تربیت
Tarbiat.Org

آنگاه که فعالیت‌های فرهنگی پوچ می‌شود(گذر از ساحت علم حصولی به حیات علم حضوری)
اصغر طاهرزاده

زیبایی‌های فرهنگ مرتبط با عالم قدس

حضرت امام حسین(ع) و یاران آن حضرت را در كربلا نگاه كنید، حتماً قبول دارید كه زیبایی‌های كربلا فوق‌العاده است. شما در سجدة بعد از زیارت عاشورا می‌گویید: «اللّهم لَكَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاكرین لَكَ عَلَی مُصابِهِم، اَلْحَمْدلله عَلَی عَظیم رَزیَّتی» ای خدا! حمد تو را است، آن هم حمد شاكرین درگاهت، به جهت مصیبت‌های وارده بر آن‌ها، حمد خدا را به جهت بزرگی مصیبت.
حمدكردن به این معنی است كه زیبایی‌هایی را در مقابل خود می‌بینید و آن ‌ها را به خدا نسبت می‌دهید، معلوم است كه یك زیبایی در این مصیبت‌ها پیدا كرده‌اید كه دارید آن بزرگترین مصیبت را حمد می‌كنید. بنده چند نمونه از حركات واقع شده در كربلا را توصیف می‌كنم كه روشن شود اگر قلب به صحنه آمد و انسان از طریق قلب توانست با خداوند و عالم قدس مرتبط شود و با عشق به حق پا به میدان گذاشت، چه خوبی‌های فوق‌العاده‌ای به نمایش خواهد آمد. یك نمونه از آن زیبایی‌ها، حركات شخص حضرت اباعبدالله(ع) در روز عاشورا است - از سخنان و حركات حضرت تا عصر عاشورا می‌گذرم كه خود دائرة‌المعارفی از زیبایی‌ها است- این صحنه را ملاحظه كنید؛ حضرت در وسط میدان شعار می دهند:
الموتُ خَیْرٌ مِنْ ركوبِ‌الْعار

و‌الْعارُ خَیْرٌ مِنْ دُخول النار

اَنــا الحسیــــنُ بــن عَــلِیٍّ

آلَیْــــــتُ اَنْ لا اَنْثَــنِــــی

اَحْــمـی عیــــالاتِ اَبـــی

اَمْضـــی عَلـــی دینِ النَّبی(192)

