مىتوان گفت كه فرهنگ غربى از سه ركن تشكیل یافته است. البته اجزاء و عناصر دیگرى هم دارد، ولى اصلىترین اجزایش سه چیز است: ركن اوّل آن «اومانیسم» است؛ یعنى، براى انسان برخوردارى از زندگى توأم با راحتى، خوشى و آسودگى اصالت دارد و چیز دیگرى براى او اصالت ندارد. كلمه اومانیسم در مقابل گرایش به خدا و دین مطرح مىشود. البته معانى دیگرى نیز براى آن مطرح كردهاند كه مورد توجه ما نیست و معناى معروف آن «انسان مدارى» است، یعنى انسان به فكر خودش، لذّتها، خوشىها و راحتىهایش باشد. امّا این كه خدایى و یا فرشتهاى هست، به ما ارتباطى ندارد. این گرایش در مقابل آن گرایشى است كه قبلاً و در قرون وسطى، در اروپا، و قبل از آن در كشورهاى شرقى مطرح بوده كه در آن توجّه اصلى به خدا و معنویات بوده است. صاحبان این نگرش مىگویند باید این مطالب را كنار بگذاریم. ما دیگر از مباحث قرون وسطایى خسته شدهایم و مىخواهیم عوض بحثهاى قرون وسطایى كلیسا، به اصل انسانیّت برگردیم و دیگر از ماوراى انسان و طبیعت و بخصوص خدا بحث نكنیم؛ البته لازم نیست آنها را نفى كنیم، ولى كارى هم با آنها نداریم و ملاك ما انسان است.
این اصل در مقابل فرهنگ الهى است كه مىگوید محور «اللّه» است و باید همه
( صفحه 221 )
اندیشههایمان حول مفهوم خدا دور بزند، تمام توجهاتمان باید به سوى او معطوف شود؛ و سعادت و كمال خود را باید در قرب و ارتباط با او بجوییم. چرا كه او منشأ همه زیبایىها، سعادتها، اصالتها، و كمالهاست؛ پس محور «اللّه» است. اگر خیلى مُقیّد هستید كه با «ایسم» همراهش كنیم، مىگویم كه این گرایش «اللّهیسم» است؛ یعنى، توجه به اللّه در مقابل توجه به انسان. این اوّلین نقطه اساسى اصطكاك و تضاد بین فرهنگ الهى و فرهنگ الحادى غربى است. (البته تأكید مىكنم كه در غرب هم استثناء وجود دارد و آنجا نیز كم و بیش گرایشهاى معنوى و الهى وجود دارد و منظور من آن گرایش غالبى است كه امروز به نام فرهنگ غربى نامیده مىشود.)
ركن دوم فرهنگ غربى «سكولاریزم» است: پس از آن كه غربىها انسان را محور قرار دادند؛ اگر انسانى پیدا شد كه خواست گرایشهاى دینى داشته باشد، او مثل كسى است كه مىخواهد شاعر یا نقّاش باشد كه با او مبارزه نمىشود. همان طور كه برخى مكتب خاصّى از نقّاشى و مجسمه سازى را مىپسندند، برخى نیز مىخواهند مسلمان یا مسیحى باشند و مانعى سر راه آنها وجود ندارد؛ چون به خواستههاى انسانها احترام باید گذاشت. مىگویند كسانى هم كه در حاشیه زندگىشان مىخواهند دینى انتخاب كنند، مانند كسانى هستند كه نوعى از ادبیات، شعر و هنر را انتخاب مىكنند و به انتخاب آنها احترام گذاشته مىشود؛ ولى متوجّه باشند كه دین ربطى به مسائل اساسى زندگى ندارد و نباید به محور اساسى زندگى تبدیل گردد. همان طور كه شعر و ادبیات براى خود جایگاهى دارد، دین هم براى خود جایگاهى دارد. فرض كنید عدهاى هنرى دارند و یك گالرى تشكیل مىدهند و آثار نقّاشى خودشان را به نمایش مىگذارند. ما هم به آنها احترام مىگذاریم، اما این بدان معنا نیست كه نقّاشى محور سیاست، اقتصاد و مسائل بینالمللى باشد؛ پس نقّاشى یك مسأله حاشیهاى است. نظرشان این است كه دین هم از چنین جایگاهى برخوردار است. اگر كسانى مىخواهند با خدا نیایش كنند، به معبد بروند و مانند شاعرى كه شعر مىگوید، با خداى خود مناجات كنند و ما با آنها كارى نداریم؛ امّا این كه در جامعه چه قانونى حكمفرما باشد، نظام اقتصادى و سیاسى باید چگونه نظامى باشد؟ دین اجازه دخالت در این عرصه را ندارد. جاى دین در معبد، مسجد، كلیسا و بتكده است و مسائل جدّى زندگى مربوط به علم است و دین نباید در مسائل زندگى دخالت داشته باشد.
