حتی اگر کسی به خودش شک کند و بپرسد: «من چه كسی هستم؟» آن سؤال كننده همان «من» اوست. همانی که از روی شك میگوید: «راستی من چه كسی هستم؟ یا میگوید: من شک دارم که مَن، مَن هستم»! در جواب میگوئیم تو همان هستی که میگویی «من شک دارم که مَن مَن هستم». چنانچه ملاحظه فرمائید انسان نمیتواند به هستِ خود شک کند، حتی همان وقتی که میخواهد به خودش شک کند، خود را اثبات کرده است، چون خودش فقط هست. به چیستیها میتوان شک کرد ولی هیچ کس نمیتواند به «من» خود که فقط هست، شك كند! و بگوید: «من شك دارم كه خودم، خودم هستم!» به او میگوئیم: چه كسی شك میكند؟ جواب میدهد مَن شك میكند! پس چه كسی در صحنه است كه شك دارد؟ «خود» او! پس «خود» او، «خود» اوست. هر چند که شک دارد که خود او خود اوست. آنقدر احساس وجودِ خود بدیهی است كه ممکن است «خودْ» تصوری از چیستی خود در ذهنش نداشته باشد، امّا در نزد خودش فقط «خودش» است. به گفتة عطّار:
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
وقتی روشن شد حقیقتِ «نفس» همان «هستی» آن است و وقتی روشن شد که نفس، فقط هستی است و نه چیز دیگر، باید متوجه باشیم پس چیستی آن هم، همان «هستی» آن است. این به این معنی است که «منِ» هر کس اصلاً چیستی ندارد، نه این که چیستی او یا مرد باشد یا زن. زیرا «من» فقط «هست» «چیستی» آن همان «هستی» است. همین که به ذهن شما میآید من کیستم باید متوجه «هست» خود شوید و نه متوجه جنسیت و یا شغل و اینگونه چیزها، همچنانکه نباید چیستی خود را جای هستی خود بنشانیم و چیستی خود را حجابِ توجه به هستی خود کنیم.
اگر به یک صندلی اشاره کنیم و بپرسیم این چیست؟ جواب میدهند صندلی است. چون «چیستی» آن، صندلی است. یعنی یك نوع «وجودی» است كه آن وجود چیستیاش «صندلی» بودن است. پس در صندلی یک چیستی یا ماهیت مطرح است و یک وجود، ولی نفس انسان این طور نیست که یک چیستی داشته باشد و یک هستی. اگر بپرسی انسان چیست؟ جواب واقعی آن است که «انسان» فقط «هست». نه زن است و نه مرد، نه پولدار و نه بی پول؛ فقط «هست».
از توجه به هست خود متوجه میشویم هستِ خدا به چه معنی است و لذا اگر بپرسند خدا چیست؟ جواب این است که «خدا» هم فقط «هست»، مثل صندلی نیست که یک چیستی داشته باشد و یک هستی، بلکه چیستیاش همان هستیاش است. فرمودند خودت را بشناس تا خدای خودت را بشناسی، باید به این روایت با دقت زیاد توجه کرد، علاوه بر آن روایت؛ امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «اَعْظَمُالْحِکْمَةِ مَعْرِفَةُالْاِنْسانِ نَفْسَهُ...» .(57) بالاترین فهم و حکمت، شناخت انسان است نفس خود را. و نیز میفرماید: «أَفْضَلُ الْعَقْلِ مَعْرِفَةُ الْإِنْسَانِ نَفْسَه»(58) بهترین عقلْ شناختن نفس خویش است. و نیز میفرماید: «مَعْرِفَةُ النَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعَارِف»(59) یعنی شناختِ خود نافعترین شناختهاست. چون از طریق شناخت خود دریچهای خاص برای شناخت «وجود» در مقابل ما باز میشود و دیگر به جای محدود شدن به چیستی عالم، نظر به هستی عالم میاندازیم و مییابیم که سراسر عالم فقط «وجود» است با شدّت و ضعفهای مختلف، و همهی وجودات به وجود مطلق که همان خداوند هستیبخش است ختم میشود، و این معرفت بزرگی است. حال باز گردید به نگاه به خودتان. «خود» انسان چیست؟ جواب این است که فقط «هست».
پس خدا چیست؟ خدا فقط «هست». منتها تفاوت هستِ خدا با هستِ بقیهی موجودات در این است که اولاً: هست همهی موجودات از خدا است ثانیاً: هست خدا شدیدترین هستهاست. آیا آیه «لَیسَ کَمِثْلِهِ شَیءِ» میگوید خدا «نیست؟!» یا میفرماید: هیچ چیز مانند او نیست؟ یعنی مثل میز و صندلی و پرتقال نیست. چون میز و صندلی و پرتقال چیستی هستند و خدا فقط «هست».