راویان می‌گویند: به خدا قسم هرگز ندیدیم مردی را كه لشكرهای بسیار او را احاطه كرده باشند و همة یاران او را كشته و اهل‌البیت او را محصور كرده باشند، شجاع‌تر و قویُ‏‌القلب‌تر از حسین(ع). چرا كه تمام این مصائب به علاوه تشنگی و شدت گرما و بسیاری جراحت، گردی از اضطراب و اضطرار بر دامنش ننشانده بود و هیچ‌گونه تزلزل در او راه نداشت، با این حال می‌زد و می‌كشت و گاهی كه اَبطال و پهلوانان لشكر عمرسعد بر او حمله می‌كردند چنان بر آن‌ها می‌تاخت كه چون گلّة گرگ‌دیده می‌رمیدند، باز لشكر دشمن گرد هم می‌آمد و حمله می‌كرد و باز حضرت به آن‌ها حمله می‌كرد و آن‌ها چون ملخ متفرق می‌شدند. كلمة مبارك «لا حَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاّ بِالله» را قرائت می‌فرمود، ثابت قدم و استوار.
به دستور عمرسعد آن حضرت را تیر باران كردند با 4000 تیرانداز، مثل خارپشت بدن مباركش پر از تیر شد، ولی هیچ آثاری از تسلیم در حضرت نیست، یك تیر بر دهانش و یكی بر گردنش نشست، تیرها را بیرون كشید، دستش پر از خون شد، خون‌ها را می‌گرفت و به آسمان می‌افشاند، و یك قطره از آن خون‌ها به زمین برنگشت. چون شیری ژیان به احدی نمی‌رسید، مگر این‌كه او را می‌كشت. ابوالحُتوف جُعفی تیری به پیشانی امام زد كه خون بر صورت مباركش جاری شد. شمر در این حال به لشكر خود ندا داد برای چه ایستاده‌اید، چرا كار حسین را تمام نمی‌كنید؟ پس همگی به آن حضرت حمله كردند، مردی بار دیگر به پیشانی مباركش سنگی زد، خون بر محاسنش جاری شد، پیراهن را بالا گرفت تا خون‌ها را پاك كند، دیگری با تیرِ سه‌ شاخه به قلب حضرت زد، تیر از پشت او خارج شد و خون فوّاره كرد.
حصین‌بن‌تمیم، تیری بر دهان مباركش زد. ابوایوب‌غنوی، تیری بر حلقوم شریفش زد. زرعة‌بن‌شریك بر كف چپ حضرت ضربه زد و آن را قطع كرد. ظالمی دیگر بر دوش مبارك حضرت زخمی زد كه آن حضرت به روی زمین افتاد.
چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كه گاهی به مشقت زیاد برمی‌خاست، طاقت نمی‌آورد و دوباره بر روی زمین می‌افتاد، تا این‌كه سنان، نیزه‌ای بر گلوی مبارك آن حضرت فرو برد، پس بیرون آورد و آن را بر استخوان‌های سینة حضرت فرو كرد و بر این هم اكتفا نكرد، بلكه كمان بگرفت و تیری بر گلوی آن حضرت زد كه حضرت افتادند.
حضرت در این حال خون‌های خود را با دست می‌گرفتند و بر سر می‌ریختند. عمرسعد به مردی كه در طرف راست او بود گفت: از اسب پیاده شو و برو حسین را راحت كن. خولی‌بن‌یزید با شنیدن این حرف به طرف حضرت رفت، خواست سر حضرت را جدا كند، لرزشی او را گرفت. شمر به او گفت: خدا بازویت را پاره‌پاره كند، چرا می‌لرزی؟ و خود شمر آن كار را كرد. چون شمر با حضرت روبه‌رو شد، حضرت می‌خندید. هِلال‌بن‌نافع می‌گوید: به خدا سوگند كشته‌ای را ندیدم كه در خون آغشته شود و از حسین(ع) زیباتر و نورانی‌تر باشد.»(193)
حال عرض بنده این است كه این شور و امید كه شما در حضرت سیدالشهداء(ع) می‌بینید، در عین این كه این همه زخم بر بدن دارد، جز این است كه از طریق قلبی محقق می‌شود كه با «وجود» عالم قدس مرتبط باشد و نه با مفهوم آن عالم؟
