «ازخودْ بیگانگی کارگران» نهضت ضد سرمایه‌داری راه بیندازد و باز کارش بی‌نتیجه بماند.
در كار صنعتی، كارگر نمی‌تواند از خویشتن خویش چیزی مایه بگذارد، فعالیت او به حركت درآوردن ماشین است و از اظهار وجود در محصولِ به دست آمده به كلی عاجز است. زیرا ماشین است كه شیئی را می‏سازد نه كارگری كه ماشین را به كار می‏اندازد. بدین ترتیب انسانی كه به خدمت ماشین درآمده است خود باید به صورت ماشین درآید و كار او نیز دارای جنبه‏ای كه حقیقتاً انسانی باشد، نخواهد بود. در كار صنعتی، تولیدِ زنجیره‏ای هدف است، آن هم برای ساختن اشیایی همانند و برای مصرف كسانی كه همگی همانند فرض شده‏اند و باید هرگونه تفاوت كیفی را فراموش كنند، و این بستری است که بخواهیم یا نخواهیم انسان را از روح انسانی خود خارج‌ می‌کند و دیگر هیچ ابتکار و اظهار شخصیتی نمی‌تواند داشته باشد.