تربیت
Tarbiat.Org

فرزندم این‌چنین باید بود[جلد دوم](شرح نامه ۳۱ نهج البلاغه)
اصغر طاهرزاده

چگونه «مَن» در ذهن ساخته می‌شود

احساس «مَن» كردن آن هم به صورت مستقل از خدا، حالتی است كه برای انسان‌های غیر الهی مطرح است. چرا «مَن» خود را «مَن» حس می‌کنم؟ چون در مقایسه با شما، به خود نظر می‌کنم و خود را جدای از شما حس می‌کنم و این می‌شود «من». چرا خود را «من» حس می‌کنم؟ چون این لیوان را لیوانی که آب به من می‌دهد حس می‌کنم. و در این مقایسه یک «من» برایم پیدا می‌شود، همة این «من» و «من»ها با مقایسه با غیر مطرح است. از طرفی غیرها به اعتبار شخصیت استقلالی‌شان هیچ‌کدام اصالت ندارند، شخصیت آن‌ها در رابطه با نسبت‌ها و مقایسه‌ها در ذهن پیدا می‌شود. این لیوان در رابطه با تشنگی من شخصیت لیوانی دارد و تشنگی من هم یک گرایش فیزیولوژیک است و مربوط به نیاز به ‌آبی است که مربوط به بدن است و به واقع کاری به حقیقت گستردة وجود من که عین تعلق به حق است، ندارد. حالا با دقت در این مقدمات ملاحظه خواهید کرد اگر این نسبت‌ها را از من بگیرند و همة عالم را تجلیات اسماء الهی ببینیم، آن منی که موجب عُجب و خودبینی می‌شود، نمی‌ماند. پس چه می‌ماند؟ گرایش به حق. چون در واقعیت فقط حق هست و بقیه ماهیات همگی نسبت‌هایی هستند در رابطه با نیاز بدنی من. یعنی اگر مقایسه‌ها را بردارید، آن منی كه به آن نظر دارید و می‌خواهید حفظ كنید، نمی‌ماند، چه می‌ماند؟ «یا ربّ» می‌ماند. حتی آن منی كه می‌گویم: «یاربّ» هم نمی‌ماند، به اصطلاح بزرگان ادراك می‌ماند، اما ادراكِ ادراك نمی‌ماند. مثلاً وقتی خوشحالید، فقط خوشحال هستید، همین كه توجه کنید به این‌که من خوشحالم، دیگر خوشحال نیستید، فقط خوشحالی، خوشحالی است، تصور و فكر خوشحالی، خوشحالی نیست. همان‌طور که آب تر است ولی تصور آب تر نیست. من كه دارم می‌خندم، فقط خندیدنم، ولی از آن جهت كه «من» به خود نظر كردم و پایِ نسبت به میان آمد و متوجه شدم من می‌خندم، دیگر خندیدن در صحنه نَفْس‌ام موجود نیست، بلكه خاطره و صورت ذهنی خندیدن در حافظه‌ام می‌ماند، یادم می‌آید كه یك دقیقه پیش خوشحال بودم. شما وقتی خوشحالید كه فقط خوشحال هستید، وقتی می‌گویی خوشحالم، دیگر خوشحال نیستید، علم به خوشحالی، خوشحالی نیست، مثل تفاوت بین غصه‌خوردن و شیون‌زدن است. كسی كه می‌بیند فرزندش زیر ماشین تكه‌تكه می‌شود، آیا می‌داند بچه‌اش تكه‌تكه می‌شود یا جیغ می‌زند، آیا غصه می‌خورد یا شیون می‌كشد؟ در آن حال فقط شیون می‌كشد، اما فردا غصه می‌خورد، غصه، شیون نیست، شیون، شیون است، هنگام شیون‌زدن حتی نمی‌داند شیون می‌زند.
عُجب و خودبینی و خودپسندی این‌طوری پیدا می‌شود که انسان به منِ خود نظر می‌کند، در نتیجه همین‌که نظر کرد، یک منِ دُردانه پیدا می‌شود و همة بدبختی‌ها به خاطر پیداشدن این «من» است که با غفلت از توجه به حق پیدا شد. در حالی‌که در پیامبر(ص) چنین منی نیست و لذا وقتی هم خداوند می‌فرماید تو در خُلق عظیم هستی، منی نمی‌بیند که به عُجب آید، حق را می‌بیند و نظرش به حق ادامه می‌یابد.
مولوی در مثنوی داستان خوبی دارد؛ عاشقی به در خانة معشوقش رفت و در زد، معشوقش گفت: کیست؟ گفت: منم! گفت: این‌جا یک من هست، جایی برای من دیگر نداریم! و در را باز نکرد. واقعاً هم نمی‌شد در را باز کند. برای هر منی در بسته است چون دوگانگی اگر در صحنه بود هیچ‌کدام برای دیگری نیستند، تا من «تو» نشود، در باز نمی‌شود. عاشقی که بگوید من؛ دروغ می‌گوید. باید در مقابل معشوقش من در منظرش نباشد. باید با نگاه به معشوقِ حقیقی، این منِ وَهمیِ مجازی را سوزانده باشد. بالأخره سال دیگر آمد و در زد، معشوقش گفت: كیست؟ گفت: تویی! در را باز كرد.گفت:
اكنون چون منی، ای من در آی

