تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این چنین باید بود[جلد اول](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

ظهور بندگی

حضرت مولی الموحدین(ع) بعد از آن که خدا را به آن شکل توصیف فرمودند به فرزندشان می‌فرمایند: «عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتَهُ بِاِحاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ» او بزرگ‌تر از آن است که در حیطه‌ی قلب و دیده بگنجد و ربوبیت‌اش از این رهگذر به اثبات رسد. انسان نمی‌تواند ربوبیت حق را آن‌طور که هست بفهمد اما می‌تواند بفهمد حق تعالى ربّ اوست. وقتى انسان با توجه به توحیدِ حضرت حق فهمید چشم عقل و بصر و قلب او بر حق احاطه ندارد و حق بزرگ‏تر از این حرف‏هاست، بندگی‌اش در مقابل حضرت حق ظهور می‌کند و نور جلال حق سراسر وجود او را در بر می‌گیرد و لذا حضرت در ادامه می‌فرمایند:
«وَ اِذا عَرَفْتَ ذلِكَ فَافْعَلْ كَما یَنْبَغى لِمِثْلِكَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِى صِغَرِ خَطَرِهِ وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ وَ عَظیمِ حاجَتِهِ اِلَى رَبِّهِ فِى طَلَبِ طاعَتِهِ وَ الرَّهْبَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ».
پس وقتى به این شناخت رسیدی - و عظمت و رفعت و قدرت خدا را دریافتی- به گونه‌ای رفتار کن که شایسته‌ی کسی چون تو است: با این جایگاهِ خُرد و کوچک و توان اندک و ناتوانانی بسیار و نیازمندی فراوان نسبت به پروردگارش، در طلب او و ترس از عقوبت او و وحشت از خشم و غضب او.
نگاه کن به خود که بنده‌ای هستی كه هیچ بزرگى در مقابل خدا ندارد و بسیار عاجز است و تماماً نیازمند انوار بی‌کرانه‌ی اوست، همین نیاز را سرمایه‌ی طاعت خدا بگردان، اگر انسان به این مرحله از توحید رسید به واقع به بصیرت لازم دست یافته است. با بصیرت است كه انسان ضعف‏هاى خود را در مقابل پروردگارش مى‏شناسد و عجز و ناتوانى خود را در محضر حق احساس می‌کند، هر کس نمی‌تواند در مقابل حضرت حق به چنین حالی برسد. مثلاً موش را ملاحظه كنید؛ آیا موش این‏قدر كه از گربه‏ مى‏ترسد، از شیر هم مى‏ترسد؟ یا اصلاً موش شعور درك عظمت شیر را ندارد تا از آن بترسد؟ از شیر ترسیدن، هنر مى‏خواهد، شعور فهم هیبت و عظمت شیر را مى‏خواهد و اساساً شیر برتر از آن است كه موش با آن شعور كم از آن بترسد. اما آهو از شیر مى‏ترسد، چون شعور آهو بیشتر از موش است، بنابراین آهو از شیر مى‏ترسد. ولى موش با دم شیر بازى مى‏كند بدون آن‏كه بفهمد، كافى است آن شیر پنجه‏اش را روى تمام هیكل موش بگذارد. به قول مولوى:
گربه باشد شحنه‌ی هر موش‏خو

موش كِبْوَد؟ تا زِ شیران ترسد او

موش كى ترسد زشیران مصاف؟!

لیك ترسند، آهوان مشك ناف‏

ملاحظه كنید چگونه آدم‏هاى بصیر، دقیق و فكور، از خدا مى‏ترسند و نه آدم‏هاى كم‏عقلِ بى‏بندوبار و نادان. خداوند در آیه‌ی 28 سوره‌ی فاطر مى‏فرماید: «انَّما یَخْشَى‏اللهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَا» فقط در بین بندگان خدا، آنان كه به‏واقع عالم‏اند از خدا مى‏ترسند. یعنى آن‌ها كه اندیشه‏هاى بزرگ دارند و بزرگى‏ها را مى‏شناسند از خدا مى‏ترسند، چون دنیا را كوچك و حقیر مى‏بینند و خدا را بزرگ و با عظمت مى‏یابند .
عرض کردم هرکس نمی‌تواند به چنین حالتی برسد که خود را در آینه‌ی حق بنگرد. هر وقت به این بصیرت رسیدید، شما هم مانند مولوی اظهار می‌دارید:
ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان

تا که ما باشیم با تو در میان

سپس مولوی برای آن که تصور نشود این نوع نگاه جبر است می‌فرماید:
این نه جبر، این معنی جباری است

ذکر جباری برای زاری است

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

پس این‌که گفته می‌شود همه‌کاره خدا است، به این معنا نیست که انسان مسئولیتی ندارد. دلیل آن‌که انسان باید تکالیفی را به عهده بگیرد و خود را مختار احساس می‌کند، خجالت و شرمی است که در فرهنگ انسان‌ها مطرح است زیرا خجالت و شرم به آن معنا است که باید کاری انجام می‌دادیم و از انجام آن کوتاهی کردیم.
هر وقت انسان در مقابل خدا براى خود چیزى قائل بود معلوم است که گرفتار جهل است و برعکس هر راهى كه توانست هیچ بودن ما را در مقابل حضرت حق به ما نشان دهد، ما را بیشتر به بصیرت و خود آگاهی و علم واقعی رسانده است. مولوی در راستای فانی‌شدن در مقابل حضرت حق می‌گوید:
پیش شیری آهویی مدهوش شد

