تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این‌چنین باید بود[جلد دوم](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

ما می‌مانیم و خدا

بهر حال باید متوجه بود آنچه واقعیت دارد تنهایی من است با خدا و بعد از مرگ این واقعیتِ انکار ناپذیر خود را می‌نمایاند و خداوند در قرآن ما را متذکر این نکته‌ی مهم می‌کند و می‌گوید در قیامت خداوند ندا سر می‌دهد که: «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاء ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَى مَعَكُمْ شُفَعَاءكُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیكُمْ شُرَكَاء لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَكُمْ وَضَلَّ عَنكُمْ مَا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ»؛(95) و همان گونه كه شما را نخستین بار آفریدیم اكنون نیز تنها به سوى ما آمده‏اید و آنچه را به شما عطا كرده بودیم پشت‏سر خود نهاده‏اید و شفیعانى را كه در كار خودتان شریكان خدا مى‏پنداشتید با شما نمى‏بینیم، به یقین پیوند میان شما بریده شده و آنچه را كه مى‏پنداشتید از دست‏شما رفته است.
آری آنچه داریم پشت سر می‌گذاریم و ما می‌مانیم و خدای ما. مولوی در این رابطه می‌گوید:
حق تعالى خلق را گوید به حشر

ارمغان كو از براى روز نشر

جِئْتُمُونا وَ فُرادَى بى‏نوا

هم بدان سان كه خَلَقْناكم كذا؟

هین چه آوردید دست آویز را

ارمغانى روز رستاخیز را

یا امید باز گشتنتان نبود

وعده‏ى امروز باطِلْتان نمود

نسبت‌های ما با افراد در حقیقت ربطی به ما ندارد، یک نسبت حقیقی در هستی ما هست و آن نسبت ما با خدا است که او رب است و ما عبد، نسبتی که در هیچ شرایطی تغییر نمی‌کند.
برعکس بقیه‌ی نسبت‌ها که در قیامت همه‌ی آن‌ها از صحنه خارج می‌شود. قرآن می‌فرماید:
«فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَلَا یَتَسَاءلُونَ»(96) پس آنگاه كه در صور دمیده شود دیگر میانشان نسبت‏خویشاوندى وجود ندارد و از حال یكدیگر نمى‏پرسند.
علامه طباطبائی«ره» در تفسیر این آیه می‌فرمایند: میل جنسی در این دنیا برای تولید مثل است و لذا در این دنیا موضوع زن و شوهر و فرزند مطرح است ولی چون در قیامت موضوع تولید مثل مطرح نیست این نسبت‌ها نیز از بین می‌رود. هرکس خودش هست و خدای خودش.
به هر حال دقت در تذکرات حضرت مولی‌الموحدین(ع) ما را متوجه مرگ می‌کند، تا آن‌جایی که به ما فرمودند: قبل از این‌که بدن‌هایتان را از دنیا ببرند، یک نوع مرگ اختیاری داشته باشید. عطار مرد با مطالعه‌ی باسواد و با فکری بود. که در عین عطاری طبابت هم می‌کرد، فقیری آمد به او گفت چیزی بده و او نداد، فقیر گفت پس چگونه جان به عزرائیل می‌دهی؟ عطار گفت: خودت چگونه جان به عزرائیل می‌دهی؟ فقیر گفت: این‌طوری، سرش را گذاشت زمین و مرد ... یک دفعه عطار فهمید این یک پیام بزرگ است و باید بتوان مُرد، و با عطاری نمی‌شود، راه خود را تغییر داد. راه را تغییر دادن یک کار اساسی اساسی است. می‌گوید:
دی زاهد دین بودم، سجاده‌نشین بودم

ز ارباب یقین بودم، سر دفتر دانایی

ترسا بچه‌ام افکند، از زهد به ترسایی

اکنون من و زنّاری، در دیر به تنهایی

امروز اگر هستم، دُردی کشم و مستم

در بتکده بنشستم، دین‌داده به ترسایی

نه محرم ایمانم، نه کفر همی دانم

نه اینم و نه آنم، تن داده به رسوایی

ناگه ز درون جان، در داد ندا جانان

کی عاشق سرگردان، تا چند ز رعنایی

پس‌گفت درین‌معنی، نه‌کفرونه دین اَوْلی

بر شو تو از این دعوی گر سوخته مایی

هرچند که پر دردی، کی محرم ما گردی

فانی شو اگر مردی، تا محرم ما آیی

عطّار چه دانی تو، وین قصه چه خوانی تو

گر هیچ نمانی تو، این‌جا شوی آن‌جایی

عطار فهمید اگر خواست از خود فانی و به حق باقی شود باید به مردن نظر کند. شما عنایت دارید که هر لحظه آماده‌ی مرگ‌شدن، مردن نیست، بلکه زنده‌شدن است و ائمه(ع) این نکته را به ما یاد دادند.