سالها باید انسان تلاش كند تا خدا را پیدا كند و پس از آن تا آخر عمر سعی کند با او باشد. عالیترین ثمرهی زندگی این است كه انسان بتواند خدا را پیدا کند و برای همیشه با خدا باشد. بعضىها تصور مىكنند كه سیمان درست كردن و آن را به دیوار كشیدن كار است اما «لا إله إلاّ اللّه»گفتن كار نیست! آیا قلب انسان با گفتن «لا إله إلاّ اللّه» بیشتر صعود مىكند یا با نگاهكردن به ظاهر تجملی خانه؟ لذّتبردن از آن ظاهرِ تجملی در واقع سیرابکردن بُعد خیالى انسان است در حالیکه آن خیالات پس از مدتى مىروند، چون جنس خیال، رفتن است. اما كسى كه «لا إله إلاّ اللّه» مىگوید در واقع قلبش را با نظر به توحید، سیراب كرده است، زیرا جنس قلب، ماندن است. افسوس كه انسانِ عمل زده از آنچه كه باید باز نماند، باز مىماند و آدمیّت خود را فراموش مىكند و باز هم به دنبال یافتن كارهاى بیهوده است.
یكى از داستانهاى زیباى خارجى دربارهی خرسى است كه تلاش مىكند تا مثل انسانها باشد و مثل آنها زندگی کند. او زحمت بسیار مىكشد تا كار آدمها را تقلید كند. صبح كه مىشد ریشهاى خودش را با زحمت زیاد مىزد، مانند آدمها لباس مىپوشید، كراوات مىزد و به اداره میرفت. به سختى تلاش مىكرد تا یاد بگیرد كه روى دو پا راه برود و... امّا بعد از مدتى درمىیابد كه این كارها، كارهاى یك خرس نیست بلكه كارهاى یك آدم است و او تصمیم میگیرد به خرسبودن خودش برگردد. زمستان كه فرا رسید لباسهایش را درآورد و به كوهستان رفت و نزدیك یك غار نشست، هرچه فكر كرد چگونه باید مانند یک خرس عمل کند! چیزى به نظرش نرسید، چون خرس بودن خودش را گم كرده بود و غفلت کرده بود خرسها در زمستان به خواب مىروند. آنقدر بیرون غار ماند تا در زیر برف مدفون شد و مُرد.
این داستان نكتهی بسیار خوبى دارد که چگونه گاهی فراموش میکنیم خودمان باشیم، آری همهی ما مىخواهیم خودمان باشیم و به خودمان نزدیک شویم. اگر یك مرغابى، پلنگ شود، بدون آن که پلنگ شود از مرغابى بودن خود باز مانده است، همانطور كه اگر یك مرد بخواهد زن شود، بدون آن که زن شود، از مرد بودن خود باز میماند و برعكس. این داستان به ما تذكر مىدهد كه اگر از آدمیت خودمان درآییم آنچه را كه باید انجام دهیم از دست خواهیم داد و خودمان را به دست خودمان به بیهویتی میکشانیم. چون متوجه حقیقت خود نشدهایم، آیا آدم یعنى بدن؟ یا خانه؟ یا شغل؟ یا مدرك؟ مگر نه اینكه همهی اینها فرع وجود انسان است؟ پس چرا این فرعیات را خودمان تصور میکنیم؟ آیا تأثّرانگیز نخواهد بود كه ما این چیزها را با حقیقت وجودمان یكى گرفتهایم و به جاى پرداختن به خود اصلىمان به خیالات واهى دل بستهایم؟ قرآن میفرماید: پروردگار شما آن است که «خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الأرضِ جمیعاً» همهی آنچه را در زمین است برای شما خلق کرد. با توجه به این آیه ما باید برای دنیا باشیم یا دنیا برای ما؟