حضرت در ادامه مىفرمایند: «وَ الاِْمْساكُ عَنْ ذلِكَ اَمْثلُ». اگر دیدى قلبات هنوز در طلب دین خاضع نیست، خودداری پیشه كن! كه در چنین حالى، امساك ورزیدن و خودداری کردن سزاوارتر است. چون کسی که سوز طلبِ حقیقت ندارد ما را به اسم علم مشغول حاشیهها میکند و انسان در حین نداشتن انگیزهی زلال به نام علم به دنبال جواب به سؤالاتی میرود که هیچ ارزشی ندارد. مولوى مىگوید كسانى كه سوز ندارند، سؤالاتشان هم بیهوده است. در مثنوى آمده كه فردى با دستش محكم به پشت گردن دوستش مىزند. دوستش یقهی او را مىگیرد که ضربه را به او برگرداند و مىپرسد: «فلان فلان شده.... چرا زدى؟!» مىگوید: «صبر كن! اوّل من یك سؤال مىكنم، تو جواب مرا بده، بعد میخواهی مرا بزنی بزن!» مىپرسد: «سؤالت چیست؟» مىگوید: «وقتى كه من با دستام به گردنت زدم یک صدایى بلند شد. بگو ببینم این صدا مربوط به دست من بود یا مربوط به گردن تو!؟»
آن یكى زد سیلیى مر زید را
حمله كرد او هم براى كید را
گفت سیلىزن سؤالت مىكنم
پس جوابم گوى وانگه مىزنم
بر قفاى تو زدم آمد طراق
یك سؤالى دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بوده است یا
از قفاگاه تو اى فخر كیا؟
گفت از درد این فراغت نیستم
كه در این فكر و تأمل بیستم
تو كه بىدردى همین اندیش این
نیست صاحب درد را این فكر هین
یعنى تو چون سوز ندارى فكرت دنبال این سؤال است كه این صدا از گردن من است یا از دست تو. انسانی هم که سوز حقیقتیابی ندارد در مسیر علمیابی به بیراهه مىرود و به دنبال چیزهایى است که هیچ ربطی به ارتباط او با حقایق عالم ندارد. بعد مولوى ادامه مىدهد كه:
دردمندان را نباشد فكر غیر
خواه در مسجد برو خواهى به دیر
كسى كه درد اصلى خود را شناخت، كه دردش بىخدایى است و میداند تمام حقیقت نزد خداست و با دورى از خدا از همهچیز خود دور شده است، این آدم دنبال اینكه چگونه اوقات فراغتش را بگذراند نمىرود، این آدم تحقیقش براى گذراندن عمر نیست، این آدم به هر كوى و برزن و كتاب و جلسهاى كه سر مىزند دنبال گمشدهاش میباشد و به همین جهت هم نمىشود او را با این سرگرمیها فریب داد. مىگوید:
غفلت و بىدردىات فكر آورد
در خیالت نكتهی بكر آورد
جز غم دین نیست صاحب درد را
مىشناسد مرد را و گرد را