انسانی كه متوجه حیاتِ بیمرز خود شد، سپیده سحری را آشنای با خود مییابد، و از همه آشناتر، آشنایی با خالق هستی است، و آشناترین آشناها را خالق خود میبیند. برای او پهنه اقیانوس، محبت پدران به فرزند و محبت فرزندان به پدر، رویش درختان، كوههای سربه فلك كشیده، همه و همه آشناست، چون او با خودش آشناست، چون با اصل حیات، یعنی خدایی كه تجلی حیاتش سراسر عالم را پر كرده است، آشناست. او قبل از آنكه مشغول حروفی باشد كه از حنجره خارج شده، توجهاش به آن نَفْسی زنده است كه در متن همه آن حروف جاری است، در عالَم هم، در همه جا «نَفَس رحمانی» را مینگردد، كه به صورت همه چیز درآمده، و به صورت هیچ چیز هم نیست، بلكه حیات است، یعنی سراسر عالم خودِ گسترده اوست، جانِ جان اوست، و همه این دیدنها و یافتنها به جهت آشنایی با حیات است، یا بگو آشنایی با خود، خودی كه جز حیات چیزی نیست. خودی که جز حیات چیزی نیست، باور کن!