حتماً میدانید که ما نسبت به هر پدیدهای یا جاهل هستیم و یا نسبت به آن آگاهی داریم و یا علاوه بر آگاهی، خودآگاهی هم داریم.
در حالت اول؛ انسان نسبت به آن پدیده هیچ نحو آگاهی واقعی ندارد تا بتواند جایگاه آن را در زندگی خود و جهانی که در آن زندگی میکند، بشناسد. مثلاً در مورد انقلاب اسلامی نمیداند كه این انقلاب در حال حاضر در چه شرایطی از زندگی خود و تاریخ بهسر میبرد.
در حالت دوم؛ یعنی آگاهی نسبت به پدیده، انسان به طور مجمل و مبهم واقعیت آن پدیده را میشناسد، ولی به پائینترین درجه از وجود آن آگاهی دارد، مثل آگاهی بعضی از انسانها نسبت به اسلام، كه فرد میپذیرد اسلام یك دین الهی است و بهواقع هم از طرف خدا توسط شخص نبی به مردم رسیده است، و به اسلام هم علاقه دارد ولی حاضر نیست زوایای آن را طوری بنگرد كه بخواهد آن را به عنوان یك حقیقت در كل زندگیاش پیاده كند. یا مثل بعضیها كه روی هم رفته نسبت به انقلاب آگاهی خوبی دارند و حتی آن را پذیرفتهاند، اما نمیتوانند جایگاه آن را طوری بشناسند که تمام زندگی و شخصیت خود را به آن گره بزنند، و یا مثل نظر و آگاهی بعضیها که نسبت به فرهنگ مدرنیته کاملاً منفی است و میدانند زندگی مدرن، حیات معنوی و آرام انسانی را از آنها ربوده است ولی با این اندازه آگاهی نمیتوانند عملاً در مقابل آن مقاومت كنند و تصمیم بگیرند سرنوشت خود را از آن جدا نمایند. این به جهت آن است كه اینها، در مرحلهی آگاهی نسبت به آن موضوع هستند، ولی در مرحلهی سوم یعنی خودآگاهی نیستند که جان خود را با آگاهی خود یگانه نمایند. یا در جریان سقیفه بنیساعده كه خیلیها میدانستند مسئله ی دیگری باید به میان آید و حتی وقتی حضرت فاطمه(س) به در خانه انصار میرفتند همه اقرار میكردند كه حقْ غیر از آن چیزی است که اتفاق افتاد ولی در جواب میگفتند کاری است که شده، اگر علی(ع) زودتر میآمد ما با او بیعت میكردیم. چنانچه ملاحظه میكنید با این که میدانند حق چیز دیگری است ولی آن اندازه آگاهی که از موضوع دارندآنها را به نفی سقیفه نمیكشاند، به عبارت دیگر خودآگاهی نسبت به موضوع ندارند كه بر اساس آن بتوانند به هر قیمت جریان را تغییر دهند.