( صفحه 222 )
این گرایش و طرز تفكر به طور كلّى «سكولاریزم» نامیده مىشود؛ یعنى، تفكیك دین از مسائل زندگى، یا دنیاگرایى و به اصطلاح «این جهانى فكر كردن» به جاى «آسمانى فكر كردن» كه در دین آمده است. مىگویند این حرفها را كه فرشتگان آسمانى بر پیغمبر (صلىاللهعلیهوآله) نازل مىشوند و یا انسان در عالم آخرت به ملكوت مىپیوندد و غیره را كنار بگذارید و زمینى فكر كنید. از خوراك، لباس، هنر، رقص، موسیقى و از این قبیل چیزهایى كه به درد زندگى مىخورد و به حوزه دین ارتباطى ندارد صحبت كنید. چه این كه امور اساسى زندگى انسان، بخصوص اقتصاد، سیاست و حقوق مربوط به علم است و دین نباید در آنها دخالت كند. این ركن دوم فرهنگ غرب است.
اما ركن سوم «لیبرالیسم» است. یعنى حال كه اصالت با انسان است، انسان كاملاً باید آزاد باشد و مگر در حدّ ضرورت، هیچ قید و شرطى نباید براى زندگى انسان وجود داشته باشد. باید سعى كرد كه هر چه بیشتر از محدودیتها كاست و ارزشها را محدود ساخت. درست است كه هر كس و هر جامعهاى از یك سلسله ارزشها برخوردار است، اما نباید آنها را مطلق قرار داد. هر كس آزاد است كه به یك سلسله آداب و رسوم فردى و گروهى پایبند باشد، اما نباید اجازه داد كه رویّهاى به عنوان یك ارزش اجتماعى تلقّى گردد و در سیاست، حقوق و اقتصاد دخالت داده شود. انسان آزاد است كه هر نوع معاملهاى كه بخواهد انجام دهد و هر چه بخواهد تولید كند. از هر نوع كارگرى و به هر صورت كه بخواهد استفاده كند و تا آنجا كه ممكن است، باید در اقتصاد آزادى داشته باشد. در انتخاب معامله سودآور نباید محدودیّتى باشد، چه در آن ربا باشد یا ربا نباشد. باید تا آنجا كه مىشود از كارگر كار كشید و نباید ساعت كار او تعیین شود، تا سود و درآمد بیشترى عاید سرمایه گذار شود.
در مورد مزد كارگر، هر چه سطح آن كمتر باشد بهتر است و اساسا انصاف، مروّت و عدالت با لیبرالیسم نمىسازد. انسان لیبرال باید به فكر افزایش منافع اقتصادىاش باشد. البته ضرورتهایى اقتضا مىكند كه گاهى قانونى را رعایت كنند تا شورش و هرج و مرج نشود؛ اما اصل بر این است كه انسان به هر صورت كه دلش مىخواهد رفتار كند. در انتخاب لباس نیز آزاد است و حتّى اگر خواست مىتواند عریان هم باشد و هیچ اشكالى ندارد. هیچ كس نباید محدودش كند. البتّه گاهى شرایط خاصّ اجتماعى افراد را چنان در تنگنا قرار مىدهد كه اگر
( صفحه 223 )
بخواهند كاملاً عریان شوند مردم به آنها فحش مىدهند، بدگویى مىكنند و نمىتوانند تحمّل كنند. این امر دیگرى است و الاّ هیچ قانونى نباید انسان را محدود كند كه چگونه لباس بپوشد، لباس او كوتاه باشد یا بلند، كم باشد یا زیاد، مرد برهنه باشد یا زن. مردم باید آزاد باشند و روابط بین زن و مرد نیز باید تا آنجا كه ممكن است آزاد باشد، تنها در صورتى كه در جامعه شرایط حادّى پدید آمد كه موجب هرج و مرج گردید، باید قدرى كنترل كرد! حد و نهایت آزادى اینجاست؛ ولى تا به حدّ ضرورت نرسیده، مرد و زن آزادند به هر صورت كه دلشان مىخواهد و در هر جایى و به هر شكلى رابطه داشته باشند. در مسائل سیاسى نیز همین طور است و الى آخر. اصل بر این است كه هیچ قید و شرطى انسان را محدود نكند، مگر در حدّ ضرورت. این اساس لیبرالیسم است و چنانكه گفتیم سه ركن «اومانیسم، سكولاریزم و لیبرالیسم » سه ضلع مثلث فرهنگ غربى را تشكیل مىدهند كه در قانونگذارى نقش اساسى را ایفا مىكنند.