هستی‌اش در هست او روپوش شد

آهویی را در نظر بگیرید كه در جاذبه‌ی مغناطیس «شیر» قرار گرفته است، آهو در برابر وجودِ حیرت‌زای شیر چه حالی دارد؟ وقتی كسی در حوزه‌ی مغناطیس «خداوند» قرار بگیرد دچار همین احوال می شود و حیرانِ حضور مطلق او می‌گردد و ایمان در این راستا به معنی دویدن در پی آواز حقیقت است. گفت:
كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست

این قدر هست كه بانگ جرسی می‌آید

از پی بانگ جرس دویدن گاه با احساس بسط‌ است و گاه با احساس قبض و دقیقاً ایمان در این احوالات در جان آدمی نقش می‌بندد. گاهی انسان احساس می‌کند به او اقبالی شده و گاهی ادبار را تجربه می‌کند تا چراغ جانش که همان ایمان است گشوده شود. به تعبیر مولوی:
یك لحظه داغم می‌كشی

یك دم به باغم می‌كشی

پیش چراغم می‌كشی

تا وا شود چشمان من

هرکس باید اقدام به ایمان‌ورزیدن كند ولی حقیقت این است كه در بعضی موارد این راز و حقیقتِ زیبا و دلربا كه شخص را دچار خود می‌كند و او را بی‌اختیار در كام خود می‌كشد، در او یک تغییر بنیادین به‌وجود می‌آورد. به جرأت می‌توان گفت: غیر ممکن است منظره‌ای لطیف‌تر از این حالت، که گشودگی ایمان در قلب انسان است، در عالم باشد كه انسان بتواند حیات تازه‌ای به‌دست آورد.
برهان از یک طرف روشن می‌کند ما در مقابل خدا هیچ هویت مستقلی نداریم، هویت ما هویتی تعلقی است و قرآن از طرف دیگر مى‏فرماید: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللّه‏ِ»(282) شما از جهت اتصال‌تان به خداوند در فقر هستید و هیچ وجود مستقلی ندارید. حالا اگر خودتان از طریق شعور قلبی به این حالت رسیدید، زندگى‏تان عوض مى‏شود و به بهترین شکلِ ممکن با خدا زندگی می‌کنید.
كسى كه از محدودیت‏هاى خود غافل است از خود غافل است، باید محدودیت‌های خود و نامحدودبودن خداوند را بشناسیم و سعى كنیم از طریق خداى نامحدود و اتصال به نور او، خود را از این محدودیت‏ها رها كنیم، نه این‌كه خود را در محدودیت‏هاى بیشترى فرو بریم و تصور كنیم نامحدود شده‏ایم. به گفته‌ی مولوی:
ذوق آزادى ندیده جان او

هست صندوق صور میدان او

گر ز صندوقى به صندوقى رود

او سمائى نیست صندوقى بود

ممکن است کسی بگوید من خیلى خوشبخت هستم چون فرش كهنه‏ام را فروختم و فرش نو خریدم. در حالى كه شما از طریق بى‏نهایت مى‏توانید از نهایت‏ها و صندوق‏ها آزاد شوید. با اُنس با قدرت مطلق مى‏توانید از ضعف آزاد شوید، از طریق اُنس با علیم مطلق مى‏توانید از جهل رهایى یابید. كل دنیا صندوق است و محدودیت و لذا:
گر هزاران است یك تن بیش نیست

جز خیالات عدد اندیش نیست

اگر كسى ده عدد آجرِ خود را تبدیل به هزار عدد آجر کرد باز هم آجر دارد و هنوز در محدوده‌ی آجرها و خیالات مربوط به آجرها زندگی می‌کند. چون نتوانسته به بالاتر از آجر نظر کند، افزایش تعداد آجرها، او را از محدوده‌ی آجرها خارج نمى‏كند. باید با خدای بی‌نهایت مأنوس باشد تا از خیالات عدداندیش و از صندوق‌های متعدد فکری و خیالی آزاد شود و آسمانی گردد. البته معلوم است که اگر انسان خدا داشت آن خدا داشتن و آن آزادی منافاتى با آجر داشتن ندارد ولى اگر فقط آجر داشت گرفتار محدودیت‌های خیالاتِ عدداندیش شده است.
این تصور غلطى است كه گمان شود اگر بینش كسى الهى شد دیگر نباید فكر و مطالعه و كار كند اتفاقا برعكس است، وقتى خدادار شدى درس و مطالعه و كار و زندگى‏ات به ثمر مى‏رسد. شیخ الرئیس مى‏گوید كسى که علوم واقعى را دوست ندارد از آن جهت ناقص است. علومى مثل علومی كه ارتباط بین ما و طبیعت را تصحیح می‌کند و یا علومى كه به ما نظم فكرى مى‏دهد نیاز روح ما است، این علوم را نمى‏توان دوست نداشت البته نباید انسان تمام عمر خود را صرف این نوع علوم بکند به طورى كه از خدا غافل شود. خداشناسىِ قوى و زندگىِ صحیح در دل طبیعت و مشاهده‌ی جلوه‏هاى ربوبى در عالم و حفظ تعادل، همه با هم خوب است.