مشکل غربیها آن بود که بعد از رنسانس نخواستند ضعفهاى خود را بفهمند و نخواستند ضعفهاى خود را با عقلی ماوراء عقل تجربی جبران کنند، خواستند ضعفهایشان در نفهمیدن اسرار عالم را با قدرت بیشتر جبران كنند، در نتیجه در زندگى به بحرانى گرفتار شدند كه هر روز شاهد آن هستید. انسان در عقل تجربی متوجه سنتهای الهی در عالم نمیشود ولی این را نمیداند که به سنتهای جاری در هستی معرفت ندارد تا تغییر موضع دهد. به این سبب گفته میشود اولین مرحلهی رهایی از جهل، شناخت جهل است.
فرهنگ غربی مرگ را نمیشناسد و لذا آن نوع بیماری که به مرگ منتهی میشود را نمیپذیرد، آنها فکر میکنند میتوانند هر نوع بیماری را درمان نمایند. آری یك وقت آدم مریض مىشود و باید او را درمان كرد تا سالم شود. ولى بعضى از بیمارىها مقدمهی مردن است و شما هم هیچ كارى برای مقابله با آن نمىتوانید انجام دهید، حالا اگر نخواهید بپذیرید كه همهی بیمارىها را نمىتوان به سلامت برگرداند با یك حرص كشندهاى تمام انرژىهایتان را براى برگرداندن سلامتى به كار مىگیرید و نتیجهاى هم نمىگیرید. بعد هم خود را شكست خورده و مأیوس حس مىكنید. اینها نشانهی آن است که نادانی و ناتوانی خود را نمیشناسید. انسان در ارتباط با حق و نظامی که خداوند ایجاد کرده، هویت و اهداف مناسب خود را کشف میکند. آیا نباید به فکر تمدنی بود که در زیر سایهی آن تمدن، زمام امور را از دست کسانی که دارند بشریت را به تباهی میکشند، خارج سازیم؟ این در صورتی ممکن است که متوجه جهل تمدن غربی بشویم و نظر به سنتهایی داشته باشیم که ماوراء علم امروزینِ ما در عالم جریان دارند.
تا به این درجه از شعور نرسیم که نادانیهای ما در این عالم بیشتر از داناییهای ما است و خداوند اراده کرده است با ارسال رسولان و وَحی الهی بر علم ما بیفزاید، هیچ قدمی در جهت رفع بحرانهای موجود برنداشتهایم.