در رابطه با ظهور توحید بر قلب سالک مرحوم فیض کاشانی با خدایش به نجوا پرداخته و عرضه میدارد:
دل از من بردی ای دلبر بفن، آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن، آهسته آهسته
کشی جان را به نزد خود، ز تابی کافکنی در دل
بسان آنکه میتابد رسن، آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائی دل که گیری جان ز من، آهسته آهسته
چو عشقتدر دلم جا کرد و شهر دلگرفت از من
مرا آزاد کرد از بودِ من، آهسته آهسته
به عشقت دل نهادم، زینجهان آسوده گردیدم
گسستم رشتهی جان را ز تن، آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده رفت من، آهسته آهسته
ممکن است بفرمائید هرچه تلاش مىكنم نمىتوانم مقام اوّل بودن و آخر بودنِ حق را آن طور که حضرت میفرمایند تخیّل كنم. خوب راه را اشتباه مىروى، مگر بناست تخیّل كنى، باید از تخیّل آزاد شوی و با چشم قلب ببینى تا بتوانی اول و آخر را جمع کنی و یکجا او را در عین آنکه اول است آخر بنگری. به همین جهت در مناجات شعبانیه از خدا تقاضا میکنی: «وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبَنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیْكَ» خدایا چشمهای دلم را باز كن تا نور دیدن تو را پیدا كنم و به نور نظر به خودت چشمهای قلبم باز شود. آری به پیامبرش فرمود: «إِنِّی أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى»(279) ای موسی كفش خیال را در ابتداى سرزمین مقدس طور، از پاى دل بیرون كن چون پروردگارت میزبان تو است. ملاحظه کنید میفرماید: «إِنِّی أَنَا رَبُّكَ» من پرورش دهنده و میزبان تو هستم، پس چشم خود را از نظر به هر جایی بردار و فقط به من نظر کن تا مرا بیابی، با كفش خیال كه نمىتوان به رؤیت حق رسید. به گفتهی مولوی:
بِكُن اى موسىِ جان خلع نعلین
كه اندر گلشن جان نیست خارى
خیال براى تصور پدیدههای محدود است، پس با خیال نمیشود خدا را پیدا کرد چون خداوند در خیال نمیگنجد. گفت:
به خیال در نگنجد تو خیال خود مرنجان ز جهت بود مبرا مَطَلَب به هیچ سویش
وقتی در مقامی رسیدید که تخیل مزاحم نبود و دل به صحنه آمد چنان میشوید که همچون حافظ خواهید گفت:
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
قراری بستهام با میّ فروشان
که روز غم بهجز ساغر نگیرم
مىگوید: به جایى رسیدهام كه فكر خودم در خودم گم شد، شدم دوست داشتنِ دوست، تمام افکار و عواطفم نظر به محبوبم شده و لذا خود را در دولت عشق جوانبخت مییابد، چون به نور محبت به حضرت حق دست یافته و تنها از پیر مغان که در منظر حافظ حضرت علی(ع) است منت میپذیرد که او را به چنین توحیدی رسانده، هر چند مدعیان عشق و مستی نمیتوانند این مقام را درک کنند، چون در محضر حضرت «هو الاول و الاخر» مگر میشود باز به خود نظر داشت و هستِ خود را نگاه کرد؟ در چنین نگاه توحیدی تمام عالم مظهر تجلیات انوار الهیاند و اوست که در صحنه است. به گفتهی مولوی:
ما چو چنگیم و تو زخمه مىزنى
زارى از ما نِى، تو زارى مىكنى
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو كوهیم و صدا در ما ز توست
ما همه شیران ولى شیر عَلَم
حملهمان از باد باشد دَم به دم
حملهمان پیدا و ناپیداست باد
جان فداى آن كه ناپیداست باد
مولوی تا این جا طوری با حضرت حق سخن گفت که از آن برمیآمد ما هستیم و خداوند هم هست، چون میگوید: ما همچون كوهیم ولی صدایی که در ما به گوش میرسد از توست، پس از آن به خود میآید و برای جبران این ادعا مىگوید:
بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست
هستىِ ما جمله از ایجاد توست
در این حالت هم که دارد چنین اظهاری را میکند باز احساس میکند خودش هست که دارد مىگوید: وجود و هستى ما از توست و لذا برای عبور از این حجاب اینطور ادامه میدهد که:
اینكه گویى اى دَم هستى از آن
پردهاى دیگر بر آن بستى بدان
صحبت ما جملگى قیل است و قال
خون به خون شستن محال آمد محال
خطاب به خودش میگوید: ای دَمِ هستی که چیزی جز فیض خداوند نیستی و او به تو هستی داده حال متوجه باش با صحبتهاى خودت پردهاى دیگر بر جمال حق ایجاد كردى و حجاب رؤیت حق شدى و لذا همانطور که با خون نمىتوان خون را شست و همچنان خونها باقى مىماند، تو که میگویی خدا همه چیز است، همین گفتن تو دلیل هستى توست و احساس هستى در مقابل حضرت حق خطاست. برای رفع این مشکل در ادامه میگوید:
پس ثناگفتن ز من ترك ثنا است
كان دلیل هستى و هستى خطا است
پس چه كار باید كرد برای رسیدن به توحیدی که حکایت از آن دارد که «هُوَ الاَْوّلُ وَ الآخِرُ»؟ اگر رسیدید به جایى كه تنها اوست كه اوست و به هیچ وجه نظر به خود نداشتید، آن توحید ظهور میکند. همچنان که سیمرغ برای مرغانِ در سفر توحیدی ظهور نمود و مرحوم عطار آن را گزارش میدهد: