تربیت
Tarbiat.Org

نظریه سیاسی اسلام جلد اول
آیت الله محمد تقی مصباح یزدی‏‏

. 7حاكمیّت انسان بر سرنوشت خویش

مسأله دیگر عبارت است از مفهوم حاكمیّت انسان بر سرنوشت خویش. گر چه ما قبلاً به این موضوع رسیدگى كرده‌ایم، اما از آنجا كه ملاحظه مى‌شود كه این مطلب در روزنامه‌ها و مطبوعات و حتّى در سخنان برخى از فرهیختگان مطرح مى‌شود، و حتّى در بعضى از میز گردهایى كه توسط صدا و سیما پخش مى‌شود، مطرح مى‌گردد كه آزادى‌هاى افراد محترم است، چون بر طبق قانون اساسى، آنها حاكم بر سرنوشت خودشان هستند؛ ضرورت دارد كه توضیح فزونترى درباره این موضوع ارائه شود:
واژه «حاكمیّت» در دو بخش از حقوق قابل طرح است (البته چون الفاظ مشابه‌اند، كسانى كه اطلاع كافى ندارند آنها را جابجا به كار مى‌برند.): یكى در حقوق بین‌الملل عمومى است كه گفته مى‌شود هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خویش است. این اصطلاح به عنوان یك اصل در حقوق بین‌الملل عمومى، ناظر به روابط بین كشورها و موضع آنها در قبال یكدیگر و مقابله با كشورهاى استعمارگر است. در قرن 18 و 19 میلادى، بخصوص در دنیاى غرب، بساط استعمارگرى گسترده شد و هر كسى كه از زور و قدرتى برخوردار بود، یا به زور اسلحه و یا با
( صفحه 256 )
حیله و نیرنگ سرزمینى را تصرف مى‌كرد و یا در آنجا یك دولت دست نشانده سرِكار مى‌آورد و یا خودش نماینده مى‌فرستاد و در آنجا حكومت مى‌كرد. یعنى سرنوشت یك ملّت را دیگران به دست مى‌گرفتند و یا كشور دیگرى قیّم آنها مى‌شد. اصلاً عنوان «قیمومیّت» یكى از موضوعاتى است كه در حقوق بین‌الملل مطرح مى‌شود. پس از آن كه مردم بر ظلم جهانى واقف شدند و در صدد اعاده حقوقشان برآمدند، اصل حاكمیّت ملّت‌ها مطرح شد و كم‌كم در حقوق بین‌الملل جا افتاد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خویش است؛ یعنى، دیگران حقّ استعمار و حقّ قیمومیّت بر هیچ ملّتى را ندارند. «حاكمیّت ملّى»؛ یعنى، هر ملّتى در مقابل ملّت دیگر استقلال دارد و خودش حاكم بر سرنوشت خویش است و هیچ ملّتى حق ندارد خود را قیّم سایر ملّت‌ها بداند، هیچ دولتى حق ندارد خود را قیّم فلان كشور بداند. این یك اصطلاح است كه جایگاه و بسترش روابط بین‌الملل است.
اصطلاح دوم حاكمیّت افراد در درون یك جامعه است، این اصل مربوط به حقوق اساسى است؛ یعنى، در درون یك جامعه كه متشكل از اصناف و گروههایى است (صرف نظر از این كه آن جامعه با جوامع دیگر و با كشورهاى دیگر چه ارتباطى دارد)، هیچ صنفى بر صنف دیگر و هیچ گروهى بر گروه دیگر از پیش خود حقّ حاكمیّت ندارد. بر خلاف دیدگاههاى طبقاتى كه در بسیارى از كشورهاى دنیا وجود داشت و طبقه حاكم مشخص و تعریف شده بود و مثلاً هزار فامیل حقّ حاكمیت داشتند و همیشه هر كس مى‌خواست حاكم شود، مى‌باید از این طبقه مى‌بود. حاكمان از طبقه اشراف، زمین داران و یا از نژاد خاصى بودند. این اصل كه مبیّن حاكمیّت هر فردى بر سرنوشت خویش است، حاكمیّت طبقه خاص، یا حاكمیّت فرد خاصى را نفى مى‌كند. پس در درون جامعه، فردى خود به خود نمى‌تواند بگوید كه من حاكم بر دیگر افرادم و گروهى یا طبقه‌اى یا نژادى حق ندارد خود را حاكم بر گروههاى دیگر و نژادهاى دیگر بداند؛ این هم یك اصل است.
