آن روزها، زندگی مرور شكنجه بود و پلیدی، دیدنِ آنهمه زشتی و پلشتی و نامردی، و «حقیقت» ستارهای بود كه انبوه سیاهی حتّی سوسویش را از ما ربوده بود، و هر قدمی، عفونتِ حیاتِ راكد روزمرّگی بود و پوچی، راستی كه پوچی چقدر آزاردهنده بود. راستی كه پوچی چقدر آزار دهنده بود.
امروز؛ زندگی همیشه آبستن لحظههاست. لحظههایی كه زیبایی خواهند زایید، لحظههایی که غذای جان است، هرچند نفس امّاره از آن کراهت دارد.
پیش از این؛ زندگی كویرِ همهجا كشیده بود كه نابودی حیاتمان را فریاد میكشید و هیچ لالهای از انسانیت در آن امكان سبزشدن نداشت، ما به نان خواستن و نام جستن گرفتار بودیم و از آن حیات برینِ روحانی، كه تو به ما معرفی كردی، غافل بودیم. تو متذكر پنجرههای حیات معنوی گشتی و فهمیدیم چگونه خودمان مأمور به بندکشیدن خود بودیم.
پیش از این؛ دنیا سراسر، زندان بود و گور، خانهی موعود، و اصلاً از زندگی چیزی نمیفهمیدیم جز یك غروب سرد و ساكن، وامروز حیاتی كه تو به ما معرفی كردی، وسعت بیمرزی است كه دیوار نمیشناسد، و تا عمق فراخنای روحمان بلند شده و تا پشت قلّههای حیات معنوی سركشیده و كنگرههای غیب را نظاره میكند و به تماشای مددهای الهی نشسته است.
راستی اگر انقلاب اسلامی به وقوع نپیوسته بود چهکسی باور میکرد ملائکةُالله در تدبیر امور، اینهمه فعّالانه در صحنهاند.
پیش از این؛ بیزار از آنچه بود و ناامید از آنچه باید میبود. مرگ را میخواندیم و نمییافتیم، هر چند همة حیاتمان مرگ شده بود، و امروز، خشنود از آنچه باید و هست و ناخشنود از آنچه هست و نباید، و امیدوار لحظههای آبستن، كه بیشك حیات موعود را خواهد زاد، هرچند چشمهای عادتكرده به مرگ، آن را به رسمیت نشناسد و به ستیز با آن بهپا خیزند.
آری؛ اگر امروز از خفتن و غفلت میگریزیم و عطشِ چشمهایمان به خواب را، به چیزی نمیگیریم، و از هیبت خارِ كنار گل، دلخونی به خود راه نمیدهیم، زیراكه نسبت به صدای زوزهی مرگِ انسانیت در پشت پرچینهای خراب نمیتوانیم گوش بربندیم و آرام بخوابیم.