مسلّم آنهایی كه میتوانند معنی بودن خودشان را در زندگی زمینی درست كشف كنند، تجزیه و تحلیلشان نسبت به زندگی خیلی عالمانه و دقیق میشود. شاید شما از خودتان سؤال كنید آیا واقعاً اولیاء خدا كه به راحتی دنیا را زیر پا میگذارند، بدون تفکر عمیق نسبت به دنیا و جایگاه آن در کلّ زندگی، به این حالت رسیدهاند؟ یا چیزهایی را از جایگاه خود در این دنیا میشناسند كه آن شناسایی و معرفت، فلسفه بودنشان را در این دنیا طور دیگری معنا میكند. اینها در زیر سایة آن معرفت و بصیرتی كه از بودن زندگی زمینی به دست آوردهاند توانستهاند دنیا را زیر پا بگذارند، زیرا برای تحقق اهداف حقیقی زندگی زمینی، سادهترین كار، زیر پا گذاشتن دنیاست و این كار جزءِ معنی وجودآنها میشود و این روش بهترین روشی است كه در اصلاح خود و جایدادن شأن خود در آنجایی كه انسان باید باشد، مؤثر خواهد بود. زیرا اولیاء خدا دائماً همة افكار و رفتارشان را نسبت به معنی و جایگاه خود در زندگی زمینی ارزیابی میكنند و هرگز از آن افقی كه باید در آن قرار گیرند روی نمیتابند.
مثلاً مسافری که خودش میداند مسافر است، برای ادامة راه، بارهای سنگینی را برای خود جمع نمیکند، و این كار هم برای خودش معنی میدهد و هم برای دیگران كه متوجهاند او مسافر است، اما اگر كسی در عینی كه مسافر است معنی مسافر بودن خود را نفهمد، هم خود او هر چه بیشتر بار خود را سنگین میكند، و هم کسانی كه ندانند او مسافر است اگر اقدام به جمعكردن مال نکرد تعجب میكنند كه این فرد چرا به جمعآوری اموال نمیپردازد، پس میخواهد در این دنیا چه كار كند!
پس درست انتخابكردن و درست عملكردن در گرو فهمیدن معنی زندگی زمینی است. اگر معنی حیات زمینی و معنی آدمیت خودمان را بفهمیم تمام زندگی، معنی پیامبری پیدا میكند. پیامبری زندگی كردن و پیامبری اندیشیدن، به معنی درستفهمیدن و درست عملكردن است و ریشةآن این است كه آن انسانهای بزرگ برای خودشان زندگی را درست معنی میكردند و لذا ظرفیت ارتباط با حقایق در آنها پدید آمد.
كسی كه به درستی بفهمد در این دنیا در حكم مسافر است و برای مقصدی خاص در زمین هبوط كرده، و كلّ دنیا برای او یك سفر است، آن هم سفری خاص، حالا در این منظر «زهد» معنی بسیار زیبایی برایش دارد، چون مسافر باید بارش كمتر باشد تا به بهترین نحوه سفر را به پایان برساند، به قول بابا طاهر:
دلا راه تـو پر پیـچ و خطـر بِی
گـذرگاه تو بر اوج فلك بـِـی
گر از دستت برآید پوست از تن
در آور تا که بارت کمترک بی
حالا اگر كسی مسافر بودن خودش را، آن هم به معنی خاص و دقیق آن، در این دنیا نفهمد و به او بگویند از دنیا كمتر استفاده كن، مگر دیوانه است كه این حرف را بشنود! چرا كم استفاده كند؟ چون به ظاهر آمده است در این دنیا و میخواهد از خودِ دنیا - نه از فرصتِ بودن در دنیا- حداكثر استفاده را بكند. هر چه هم شما به او نصیحت كنید، چون جایگاه این نصایح را در زندگی دنیایی خود نمیشناسد، در او اثر نمیكند. ممكن است شما چند نكته اخلاقی بگویید و او احساساتی شود و مدتی تحتتأثیر آن جملات، اعمالی انجام دهد، ولی نمیتواند زندگیاش را با «زهد» و آزاد شدن از زخارف دنیا معنا و پایهریزی كند.