عرض كردم در حمدی كه در سجده آخر زیارت عاشورا اظهار می‌دارید، نظر به زیبایی‌های كربلا دارید و یك نمونه از آن زیبایی‌ها را در حركت امام حسین(ع) ملاحظه كردید. یكی دیگر از زیبایی‌های كربلا كه نشان می‌دهد آن حرکت نیز با اتصال به عالم قدس محقق می‌شود، حركات حضرت زینب(س) است. از جمله حركات زیبای این بانو این‌كه دو فرزند حضرت زینب(س) در كربلا شهید شدند، این دو جوان مسلّم جوانان عزیزالقدری بوده‌اند، كسانی كه حاضرند كنار امام زمانشان شهید شوند و سعی هم دارند در این عمل سبقت بگیرند، انسان‌های مورد توجه و دوست‌داشتنی باید باشند. حالا می‌بینید كه وقتی حضرت زینب(س) فرزندانش به طرف جبهه می‌روند، جبهه‌ای كه شهادت در آن حتمی است، قاعده این بوده كه آن‌ها را بدرقه می‌كردند ولی حضرت زینب(س) از خیمه‌گاه بیرون هم نمی‌آید، طوری كه اگر كسی ظاهر قضیه را ببیند، می‌گوید گویا این دو جوان هیچ كسی را ندارند، خود اباعبدالله(ع) بدرقه‌شان می‌كند، و هر دو شهید می‌شوند. هیچ‌كس در هنگامی كه آن دو جوان شهید شدند، نه صدای زینب(س) را شنید، نه چهره‌اش را دید، در خیمه خود ماند و هیچ ناله‌ای از خود بلند نكرد، تا نكند موجب ناراحتی حضرت اباعبدالله(ع) شود. ولی بعد كه علی‌اكبر شهید می‌شود، واقعاً زینب(س)،برای علی اکبر(ع) مادری كرد، غوغا كرد، زودتر از حضرت اباعبدالله(ع) خود را به آن بدن مطهر رساند، ضجه‌ها كرد، به طوری كه حضرت اباعبدالله(ع)، ایشان را دلداری می‌دهند. حالا سؤال من این است، آن فرهنگی كه می‌تواند این صحنه‌ها را به وجود آورد جز در فرهنگ اهل بیت(ع) در فرهنگ دیگری ممكن است؟ یك مادری برای اثبات حقانیت یك مسیری وقتی فرزندانش -آن هم چه جوانانی- شهید می‌شوند هیچ ضجه‌ و ناله‌ای نكند ولی در شهادت علی‌اكبر(ع) آن چنان عمل كند تا موجب تسلی خاطر امام معصوم گردد. اگر در واقع این كارها نشده بود آدم می‌گفت: مگر می‌شود! مگر می‌شود یك زن بهترین فرزندانش را به بهترین نحو تربیت كند و ناظر بهترین اعمال از آن‌ها باشد و بعد وقتی كه شهید می‌شوند یك قدم جلو نیاید؟ به من بگو ببینم، اگر نور حضرت اباعبدالله(ع) نبود، اگر ولی‌الله با تصرفات باطنی‌اش در صحنه نبود، آیا چنین بستری فراهم می‌شد، كه چنین زیبایی‌ها به نمایش در آیند؟ اجر حسین(ع) و زینب(س) در قیامت كه بی‌حدّ و حصر است، ولی در همین دنیا مگر آدم نمی‌خواهد بهترین شكلِ نمایش حقیقت باشد؟
عرضم از این جا شروع می‌شود كه زینب(س) تحت ولایت یك فكر و فرهنگ خاصی توانست چنین زیبایی‌هایی خلق کند، فرهنگی که رابطه‌اش با قرآن رابطة حضوری و وجودی است، همان رابطه‌ای که قرآن در توصیف آن می‌فرماید: «لایَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرون». این فرهنگ یك مسیر است، این مسیر، مسیری است كه اگر كسی در آن قرار گرفت به زیباترین شكل می‌تواند حیاتی را محقق كند كه بقیه فرهنگ‌ها تصور آن را هم نمی‌توانند بكنند. شما حتماً می‌دانید حضرت اباالفضل(ع) از كودكی آگاه شده است كه اگر زندگی زیبا می‌خواهد، زیر فرمان حسین(ع) پیدا می‌شود. شب عاشورا وقتی حضرت سید‌الشهداء(ع) فرمود: از سیاهی شب استفاده كنید و بروید، اولین كسی كه از بنی‌هاشم سخنرانی كرد حضرت ابوالفضل(ع) بود و از غیر بنی‌هاشم زهیربن‌قین(رض) بود. حضرت اباالفضل(ع) عرضه داشت: «لا أرِنا ذلك اَبَداً» ای‌حسین! هرگز چنین چیزی را از ما نخواهی دید و ما هرگز چنین برنامه‌ای نداریم. ما جانی نداریم كه برداریم و برویم، جان ما شمایید، ما اصلاً زندگی بعد از شما را نمی‌خواهیم. ملاحظه بفرمائید؛ این مسیر را می‌خواهیم شرح دهیم، مسیری كه دل در صحنه است و از طریق قلب با حقایق روبه‌روست، این مسیر آداب و فرهنگش این است که شما در شب عاشورا می‌بینید. این فرهنگ را هركس شناخت دیگر نمی‌تواند با عقل حسابگر و حساب‌های اهل عافیت زندگی كند، و لذا زیباترین شكل زندگی را تحت نور ولایت ولی‌الله كه قلب مبارکش با حقیقت قرآن مرتبط است، پدید می‌آورد.
بذل جان و ترک مال و نام و نان

