ای مهربان خدای:
گم گشتهام تو بودی و کردم چو دیده باز
دیدم به آسمان و زمین و به بام و در
تابنده نور توست
هر جا ظهور توست
دیدمبه هیچ نقطه تهی نیست جای تو
خوش میدرخشد از همه سو جلوههای تو
ای مبدأ وجود!
از کثرت ظهور، نهان شد که کیستی
از هر چه ظاهر است، تویی آشکارتر ... مستور نیستی
نزدیکتر ز من به منی، دور نیستی
تو آشکارهای ... من زین میان گُمم
کور ار نبیند، این گنه آفتاب نیست
نقص از من است، ورنه رُخت را حجاب نیست.
ای مهربان خدای!
در قلب من تبی است گدازان و دردناک
احساس میکنم که به کانون جانِ من
سوزنده آتشی است که سر میکشد به اوج
احساس میکنم عطشی مست و بی قرار
اندر فضای هستی من میدود چو موج
این سوز عشق توست،
در من، چو جان نهان
احساس میکنم،
درمان نسازد این تبِ من جز دوای تو
زائل نسازد این عطش، الاّ لقای تو
ای مهربان خدای!
احساس میکنم خلائی در وجود خویش
کان را نمیبرد ز میان، جز پرستشت
ای نازنین خدای!
احساس میکنم که بود در سرشتِ من
سوزنده، یک نیاز
داغ نیاز را نزداید ز سینهام
جز لذّت پرستش و جز نشئه وصال
مخموری مرا به جز این می، علاج نیست
مطلب عیان بود، به بیان احتیاج نیست
ای مهربان خدای!
تو، راز جان و مایه سرمستی منی
تو هستی منی
در عمق فکر و پرده جانم تویی، تویی
آرام دل، فروغ روانم تویی، تویی
هر جا نگاه میدود، آنجا نشان توست
روشنگر وجود، رخِ دلستان توست.**سرود سحر حجتالاسلام بهجتی شفق، ص 68.***