تربیت
Tarbiat.Org

آنگاه که فعالیت‌های فرهنگی پوچ می‌شود(گذر از ساحت علم حصولی به حیات علم حضوری)
اصغر طاهرزاده

معرفت نفس، راه ارتباط با «وجود»

اولین چیزی که می‌توانید به عنوان «هست» یا «وجود» - آزاد از ماهیات- با آن روبه‌رو شوید، هستِ خودتان است،‌ چون شما فقط هستید، اما نه از آن نظر كه در فکرتان هستند، تفكر و تعقلِ شما نسبت به خودتان، مفهومی است از خودتان، فكر و تعقل نسبت به خودتان خبر از چیستی شما می‌دهد، ولی نظر به خودتان با علم حضوری، وجود شما را به شما قرار متذکر می‌شود و معنی «هست» یا «وجود» را درك می‌كنید. این كار، كار آسان و در عین حال سختی است. سختی آن به این جهت است که همان لحظه که می‌خواهیم با خودمان به علم حضوری ارتباط برقرار کنیم، برداشتِ فكر و تعقل، از ما و چیستی ما به میان می‌آید و مفهومی كه در مورد خود داریم می‌گوید «من» را می‌گوید. باید متوجه باشید آن «منِ» حصولی «نه منِ» «من» است - منِ دروغین است- منِ حضوری، منِ واقعی است، به منِ حصولی بگویید تو را می خواهم چه کار؟ وقتی از منظر علم حصولی از خود بپرسی من چه کسی هستم؟ منِ حصولیِ مفهومی؛ می‌گوید تو فرزند فلانی هستی، مدرک تو این است و جنسیت تو مرد یا زن است. در حالی كه همه این‌ها حدّ ذهنی مَن از خودم است و جنبه عدمی دارد و نه جنبه وجودی، یعنی نیست‌های من می‌آیند جای هستِ من، خود را می‌نمایانند تا عملاً ارتباط خودم را با خود حقیقی كه همان منِ وجودی است، قطع كنند.
توجه داشته باشید؛ اگر از طریق جنبة وجودی خود با «وجود» یا «هست» آشنا نشویم، با جنبه وجودیِ هیچ چیز و هیچ حقیقتی آشنا نمی‌شویم. روایت فوق‌العاده عجیبی است که حضرت امیر‌المؤمنین‌علی(ع) می‌فرماید: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ جَاهِلَ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَیْءٍ»(236) مواظب باش به خود جاهل نباشی، زیرا هركس به خود جاهل بود، به هر علم و معرفتی جاهل است و هیچ چیزی را درست نمی‌شناسد. یعنی انسان با غفلت از شناخت وجودیِ خود، راه ارتباط صحیح با «وجودِ» بقیه حقایق را گم می‌كند. اگر انسان نشناسد این خودش چه خودی است، هیچ واقعیتی را نمی‌شناسد؟ مسلّم آن خودِ وجودی، خود واقعی او است، وگرنه شناخت چیستی خودش كه پسر فلانی است و اهل فلان شهر است، كه نه سخت است و نه مهم، این که انسان بتواند خود را فارغ از هرگونه حجابِ چیستی پیدا کند، راهی است غیر از راهی كه ماهیتِ خود و سایر اشیاء را می‌شناسیم، باید جهت جان را تغییر داد و خود را از ماهیت‌بینی آزاد كرد، تا با خودی روبه‌رو شویم كه فقط هست. گفت:
وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی بدانم مرا چنان که منم

شعر فوق؛ شعر بسیار عمیقی است، می‌گوید وقتی با وجود خودم روبه‌رو شوم که چقدر از این چیستی‌ها پاك و جدا هستم، می‌گویم: «کی بدانم مرا چنان که منم» چه موقع و در چه منظر و ساحتی می‌شود خودم را آن طور که هستم بنگرم. این جاست که انسان می‌بیند برای ارتباط با وجودِ خود باید از چه مرزهایی بگذرد و چگونه به جایی برسد كه وجودِ خود و وجود حقایق را ماوراء اسم‌ها و رسم‌ها بنگرد و در آن حال قصه انسان چنین می‌شود كه به قول مولوی:
حال من اکنون برون ازگفتن است

آنچه من ‌گویم نه احوال تن است

کاین حروف واسطه‌ ای یار غار

پیش واصل خار باشد، خارِخار

بس بلا و رنج بایست و وقوف

تا رهد آن روح صافی از حروف

پس «بس بلا و رنج بایست و وقوف» باید قلب را وارد مقام وجودبینی و ذات‌بینی كرد تا روح‌ از اسم‌ها و حرف‌ها آزاد شود و با وجودْ مرتبط گردد. اگر این نیستی‌ها را نیست ببیند، آن طرفش یعنی «هست» رخ می‌نمایاند. وقتی «لا اله» بگوید و جهت دل را از معبودهای دروغین بردارد «إلاّ الله» برایش ظاهر می‌شود. این موضوع را از طریق شناخت خود می‌توانید تجربه كنید، زیرا جنبه وجودی شما پیش شما حاضر است و می‌توانیداز طریق آن جنبه، با خود روبه‌رو شوید، چیستی‌هایی مثل جنسیت، مدرك، شهرت و... حجاب ارتباطِ وجودی با خودتان شده است، حجاب كه مرتفع شد، وجود حضوری ما خود را می‌نمایاند.
«اِلهه‌ها» حجاب «الله» است، «الله» هست، حجاب او كه برطرف شد، حضرت «الله» خود را به عنوان نورِ كمال مطلق می‌نمایاند و انسان از انوار معنوی و جامعِ آن كمال مطلق بهره‌مند می‌شود. گفت:
گفتم فراغ تا کی، گفتا که تا تو هستی

گفتم ‌نَفَس ‌همین‌ است،گفتا سخن همان است

یعنی جنبة نظر به ماهیت خودمان است كه موجب فراغ و جدایی از محبوب جانمان می‌شود. این همان توجه به مَنِ حصولی و استقلالی است، زیرا مَنِ وجودی، تجلی آن وجود مطلق است و چیزی جز عین ربط به وجود مطلق نیست، مَنِ انسان تمام وجودش همان اتصال به باطنش است.
در مباحث قبل روشن شد كه چیزی كه باطن دارد در مقام بقاء است و دارای آینده می‌باشد، و لذا ما را گرفتار پوچی و بی‌آیندگی نمی‌كند، پس با توجه «وجودی» به «مَن یا نفسِ» خودتان است كه می‌توانید بدون پوچی و پوسیدگی، همچنان زندگی كنید و در عین بقاء، در آینده حاضر باشید. از طرفی هم ممکن است به «من یا نفسِ» خود با نگاه حصولی بنگریم، در آن صورت با یك مفهوم ذهنیِ مستقل از عالم وجود روبه‌رو می‌شویم، بدون هیچ بقایی و بدون هیچ حضوری در آینده، معلوم است كه بودن با این «مَن» دوم پوچی و افسردگی به بار می‌آورد. نظر به «منِ» دوم مثل نظر به آن صد عدد سطل آبِ ذهنی است كه در عین خیلی بودن، هیچ نیست، چون از آب ذهنی رطوبت و تری حاصل نمی‌شود.