برای توجه به عمق فاجعه نیاز به بصیرت خاص میباشد و اندیشمندانی كه میشناسند بشر تا كجاها میتواند اوج بگیرد، متوجه آن فاجعه میشوند و نیز آنهایی كه كارد پوچی تا مغز استخوانشان فرو رفته است از اوجی که میتوانستند به سوی آن سیر کنند آگاه خواهند شد. شهید آوینی(ره) در مورد هنر میگوید: غربیها هنر را خراب كرده و به ابتذال كشاندند و حالا اندیشمندان آنها به عمق فاجعهای كه پیش آمده پی بردهاند و در یك خودآگاهی تاریخی برای احیای آن هنری كه از بین بردند در حال اقدام هستند. در تأیید سخن شهید آوینی(ره) سخن «هُولْدِرْلین» شاعر آلمانی است که میگوید: «بیداری از همان جایی شروع میشود كه فاجعه شروع شد»، زیرا وقتی كمالی از بین افراد جامعه رفت و آن جامعه خلأ آن را احساس كرد، تازه میفهمد بودن آن كمال چه بركاتی داشته است. به قول مولوی:
ماهیان ندیده غیر از آب
پرس پرسان ز هم كه آب كجاست
ماهی فكر نمیكند در آب زندگی میكند و به بركت وجود آب است كه حیات دارد و حركت میكند، ولی وقتی او را از آب بیرون انداختند، آن وقت میفهمد آب كجاست و چه شرایطی را از دست داده است. عین این مسئله در مورد هنر در غرب اتفاق افتاد، هنر به معنی واقعی آن، وسیلهای است كه انسان را به حضور میبرد و انسان فوق داناییها، با «وجودِ» حقایق مرتبط میشود و لذا از طریق هنر میتوان مزة ارتباط وجودی با حقایق را چشید و آن را با «دانایی» نسبت به حقایق مقایسه كرد و در این راستا هنر را مقدمه عرفان و نیل به اصلِ سخن انبیاء قرار داد. ولی بعد از رنسانس كه در غرب همه معانی در حجاب رفت و به جنبة ذهنیِ واقعیات نظر دوخته شد،(41) هنر نیز از جایگاه خود عدول كرد و نهایتاً هنرمند به كمك تداعی معانی، هنر خود را اظهار میداشت، به این معنی كه صورت واقعیات را خیلی دقیق ترسیم میكرد تا توانایی خود را بنمایاند، نه اینكه چیزی را به صحنه بیاورد كه شما را با «وجود» مرتبط كند.
ملاحظه بفرمایید كه این گل وقتی در دل طبیعت قرار دارد، شما را در حضور میبرد و در نتیجه با چیزی ماوراء صورت گل مرتبط میشوید، به همین جهت هم مایل هستید دوباره آن گل یا گل دیگری را تماشا كنید تا به حالِ حضور منتقل شوید. چون آن گل در حیات است، شما از طریق صورت گل به حیات منتقل میشوید ولی اگر همین گل را از جایگاه خود كه طبیعت باشد، جدا كردید و به خانه آوردید و تماشا نمودید، تا مدتی از طریق خاطرهای كه در ابتدا با روبهرو شدن با آن گل در روح خود داشتید، تغذیه میشوید و با دیدن گلِ موجود در گلدان اتاق، آن گلِ وسط دشت و حیات مربوط به آن برای شما تداعی میشود، ولی بعد از مدتی كه از طریق گل گلدان، ارتباط با گل وسط دشت ممكن نشد، آن را بیرون میاندازید. در این فعل و انفعال، شما به امیدِ داشتن حیات موجود در مجموعه طبیعت، آن گل را به خانه آوردید، غافل از اینكه آن گل، در آن مجموعه قدرت انكشاف و به حضوربردن داشت و شما را با «وجودِ» حیات مرتبط میكرد، ولی وقتی گل را از آن مجموعه جدا كردید، با نگاهكردن به آن گل با «مفهوم» حیات مرتبط بودید و نه با «وجود»، ولی امید داشتید «مفهوم» حیات برای شما نقش «وجودِ» حیات را ایفاء كند كه نشد و لذا دیگر به آن گل توجه ندارید. اشكال كار این بود كه به جایگزینی خود امیدوار بودید، فكر میكردید میشود با جایگزینیِ گل دشت در خانه، به همان سیر حضوری كه در طبیعت به آن میرسیدید، برسید، ولی دیدید كه با این جایگزینی، حیات خود را به پوچی مشغول كردید، چرا که روان خود را فریب دادید، و پس از مدتی متوجه دروغینبودن آن جایگزینی شدید.