عنایت داشته باشید تفکر غرب بعد از رنسانس بر مبنای فلسفهای پایهریزی شد که انسان ملاک خوبها و بدها و هستها و نیستها گشت. به عبارت دیگر غرب بعد از رنسانس به اَدب رُمی یا اومانیسم برگشت نمود و نه تنها از مسیحیت یونانیزدهی قرون وسطی فاصله گرفت، حتی از تفکر جهان محور یونانی نیز تا حدّی جدا شد و انسان با صورت تامّهی نفس امّارهاش مدّ نظر قرار گرفت به همین جهت میتوان گفت یونانِ قبل از میلاد که با سقراط و پشتکردن او به دین شروع شد، در غرب امروزی به تمامیت خود رسیده و صورت نهایی خود را ظاهر کرده است و شرایطی پیش آمد که امروز با آشفتهبازار تفکر روبهرو هستیم.
مسیحیت به جهت فاصلهگرفتن از آخرین مکتبِ وحی، دیگر نمیتوانست جوابگوی بشریت باشد و آرامآرام با مشکلات پیشبینی نشده روبهرو شد. هر چند به جهت نور ضعیفی از وَحی که با خود داشت در قرون وسطی گرفتار بحرانهای شدید نشد، ولی هرچه جلوتر آمد ناتوانائیهایش آشکارتر گشت به طوری که در اواخر قرون وسطی متفکران غربی که از مسیحیت مأیوس شدند، خواستند با تفکر خود مسائل جامعه را حل کنند و از این به بعد که به آن وَحیِ نیمبند به طور کامل پشت شد، مسائل و مشکلات لاینحلی گریبان جامعه را گرفت به طوری که هر روز بیشتر از روز قبل با آن مشکلات دست و پنجه نرم میکنند.
آقای اتین ژیلسون در کتاب «نقد تفکر فلسفی غرب» فضای غربِ بعد از قرون وسطی را مطرح میکند. بنده خلاصهای کوتاه از نظرات ایشان را خدمتتان ارائه میدهم. او میگوید:
«در قرن 14 و 15 غرب گرفتار جوّی شد که وَحیِ منسوخ شده دیگر به آن کمک نمیکرد لذا گرفتار تضاد و شکاکیتها گشت. نتیجهی آن جنگ و دعواها تفکر دکارت در قرن 17 شد که به همهی گذشته پشت کرد به امید آنکه طرحی نو در اندازد و از شکاکیت مونتنی نیز جامعه را آزاد کند. خواست همه چیز را در قالب و روش ریاضی بیاورد، و اثبات کند هر چیز در قالب ریاضی نیاید علم و معرفت نیست - و عملاً از این طریق معارف زیادی را از حوزهی معرفت خارج نمود - او خواست خداشناسی و اخلاق و طب و همهی علوم را با روش ریاضی و در قالب ریاضی مطرح کند، و بعد لایبنیتس ثابت کرد قوانین دکارت در باب حرکت از لحاظ ریاضی غلط است و جان لاک هم پایههای مکتب دکارت را از بُن برانداخت. جان لاک مکتب دکارت را برانداخت، همانطور که دکارت اسکولاستیک را مورد حمله قرار داد. با مکتبِ ریاضیِ دکارت بشر یک ماشین شد و ماتریالیسم پدیدار گشت. و از طرفی در اثبات عالم ماده درمانده بود - چون گفت: من میاندیشم پس هستم. ولی به چه دلیل عالم ماده هست؟ - برای جبران این مشکل لایب نیتس گفت: خداوند به حکمت بالغهی خویش اشیاء را طوری سازمان داده که هر حالتی که برای بدن اتفاق میافتد، مقارن است با حالتی که در نفسِ محاذی همان بدن اتفاق میافتد. اسپینوزا گفت: جهانِ فکر جنبه و حالت روح خدا است و عالم ماده حالت امتداد خدا است. مالبرانش گفت: اصلاً ما جهان خارج را نمیتوانیم اثبات کنیم، بلکه خدا در ما صورتهای ذهنی ایجاد میکند و ما به آن صورتهای مجرد دانائیم و در ملاقات بارکلی با مالبرانش بارکلی از سخن مالبرانش به این نتیجه رسید که اصلاً جهان خارج همه روح است و نه ماده و مالبرانش بسیار ناراحت شد. همة اینها به جهت دستگاه مابعدالطبیعهی ریاضی دکارت است.
در اواخر قرن هفدهم در سال 1687 با طرح «مبانی ریاضی فلسفهی طبیعیِ» نیوتن، مبانی طبیعی و مابعدالطبیعی دکارت زیر سؤال رفت. وقتی دکارت گفت: ما هیچگونه ایدهی واضح و متمایزی از چگونگی تأثیرِ جسمی بر جسمی دیگر نداریم، هیوم هم آمد اصل علیت را نفی کرد و خدا را هم به عنوان علت نپذیرفت.