حاصل عرایض بنده تا اینجا این است که؛ هرچه بر این موضوع بیشتر تأمل كنید كه: «اگر انسان خودش را در این دنیا درست تفسیر نكرد، نمیتواند درست عمل كند»، به عظمت موضوع جریان زندگی بهشتی آدم و فلسفه هبوط زمینی او بیشتر پی خواهید برد. خدا میخواهد داستان زمینی بودن آدم را در كتاب هدایت خود برای ما بگوید.
اولین آیهای كه مورد بحث قرار میگیرد، آیه 30 سوره بقره است كه میگوید:
«وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»
هنگامی كه خدا به ملائكه گفت: من بنا دارم همواره خلیفهای از خود در زمین قرار دهم.
از كلمه «قال رَبُّك» میفهمیم كه حضرت حق میخواهد از نحوة بودن انسان به ما خبر بدهد. چون گفتنِ با الفاظ در عالَم معنا محال است. لازمه گفتن با الفاظ زبان و حنجره است كه برای مقام مطلق خداوند، داشتنِ چنین اعضایی محدودیت و نقص است. در واقع میتوان گفت: «قُولُهُ فِعْلُهُ»؛ یعنی، گفتن برای خدا، همان عمل خدا است. وقتی كه میگوییم خدا گفت، یعنی این چنین محقق شد. مثال: مثل اینكه آب بگوید «من تر هستم». یعنی این گفتنش همان بودنِ تری برای آب است. یا میگوییم «به آب گفتم چرا شتابان میروی، گفت: دریا در انتظار من است» این در واقع خبر از واقعیت میدهد بدون آنكه لفظ و حرف در صحنه باشد. یا اینكه خدا در قرآن میفرماید: از فرزندان آدم آنگاه كه در پشت پدرانشان بودند و هنوز به این دنیا نیامده بودند، پرسیدم: «اَلَسْتُ بِرَبّكُم»؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟ با اینکه هنوز شما در آن عالم بدن نداشتید كه گوش و زبان داشته باشید. ولی میفرماید: از آنها پرسیدم: «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و بنیآدم هم جواب دادند: «قالوا بَلی»؛ آری تو پروردگار مائی. این «قالوا» كه میفرماید: بنیآدم گفتند، این گفتن، گفتن تكوینی است. یعنی بودنِ ذات انسان مساوی این نوع گفتن است.
خداوند از فلسفه بودن انسان به این شكل خبر میدهد و میفرماید: «وَ اِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ»؛ آن وقتی را به یاد بیاور، توجه به آن حال و عالَمی بكن، كه پروردگار تو به ملائكه گفت: «اِنّی جاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلیفَةً»؛ مـن جاعل و پدیدآورنده خلیفهای روی زمیـن هستـم. ملائـكه جواب میدهند - ملاحظه كنید كه گفتار ملائكه هم تكوینی است یعنی بودنشان این چنین بودن است- كه «اَتَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّـحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ، قالَ اِنّـی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ»؛(6) آیا میخواهی در زمین كسی را كه فساد میكند و خون میریزد خلیفه قرار دهی؟ در حالی كه ما، هم تسبیح تو را میگوییم و هم تو را تقدیس میكنیم و تو را از هر نقصی پاك میداریم. پس باید علیالقاعده ما را خلیفه كنی. آدم، خون میریزد و فساد میكند، ما تو را تقدیس و تحمید میكنیم. در این جمله ظاهراً میگویند: خدایا! اگر بناست جاعلِ خلیفهای باشی، ما باید آن خلیفه باشیم. «قالَ اِنّی اَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» خداوند نفرمود آدم خون نمیریزد و فساد نمیكند، خونریزی و فساد را انكار نكرد. ولی فرمود: من چیزی میدانم كه شما نمیدانید.