در طریق عشق اول منزل است

امام معصوم در هر زمانی چهره‌ی خاصی دارد و در همه زمان‌ها عامل احیای انسانیت انسان‌ها است، چون متذكر اسلام واقعی است و اسلام وسیله احیاء انسانیت انسان‌ها است، اگر این مسیر گم‌ شود - مسیری كه از اول بحث تا حال در مورد آن صحبت می‌كنیم كه باید همه فعالیت‌های فرهنگیِ فردی و اجتماعی به رابطة «وجودی» با حقایق منجر شود- در هیچ زمانی نمی‌توانیم از زندگی خود بهره لازم را ببریم. آیه مورد بحث می‌گوید مطهّرونی هستند كه فقط آن‌ها می‌توانند با قرآن تماس بگیرند، پس هركس خواست به كمك قرآن نجات یابد به آن‌ها رجوع كند. زیرا گفت: این قرآن یك حقیقت غیبی دارد كه مطهّرون، فرهنگ ارتباط با آن را می‌شناسند. پس مطهّرون راه‌اند، نه یك معلمِ مطّلعِ صِرف، آن‌ها یك مقام نوری‌اند، مأمور شده‌اند صحنه‌ای از ایمان واقعی را به نمایش بگذارند تا شرایط تماس با ایشان فراهم شود، حضرت اباعبدالله(ع) می‌فرماید: «أَنَا قَتِیلُ الْعَبْرَةِ لَا یَذْكُرُنِی مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَر»(194) من كشته اشك‌ها هستم، مؤمن یادم نكند جز آنكه گریه‏اش گیرد. یعنی مأموریت دارم كه صحنه‌ای را بنمایانم كه در تماس با آن مقام، و با توجه به اوج بلند انسانیت، از طریق حسین‌(ع)، اشك‌ها جاری شود، و از طرف دیگر اشك موجب تماس با آن مقام می‌گردد،(195) فكر و مفهوم كه تماس نمی‌آورد،آن‌ها اشك را با حركات خود برای ما ساخته‌اند تا راه اهل بیت گم نشود، چون «إنَّ لِلْحُسین مَحَبَّهٌ مَكْنُونَهٌ فی قُلوبِ المومنین»(196) می‌گوید: یك محبتی در دل مؤمنینِ به حق و حقیقت، نسبت به حسین(ع) كاشته‌اند تا «مصباح الهدی» بودن امام گم نشود و همواره راه نجات امت باقی بماند.
همان‌طور كه قرآنِ مكتوب دارای آیات متعدد است و هر كدام حقیقتی را به نمایش می‌گذارند تا راه انسان به سوی آسمان گم نشود، قرآن مجسم یعنی حسین(ع) هم آیه‌ها دارد، آیات كبیرش، حضرت علی اکبر(ع) و حضرت سجاد(ع) و حضرت زینب(س) و ابالفضل(ع) است. چطور شما در آیات تدبّر می‌كنید و به آن‌ها دل می‌سپارید، تا حقایق و معارف مربوطه را به دست بیاورید، باید با آیات كربلا نیز انس بگیرید، كاری كنید كه از فرهنگ انس با آیات كربلا و با آن قرآن مجسم در كربلا، محروم نشوید وگرنه از بهترین راه ارتباط با عالم قدس محروم شده‌اید. به نظر بنده؛ خداوند به شهید مطهری(ره) در آخر عمر یك توفیق بزرگ داده است كه حاصل آن توفیق سخنرانی های كتاب «حماسه حسینی» است. از این كتاب روشن می‌شود كه شهید مطهری(ره) به یك شعور خاصی نسبت به حضرت اباعبدالله(ع) و اصحاب بزرگوار ‌آن حضرت رسیده است كه خیلی‌ها این شعور را ندارند. از امام صادق(ع) هست كه؛ «مَنْ أرادَ الله بِهِ الْخَیْرَ قَذَفَ فِی قَلْبِه حُبَّ الحُسین(ع)»؛(197) اگر خداوند خواست كسی را به خیر برساند محبت حسین(ع) را در قلب او می‌اندازد. حبّ حسین(ع) شعوری است كه در سخنان شهید مطهری(ره) آن را می‌بینیم و نشانه ارتباط قلبی شهید مطهری(ره) با ذوات قدسی ائمه معصومین(ع) است.
إن‌شاءالله فرهنگ انس با حقیقت اهل بیت(ع) با مقدماتی كه در این چندین جلسه عرض شد تا حدی شروع شد سعی بفرمایید موضوع را دنبال کنید تا معنی این كه گفته می‌شود اهل‌البیت(ع) راه ارتباط خلق با خالقشان هستند، روشن شود و بفهمیم چگونه می‌شود از طریق كسانی كه در هیچ مكتبی درس نخوانده‌اند و مشغول علوم مفهومی نگشته‌اند، با حقایق عالمِ وجود مرتبط گشت و به آن‌ها علم حضوری پیدا كرد، همان علمی كه خداوند درباره آن می‌فرماید: «اِتَّقُوالله وَ یُعَلِّمُكُمُ الله»؛(198) تقوا پیشه كنید و خدا شما را تعلیم می‌دهد. آن علمی كه خداوند به بنده‌اش ارزانی می‌فرماید، نوری است برای ارتباط با وجود حقایق، تا نور خودِ حقایق در قلب انسان متجلی ‌شود.
باید بتوان بین وجود و ماهیت فرق گذارد تا مفاهیم وجود را به جای خودِ وجود نگیریم، و با سایة حقیقت، عمر خود را بدون هیچ ثمری تمام نکنیم. همین طور که ممکن است خودمان را گم کنیم و آن‌که اصل اساس خودمان نیست را به جای خود بگیریم و عمرمان را صرف ناخودِ خود کنیم، ممکن است مفاهیم و ماهیات را به جای حقیقت بگیریم، بدن و مدرک و شهر و جنسیت همه همه مربوط به ناخود است. خارج از این‌ها باز خودتان، خودتان هستید، خودتان فقط هست. یعنی اگر می‌خواهید «وجود» را بفهمید، خودتان را بدون ناخودها بنگرید، آن‌وقت با وجود آشنا می‌شوید و بدون هیچ فکر و تصور ذهنی با خودتان یا بگو با «وجود» مرتبط شده‌اید.(199) و این نوع ارتباط و آگاهی از وجودِ خود یا وجود خدا و وجود ملائکه را علم حضوری می‌گویند، چون در این علم خودِ معلوم نزد شما است، نه صورت ذهنی و مفهوم آن. در فعالیت‌های شبه قدسی به جای حقایق و مرتبط‌شدن با «وجودِ» حقایق، علم حصولی به حقایق را همة مطلب می‌گیریم و مفهوم و صورت ذهنی حقایق را عین وجود حقایق می‌پنداریم و از برکات نور حقایق الهی محروم می‌شویم، هرچند در حافظة ذهن خود هزاران اطلاع از آن حقایق داشته باشیم.
در همین رابطه مولوی در راستای آن‌که باید علمی آموخت که در آن خودمان در میان نباشیم و سراسر وجودمان رؤیت حقیقت باشد، داستان مشهور نحوی و کشتیبان را مطرح می‌کند که:
آن یكى نحوى به كشتى درنشست