کانت به صحنه آمد بدون رویکرد به وَحی و خواست طرحی نو دراندازد که به مشکلات حاصل از تفکر دکارت بر نخورد. کانت گفت: «عصر ما به تمام معنا عصر انتقاد است و هر چیزی باید تسلیم انتقاد باشد» نه دین و نه قانون نباید از انتقاد به دور باشند. کانت گفت ما نمیخواهیم مثل دکارت اَدای ریاضیات را برای اثبات نظرات خود درآوریم. و خودش کلاً روش استدلال عقلی را زیر پا گذارد و اصالت اخلاق را پیش کشید و گفت: احساس میشود بعضی از کارها را باید انجام داد و از بعضی کارها پرهیز نمود و این حالت «تکلیف» نام دارد. و حالا اخلاق است که از طریق کانت آمده است مسائل فلسفی بشر را حل کند، کشاکش بین قانون طبیعت و قانون اخلاق چیزی بود که کانت نتوانست از آن بیرون آید. همین آقای کانت که در جوانی ثابت کرده بود ما هیچ چیز دربارهی خدا نمیدانیم اکنون در سنین پیری به این فکر افتاده بود که خودش میتواند خدا باشد گفت: «خدا موجودی بیرون از من نیست، بلکه فقط فکری است در درون من...» بعد از سرود رُسُو دربارهی «وجدان» و به دنبال سرود کانت دربارهی «تکلیف»، حالا دیگر نوبت فیخته بود که دربارهی «اراده» سرود بخواند. گفت: «ای ارادهی زنده و متعال به هیچ اسمی مسمّی و به هیچ فکری محاط نیستی، من خوب میتوانم روح خویش را به سوی تو برافرازم زیرا من و تو از هم جدا شدنی نیستیم و آواز تو در درون من است و آوای من در درون تو».
شیلینگ خواست فلسفهی فیخته را تفسیر و توجیه کند، ولی فیخته گفت شیلینگ اصلاً فلسفهی مرا نفهمیده است.
هگل گفت خدا چیزی است که در طول زمان، خود را کامل میکند و ناپلئون خط سیر خدا است و بعد در بستر مرگ گفت: تنها یک نفر حرفهای مرا فهمید و آن هم نفهمید.
اگوستکنت خواست با جامعه شناسی، بشر را هدایت کند، گفت قوانین اجتماع را کشف میکنیم و بشر را هدایت مینمائیم. گفت: اول بشر گرفتار خرافه و جادوگری بود و بعد چند خدایی و بعد توحید و از توحید به علم و حالا همه چیز براساس علم تفسیر میشود. تحت عنوان انسانیت و عشق به انسانیت، اگوستکنت دین تازهای را بهوجود آوردکه خود آقای کنت «پاپ» آن بود و هدفش ترقی علمی است. فوئرباخ گفت: ما خدا راساختهایم و نه خدا ما را. و مارکس گفت حرف فوئرباخ را توسعه دهیم تا ماده اصالت یابد و نه خدا. انسان هم میمون راست قامت شد.» (235)
آری شما وقتی از وَحی دست بردارید ناچار هستید چیزی را به جای آن قرار دهید که هرگز جوابگو نخواهد بود و لذا با آنچنان بحرانی روبهرو میشوید که موجب آشفتگی عقلانی و ایمانی بشر میگردد.
تا وقتی که عقل توجه به اشارات وَحی را برای خود حفظ کند انسان نه گرفتار تحجر میشود و نه گرفتار بحرانی شبیه بحران جهان غرب، بلکه برعکس؛ انسان در پرتو نور وَحی مفتخر به علم مقدس و دین مستدل است. اگر علم بشری جانشین وَحی شود، نه تنها خسارت ناشی از نبودن وَحی در روان انسان باقی میماند، حتی نمیداند در طبیعت چهکار بکند که به آیندهای زیانبار گرفتار نشود، در آن حال انسان در مورد هیچ چیز نمیتواند قضاوتی مطمئن انجام دهد، بیپروا همهی بنیادها را به دلخواه خویش زیرورو میکند و این یعنی حاکمیت نفس امّاره به جای حاکمیت خدا.
قصهی غربِ پشتکرده به دین و غفلتزده از آخرین وَحی الهی، قصهی آن زنجیرسازی است که با زنجیرهایش به بند کشیده شد و فکر میکرد با ساختن زنجیرهای تازه به رهاییاش کمک میکند، غرب هنوز هم متوجه نیست که با دور شدن از وَحی هر چه ساخت زنجیری شد بر پای خود.
از دستدادن علم ما را به وَحی نمیرساند، ولی اگر وَحی را از دست دادیم باید خود را برای از دستدادن همه چیز آماده کنیم و «شکاکیت» سایهی سیاهی میشود که همه ابعاد زندگی انسان را فرا میگیرد. وَحی الهی آن کسانی را که عهدهدار به خاکسپردن دیناند، به خاک میسپارد ولی چرا باید مردمِ ما جزء چنین کسانی باشند.