آنچه ذكر كردیم براى توجه دادن به این مطلب بود كه بستر این اصول روابط انسانها با یكدیگر است. چه آن اصل اوّلى كه مربوط به حقوق بین‌الملل عمومى است و رابطه ملّت‌ها، كشورها و دولت‌ها را با همدیگر تعیین مى‌كند و تصریح دارد كه هر ملّتى حاكم بر سرنوشت خویش است و هیچ كشور دیگرى حقّ حاكمیّت بر آن را ندارد؛ و بر این اساس، ناظر است به مجموعه انسانهاى دیگرى كه در جامعه‌هاى دیگرى زندگى مى‌كنند. چه اصل دومى كه مربوط
( صفحه 257 )
به حقوق اساسى افراد كشور است و طبق آن هر فردى حاكم بر سرنوشت خویش است؛ یعنى، انسان دیگرى حقّ حاكمیّت بر او را ندارد.
بستر همه این حقوق و اصول روابط انسانها با یكدیگر است، نه رابطه انسان با خدا. كسانى كه این اصول را مطرح كرده‌اند ـ چه این كه معتقد به دینى بوده‌اند یا نبوده‌اند ـ هیچ گاه رابطه بین انسان و خدا را در نظر نگرفته‌اند، تا بگویند كه خدا هم حقّ حاكمیّت بر انسان را ندارد. آنها در این مقام نبودند، بلكه در مقام تعیین روابط بین انسانها بودند كه آیا كشورى، به عنوان قیّم یا استعمارگر، حقّ حاكمیّت بر كشور دیگرى را مى‌تواند داشته باشد یا نه؟ یا در درون كشور، گروهى، یا صنفى، یا طبقه‌اى و یا فردى، خود به خود، حق دارد بر دیگران حاكمیّت داشته باشد و تعیین سرنوشت آنها را به عهده گیرد یا نه؟
معناى این كه هر انسانى حاكم بر سرنوشت خویش است؛ یعنى، انسانهاى دیگر حق ندارند بر او آقایى كنند، نه این كه خدا هم حق ندارد. حال فرض كنید همه كسانى كه این قوانین را نوشتند و این اصول را تبیین كردند، بى‌دین بودند و اعتقادى هم به خدا نداشتند، امّا وقتى در قانون اساسى جمهورى اسلامى نوشته شده است: انسانها حاكم بر سرنوشت خویش هستند، آیا اینجا هم خدا را نادیده گرفته‌اند؟ یعنى خدا هم حق ندارد به انسان دستورى بدهد؟ یا این كه این اصل بر همان روال روابط عرفى است كه در دنیا حاكم است و بر اساس آن انسانها، خود به خود، حقّ حكومت بر دیگرى را ندارند و حاكم بر سرنوشت دیگران نیستند؟ اصلاً نمى‌خواستند بگویند كه خدا هم حقّ حاكمیّت ندارد. شاهد آن دهها اصل دیگرى است كه در قانون اساسى آمده است و در آنها تصریح شده است كه حتما باید قوانین الهى اجرا شود. با وجود آن اصول، چگونه ممكن است كسى توهم كند كه این حقّ حاكمیّت كه براى افراد تعیین شده است، حاكمیّت خدا را نفى مى‌كند! آیا هیچ عاقلى مى‌تواند از قانون اساسى جمهورى اسلامى چنین برداشتى داشته باشد؟