رو به كشتیبان نهاد آن خود پرست‏

گفت هیچ از نحو خواندى گفت لا

گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل شكسته گشت كشتیبان ز تاب(200)

لیك آن دم كرد خامش از جواب‏

باد كشتى را به گردابى فگند

گفت كشتیبان به آن نحوى بلند

هیچ دانى آشنا كردن(201) بگو

گفت نى اى خوش جواب خوب رو

گفت كل عمرت اى نحوى فناست

ز آن كه كشتى غرق این گردابهاست‏

مولوی با نقل این داستان می‌خواهد ما را متذکر این نکتة بلند بکند که انسان باید به مقام محو که عبارت است از زایل‌کردن منیت و انانیت، برسد و لذا در ادامه می‌گوید:
محو مى ‏باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوى، بى‏خطر در آب ران‏

چون وقتی انسان از خودخواهی‌ها مُرد و خود را در مقابل حضرت حق محو نمود همچنان که آب دریا مرده را بر سر خود می‌نشاند، دریای اسرار نیز انسان را بر فرق سر می‌نشاند. گفت:
آب دریا مرده را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا كى رهد

چون بمردى تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

و در این حال با اسرار الهی و حقایق ربّانی مرتبط خواهی شد.
حقیقت آن است که انسان در مقابل حق، هیچ است هیچ، نیستی‌ای است، که وجودش همان اتصال به حق است و چیزی جز «اتصال» نیست و لذا اگر این اتصال از بین برود، نیست است، نیست. کافی است دائم متوجه این «نیستیِ» متصل به حق باشد تا در «حقیقت» سُکنی گزیند. همة مشکلات از وقتی پدید می‌آید که انسان خود را از این نیستی بیرون بکشد، دیگر خود را و همه چیز را وارونه می‌بیند. گفت:
نفس را از نیستی وا می‌کشی