نیست گنجایی دو من را درسرا(3)

خداوند حقیقتاً هستی همه چیز را داده، هستی بقیة موجودات به حق است و همه موجودات جلوة هستی او و عین اتصال به او هستند، مثل اتصال نور خورشید به خورشید. وقتی متوجه شدی كه در ذات خود هیچ هستی، فوراً می‌بینی كه به حق و با اتصال به حق هستی، بودنی داری كه آن بودن، بودن به حق است، بقیه‌اش چیزی نیستی، بلكه هست تو همان توجه به حق است. اگر به غیر حق توجه كردی، منْ حجاب حق که عامل عجب است، پیدا می‌شود، در حالی كه هستیِ آن، یک نوع هستی وَهمی است و مانع توجه به حق است، نیستی است که هستش می‌پنداری. اصلاً غیر حق به نحو استقلالی در صحنه عالم چیزی نیست. به نحو استقلالی فقط یك چیز هست؛ که همان «حق» است. هرکس با نظر به حق، از هستِ حق بهره می‌گیرد و به هستِ حق، هست پیدا می‌کند. منتها هستی که عین ربط به حق است بدون هیچ استقلالی، اگر به خود نگریست و به اصطلاح عرفا هوشیاری پیشه کرد از همه‌چیز محروم می‌شود.
گفت لیلی را خلیفه، كان تویی

كز تو مجنون شد پریشان و غوی(4)

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت رو رو! چون تو مجنون نیستی

با خودی تو ، لیك مجنون بی‌خود است

در طریق عشق، هشیاری بد است

بله! همین كه انسان با خود است و توجه به خود دارد، دیگر عشق و بندگی می‌رود، این هوشیاریِ وَهمی، بندگی را می‌میراند. هوشیاری و زیرکی یعنی خود را به نحو استقلالی نگریستن و عملاً در این حالت، با وَهم‌ها و گمان‌ها زندگی کردن و عقلِ حقیقت‌بین را از دست دادن. گفت:
زیركی بفروش و حیرانی بخر

زیركی ظن است و حیرانی نظر

یعنی این توجه به منِ خود، و خود را و بقیه چیزها را مستقل دیدن و حساب برای آن‌ها باز كردن، یک نحوه گرفتاری در گمان‌‌ها است. حیران حق بودن، نگاه واقعی غیر وهمی است. یكی از دعاهای پیامبر اسلام(ص) این بوده است كه «رَبَّ زِدْنِی تَحَیُّراً» خدایا! حیرتم را زیاد كن! كه فقط تو را ببینم و لاغیر. گفت:
خیره گشتم، خیرگی هم خیره گشت

موج حیرت عقل را از سر گذشت

یعنی موج حیرت از سر عقل هم گذشت؛ باید با چشمی بالاتر از عقل که همان حیرت است با حقایق روبه‌رو شد. با عقل جزیی نمی‌توان خیلی از چیزها را دید، چون بالأخره یک نحوه عجب و خودبینی و در نتیجه حجاب نسبت به حق، در آن هست.
عارفی گفت: «اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آن‌گاه که فضل خود نبیند، و اهل ولایت را ولایت بر همه، تا آن‌وقت که ولایت خود نبینند، که چون بدیدند ولایتشان نماند، زیرا آن‌جا که فضل و ولایت بُوَد، رؤیت از آن ساقط بُوَد، چون رؤیت حاصل شد معنی ساقط شد، از آن جهت که فضل صفتی است که فضل نبیند، و ولایت صفتی که رؤیت ولایت نباشد».(5)
حضرت فرمودند: «وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ»؛ وقتی از نظر به خود به شعف آمدی و خود را خریدی، راه درست را گم می‌کنی و عقلت از مسیر صحیح باز می‌ماند.
پسرم! اگر خودت را نگاه كردی، خیلی چیزها را نمی‌بینی و از راه واقع‌بینی دور می‌افتی. همین‌که همة همت انسان‌ این باشد که منِ مستقل از حق، یعنی مَن وَهمی را حفظ‌ کند، از مسیر درست دور می‌افتد و به مقصدی که باید برسد، نمی‌رسد و عملاً با سایه زندگی خود زندگی می‌كند در حالی که سایة زندگی، اصل زندگی نیست، انسان را به اهداف دروغین‌ عادت می‌دهد و اندیشه‌اش را در مسیر همان اهداف دروغین به‌کار می‌برد و لذا فرمود: «وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ» و این خودپسندی خردها را از بین می‌برد و در نتیجه اندیشه انسان تاریك می‌شود و موضوعی که در مورد آن فکر می‌کند، موضوع حقیقی نیست، در وَهمیات تفکر می‌کند و در وَهمیات زندگی می‌کند و وقتی آفتاب قیامت طلوع کرد متوجه می‌شود یک عمر در هیچی فکر می‌کرده است، چون به خودِ وَهمی‌اش مشغول و مشعوف بود. پس حالا كه این طور است، حالا كه خودپسندی را باید پشت سر بگذاری تا زندگی‌ات جهت دروغین نگیرد و مسیر زندگی‌ به سوی ناكجاآباد سیر نكند، حالا چه كار كن؟ این كارها را بكن: