گاهی انسانها خود را گم میکنند و نمیتوانند حق را پیدا کنند، خداوند اهلالبیت(ع) را قرار داد تا انسانها از طریق آنها انسانیت گمشدهی خود را بیابند و حتی اگر ائمهی معصومین(ع) به آنها سخت بگیرند با ائمه(ع) احساس آشنایی میکنند و از محبت آنها دست برنمیدارند. در همین رابطه در روایت داریم که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «لَوْ ضَرَبْتُ خَیْشُومَ الْمُؤْمِنِ بِسَیْفِی هَذَا عَلَى أَنْ یُبْغِضَنِی مَا أَبْغَضَنِی وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْیَا بِجُمْلَتِهَا عَلَى الْمُنَافِقِ عَلَى أَنْ یُحِبَّنِی مَا أَحَبَّنِی وَ ذَلِكَ أَنَّهُ قَضَى فَانْقَضَى عَلَى لِسَانِ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ أَنَّهُ قَالَ لَا یُبْغِضُكَ مُؤْمِنٌ وَ لَا یُحِبُّكَ مُنَافِق»(66) «اگر بر بینى مؤمن با شمشیر خود ضربه زنم كه مرا دشمن بدارد دشمن نخواهد داشت و اگر تمام نعمت دنیا را بر منافق بریزم كه مرا دوست بدارد دوست نخواهد داشت و این، بدان جهت است كه بر زبان پیامبر(ص) جارى شده و فرمودهاند كه مؤمن، تو را دشمن نخواهد داشت و منافق تو را دوست نخواهد گرفت». چون خداوند ساختاری در روح انسانها قرار داده است که میتوانند حقانیت اهلالبیت(ع) را کشف کنند. اینکه گاهی اگر یک فکرِ غلط به جانتان افتاد اذیت میشوید و سعی میکنید آن را بیرون کنید چون میدانید مطلوبی دارید که این فکرِ غلط شما را از آن باز میدارد. بعضی از جوانان که به مکه مشرف شده بودند، در مقابل شبهههای وهابیون، بدون آنکه بخواهند بپذیرند، دلواپس بودند که چطور آن ظلمات را از ذهن خود بیرون کنند، متوجه بودند با آن حرفها یک چیزی گم کردهاند- نه اینکه چیزی پیدا کردهاند- سعی داشتند گمشدهی خود را بیابند. ریشهی این احساس همان نوری است که خداوند در قلب آنها قرار داده است. نوری که عقل استدلالی نمیتواند به حقیقت آن دست یابد، با عقل قدسی و عشق میتوان آن را درک کرد. به گفتهی مولوی:
عقلگوید شش جهت حدّ است و دیگر راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهایم ما بارها
وقتی متوجه شدیم جاهایی هست که باید با پای دل رفت، متوجه میشویم حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این روایت دارند ما را در آن وادی میبرند، به همین جهت این نوع روایات را نباید در محافل عمومی بحث کنیم که از ساحت عقل استدلالی بالاتر نمیآیند. گفت:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازارِ او، بازارها
عقلگویدپا منهکاندر فناجزخار نیست
عشقگویدعقلراکاندر تو استآن خارها
عقلِ بازاری مقام فنا و نفی خود را نمیفهمد تا بتواند با این نوع روایات مأنوس شود، دلی باید در صحنه باشد که هرچه بیشتر بلا دید، بیشتر به وَجد آید. گفت:
خُنُکآن قماربازیکهبباخت هرچه بودش
و نماند هیچش إلاّ هوس قمار دیگر
انسانها در عمق جان خود نسبتی با حقیقت دارند که آن نسبت را از طریق عقل استدلالی بهدست نیاوردهاند تا برای پذیرش حکم آن منتظر نظر آن باشند و چنانچه با آلودهشدن به کثرات و غفلتها این رابطه را مدفون نکرده باشند، از طریق روبهرو شدن با سخنان اهلالبیت(ع) که از همان حقیقت ریشه میگیرد با تمام وجود آن سخنان را میپذیرند. حضرت در توصیف چنین انسانی میفرمایند: «هُوَ الَّذِی لَا یُرَدُّ مِنْ أَمْرِنَا إِلَیْهِ شَیْءٌ إِلَّا شُرِحَ صَدْرُهُ لِقَبُولِهِ وَ لَمْ یَشُكَّ وَ لَمْ یَرْتَبْ» مؤمنی که «امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ» طوری است که هیچ نکتهای از ما به او نمیرسد مگر اینکه قلب او جهت درک آن گشاده شده، بدون هیچگونه شک و تردیدی. اگر انسان توانست امام معصوم را در منظر خود قرار دهد خودِ امام متذکر آن بُعدی میشوند که در عمق جان انسان نهفته است و از طریق اُنس با امام آن بُعد فعّال میشود و با تمام وجود مطالب امام را تصدیق میکند چون امام معصوم متذکر نسبت جان انسانها با حقیقت میباشند.
پس از طرح چنین مقامی حضرت تأکید میکنند که من بندهی خدای عزّ و جل و خلیفهی او هستم و لذا ما اهلالبیت را در عین این که ربّ بهحساب نمیآورید؛ «قُولُوا فِی فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ» هر فضل و کمالی را که خواستید به ما نسبت دهید. و برای اینکه روشن کنند مقام انسان کامل آنقدر متعالی است که در تصور نمیآید، میفرمایند: «فَإِنَّكُمْ لَا تَبْلُغُونَ كُنْهَ مَا فِینَا» با اینهمه به کُنْه آن مقامی که ما در آن هستیم دست نمییابید. با توجهی که امام نسبت به مقام خود میدهند ما شیعیان تلاش میکنیم در منظر جان خود چنین حقیقتی را پیدا کنیم و به حیرت برسیم. ولی یک وقت در محدودهی عقل خود میمانیم، در حالی که بحث بالاتر از آن است که یک عقلِ متوسط بتواند درک کند. اگر فقط پای تصور خوبیهای امام در میان باشد، معلوم است که تصور ما در حدّ خودِ ما است، ولی یک وقت با تصورات خود با امام برخورد نمیکنیم، بلکه تلاش میکنیم با نور امام، امام را بیابیم. اینکه امام میفرمایند: «فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَعْطَانَا أَكْبَرَ وَ أَعْظَمَ مِمَّا یَصِفُهُ وَ أَصِفُكُمْ اَوْ یخْطُر عَلَی قلب أحَدِکُمْ» خدای تعالی چیزهایی به ما داده که بالاتر و عظیمتر است از آنچه او وصف کرده و یا برای شما وصف میکنم و یا به قلب شما خطور میکند. چون موضوع، موضوعی است فوق تصور. میفرماید: حتی موضوع بالاتر از آن است که خدا با الفاظ بشری برای شما وصف فرمود. مثلاً خداوند در قرآن در وصف اهلالبیت(ع) فرموده: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ»(67) خداوند اراده کرده فقط شما اهلالبیت را از هرگونه آلودگی پاک گرداند. با اینکه این وصف، وصف خیلی عظیم و بزرگی است، حضرت میفرمایند: این با زبان و الفاظ بشری است ولی حقیقت مسئله از اینها بالاتر است. یعنی گفتنی نیست و فکری هم نیست، یافتنی است.
من تعجب میکنم که بعضیها میگویند عرفان ربطی به دین ندارد. مگر عرفان چه میگوید جز این است که یک عارف تلاش میکند تا قلب خود را در سیری قرار دهد که بتواند با حقایق قدسی مرتبط شود؟ و مگر حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این روایت نمیفرمایند: مقام ولایت ما را کسی درک میکند که قلب خود را آماده کرده باشد؟ پس در واقع ما را به عرفان حقیقی دعوت میکنند.