زان‌که بی‌فرمان شدن در بی‌هشی

نیستی باید، که آن از حق بود

تا که بیند اندر آن حسن احد

هیچ‌کس را تا نگردد او فنا

نیست ره، در بارگاه کبریا

هست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین، نیستی

انسان با تجلی نور حق نجات می‌یابد، و نور هستی آن‌گاه در قلبش تجلی می‌کند که خود را برای حق خالی کرده باشد و به لطف حق نیستی خود را به صحنه آورد. و نیز وقتی حضرت حق خود را بر قلب انسان متجلی کند که نیستی انسان برای او نمایان ‌شود. پس:
نیستی باید، که آن از حق بود

تا که بیند اندر آن حسن احد

وقتی انسان «نیست» شد، کلّ مطلق برایش جلوه می‌کند و این معراج حقیقی انسان است که:
هست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین، نیستی

مولوی در جای دیگر به زبان دیگر بر این نکتة مهم تأکید دارد که به حقیقت ماهیات باید نظر داشت ، و انسان‌ها را تشویق می‌کندکه نظر جانشان را به خودِ حقیقت بیندازند و از انوار متجلی از آن حقایق برخوردار شوند. می‌گوید:
هیچ نامى بى‏حقیقت دیده‏اى

یا ز گاف و لامِ گُل، گُل چیده‏اى‏

اسم خواندى رو مسمى را بجو

مه به بالا دان نه اندر آب جو

تا قیامت گر کسی مِیّ ، مِیّ کند

تا ننوشد باده ، مستی کی کند ؟

نام فروردین نیارد گل به باغ

شب نگردد روشن از نام چراغ

گر ز نام و حرف خواهى بگذرى

پاك كن خود را ز خود هین یك سرى‏

همچو آهن ز آهنى بى‏رنگ شو

در ریاضت آینه‏ى بى‏زنگ شو

خویش را صافى كن از اوصاف خود

تا ببینى ذات پاك صاف خود

بینى اندر دل علوم انبیا

بى‏كتاب و بى‏معید و اوستا

باید باخالی کردن ذهن از ماهیات وبا نظر به نیستی خود و نیستی همه چیز، با وجودِ واقعیات مرتبط بود و نه صرفاً با ماهیات و مفاهیم و اسامی آن‌ها.
إن‌شاء‌الله در جلسات آینده به این موضوع بیشتر پرداخته می‌شود.
در این جلسه می‌توان مطالب مطرح‌شده را به صورت زیر جمع‌بندی كرد:
1- وقتی از حجاب مفاهیم بگذریم و نظر به «وجود» حقایق بكنیم، می‌توان از تجلیات انوار الهی بهره‌مند شد.
2- باید مواظب بود در عبادات خود، جنبة مفاهیم حصولیِ آیات الهی ما را مشغول به خود نكند و از اُنس با حق محروم شویم.
3- برای ارتباط مفهومی با حقایق، طهارت باطن نیاز نیست ولی در ارتباط حضوری با حقایق، حتماً طهارت باطن كارساز است و مطهّرون با حقیقت وجودی قرآن در تماس‌اند.
4- اگر عقل‌ها از رؤیت حق محجوب‌اند ولی راه قلب‌ها به سوی رؤیت حق بسته نیست.
5- رابطه بین طهارت مطلق اهل‌البیت(ع) و تماس قلبی با حقیقت قرآن یک موضوع است، و روش اهل‌البیت(ع) که به خودی خود یك راه ‌است برای ارتباط با حقایق، موضوع دیگر.
6- ارتباط با حقایق دارای شدت و ضعف است و سلوك در این راستا معنی می‌دهد كه سالك با رفع حجاب‌ها بتواند ارتباط خود را با حقایق شدت بخشد ،درحالی که شدت و ضعف در ارتباط با مفاهیم معنی نمی‌دهد و لذا سلوک و ارتقاءِ درجه هم در رابطه با مفاهیم بی‌معنی است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»