عرض شد نفس ناطقهی انسان استعداد بافتن حریرِ قرنیه را داشته و در اثر آن استعداد پیشهی حریربافی در زندگی بشر تجلی كرده است. همچنانكه استحكام استخوان را میشناخته و آن را با استحکام خاصی پدید آورده است، با همان استعداد به استحكام ساختمان خانهی خود نیز میاندیشد و هكذا، حال اگر پیشههای مطرح در زندگی به اصلِ غیبی انسان که سخت هوشیار و دقیق است، به نفس ناطقه، برنگردد دیگر رازآموزی پیشهها مطرح نخواهد بود.
میان عالَم درون و عالَم برون تطابق كاملی وجود دارد و وقتی پیشهها با درون و روح انسان مطابق باشد، هر کار و پیشهای، از یک طرف دریچهی ورود به عالم درون است و از طرف دیگر محل ظهور آن عالم در بیرون میباشد. وقتی زندگی ما با تغذیهی نفس ناطقه، از درون معنا یافت، و وقتی شغلها راه ارتباط با آن عالم شد، دیگر شغلها خستگیآور نیست و بازنشستگی در آن معنی ندارد، در چنین شرایطی هر حركتی شاهكار خواهد شد.
واژهی بازنشستگی واژهای است كه در زندگی غربی به جهت نوع نگاهی که به عالم و آدم داشتند، پیدا شد، و به ما هم سرایت كرد. در حالی كه در نظام دینی و اسلامی که زندگی و کار سراسر عبارت است از ارتباط با عالم غیب، بازنشستگی معنایی نداشته است.
علت آنکه در زندگی دینی جداشدن از پیشه و كار معنا نداشت و خستگی و بازنشستگی به معنای امروزی مطرح نبود به جهت اتصال زندگی زمینی به آسمان و غیب بود. عالم غیب عالم بیکرانهای است که همه چیز در آنجا به صورت جامع وجود دارد، و لذا با نظر به آن عالم - با یک نظر- به همه چیز نظر شده است. با داشتن چنین منظری هر چیزی ساخته شود، آن چیز در رابطه با همهی عالم، ساخته شده است و از طرف دیگر ظهور آن چیز روح انسان را از جهتی به همه عالم مرتبط میکند. لذا هم سازندهی اثر با آن اثر زندگی میکند و هم آن کسی که از آن ابزار استفاده می کند، گویا دارد در عالم غیب، با همهی عالم بهسر میبرد. با توجه به این امر آیا شغل و پیشهای كه از جان انسان ریشه گرفته و تجلی پیدا كرده است، خستگی دارد تا بازنشستگی داشته باشد؟ چنین پیشهای هیچگاه روح انسان را در خود خُرد نخواهد کرد. انسان در شغلی که راهی است به سوی عالم غیب، با خودش بسر میبرد، نه با غیر، در نتیجه موجب بیگانگی از خود نخواهد شد تا مارکس بخواهد برای نجات از «ازخودْ بیگانگی کارگران» نهضت ضد سرمایهداری راه بیندازد و باز کارش بینتیجه بماند.
در كار صنعتی، كارگر نمیتواند از خویشتن خویش چیزی مایه بگذارد، فعالیت او به حركت درآوردن ماشین است و از اظهار وجود در محصولِ به دست آمده به كلی عاجز است. زیرا ماشین است كه شیئی را میسازد نه كارگری كه ماشین را به كار میاندازد. بدین ترتیب انسانی كه به خدمت ماشین درآمده است خود باید به صورت ماشین درآید و كار او نیز دارای جنبهای كه حقیقتاً انسانی باشد، نخواهد بود. در كار صنعتی، تولیدِ زنجیرهای هدف است، آن هم برای ساختن اشیایی همانند و برای مصرف كسانی كه همگی همانند فرض شدهاند و باید هرگونه تفاوت كیفی را فراموش كنند، و این بستری است که بخواهیم یا نخواهیم انسان را از روح انسانی خود خارج میکند و دیگر هیچ ابتکار و اظهار شخصیتی نمیتواند داشته باشد.