تربیت
Tarbiat.Org

تفسیر نمونه، جلد12
آیت الله مکارم شیرازی با همکاری جمعی از فضلاء و دانشمندان‏‏‏‏‏

1 - داستان اصحاب کهف در احادیث اسلامی

درباره اصحاب کهف روایات فراوانی در منابع اسلامی دیده می شود که بعضا از نظر اسناد قابل اعتماد نمی باشند، و به همین دلیل در میان بعضی از آنها تضاد و اختلاف وجود دارد.

از میان روایات، روایتی که علی بن ابراهیم قمی در تفسیرش آورده از نظر متن و مضمون و هماهنگی با آیات قرآن بهتر به نظر می رسد که خلاصه اش چنین است :

امام صادق (علیه السلام ) در مورد ((اصحاب کهف و رقیم )) چنین فرمود: آنها در زمان پادشاه جبار و گردنکشی بودند که اهل کشور خود را به پرستش بتها دعوت می کرد، و هر کس دعوت او را اجابت نمی نمود به قتل می رساند، این گروه (اصحاب کهف ) جمعیتی با ایمان بودند که پرستش خداوند بزرگ می کردند (ولی ایمان خود را از دستگاه شاه جبار مکتوم می داشتند).

شاه جبار ماءمورانی بر دروازه پایتخت گماشته بود و هر کس ‍ می خواست بیرون رود مجبور بود بر بتانی که در آنجا قرار داشت سجده کند.

این گروه با ایمان هر طور بود - به عنوان صید کردن - از شهر بیرون آمدند (و تصمیم داشتند به شهر خود که محیط بسیار آلوده ای بود دیگر باز نگردند).

در مسیر خود به چوپانی برخورد کردند که او را دعوت به خداوند یگانه نمودند و او نپذیرفت، ولی عجیب اینکه سگ چوپان به دنبال آنها به راه افتاد،
@@تفسیر نمونه جلد 12 صفحه 396 @@@

و هرگز از آنان جدا نشد آنها که از آئین بت پرستی فرار کرده بودند در پایان روز به غاری رسیدند، و تصمیم گرفتند مقداری در غار استراحت کنند، خداوند خواب را بر آنها چیره کرد، همانگونه که در قرآن می فرماید ((سالها آنها را در خواب فرو بردیم )).

آنها آن قدر خوابیدند که آن شاه جبار مرد، و مردم شهر نیز یکی پس ‍ از دیگری از دنیا رفتند، و زمان دیگر و جمعیت دیگری جای آنها را گرفتند.

اصحاب کهف پس از این خواب طولانی بیدار شدند و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سئوال کردند، نگاهی به خورشید کردند دیدند بالا آمده گفتند: یک روز یا بخشی از یک روز خوابیده ایم !.

سپس به یک نفر از خودشان ماموریت دادند و گفتند این سکه نقره را بگیر و به صورت ناشناس داخل شهر شو، و برای ما غذائی تهیه کن، اما مواظب باش تو را نشناسند، زیرا اگر از وضع ما آگاه شوند یا ما را به قتل می رسانند و یا به آئین خود باز می گردانند.

آن مرد وارد شهر شد اما منظره شهر را بر خلاف آنچه بخاطر داشت مشاهده کرده و جمعیت غیر از آن جمعیتی بودند که او می شناخت، اصولا لغت آنها را درست نمی فهمید، همانگونه که آنها نیز زبان او را درست درک نمی کردند، به او گفتند تو کیستی و از کجا می آئی ؟!

او سرانجام پرده از روی اسرارش برداشت، پادشاه آن شهر (که در آن زمان خداپرست بود) با یارانش همراه آن مرد به سوی غار حرکت کردند، هنگامی که به در غار رسیدند به درون نگاه می کردند، بعضی می گفتند اینها سه نفر بیشتر نیستند که چهارمین سگ آنها است، بعضی می گفتند پنج نفرند که ششمین سگ آنهاست، و بعضی می گفتند هفت نفرند که هشتمین سگ آنها است .

در این حال خداوند آنها را در حجابی از رعب قرار داده بود به گونه ای
@@تفسیر نمونه جلد 12 صفحه 397 @@@

که هیچیک جرات داخل شدن در غار را، جز همان فردی که از آنها بود، نداشتند، هنگامی که رفیقشان وارد غار شد آنها را وحشت زده دید، زیرا گمان می کردند که جمعیت حاضر بر در غار یاران ((دقیانوس )) پادشاه جبار بت پرست هستند، ولی او آنها را از ماجرای خواب طولانیشان آگاه ساخت، و به آنها گفت خداوند آنانرا آیتی برای مردم قرار داده است .

آنها خوشحال شدند، و اشک شادی فرو ریختند و از خدا خواستند که آنها را به حال سابق بازگرداند.

اما پادشاه آن زمان گفت سزاوار است که ما در اینجا مسجدی بسازیم، زیرا آنها گروهی باایمان بودند.

در اینجا امام اضافه فرمود که آنها در هر سال دو بار پهلو به پهلو می شدند و سگ آنها بر در غار دست خود را بر زمین گسترده (و مراقب ) بود)).**تفسیر نور الثقلین جلد 3 صفحه 247 _ 248.***

در حدیث دیگری از علی (علیه السلام ) شرح مبسوطی درباره اصحاب کهف می خوانیم که خلاصه اش چنین است : ((آنها در آغاز شش نفر بودند که دقیانوس آنانرا به عنوان وزرای خود انتخاب کرده بود، و هر سال یک روز را برای آنها عید می گرفت .

در یکی از سالها در حالی که روز عید بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، یکی از فرماندهان به او آگاهی داد که لشگر ایران وارد مرزها شده است، او آنچنان از شنیدن این خبر غم انگیز، ناراحت شد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد، یکی از این وزیران که ((تملیخا)) نام داشت در دل گفت این مرد گمان می کند خدا است، اگر چنین است پس چرا این چنین غم زده شد به علاوه او تمام صفات بشری را دارد؟!
@@تفسیر نمونه جلد 12 صفحه 398 @@@

وزرای شش گانه او هر روز در منزل یکی جمع می شدند، و آن روز نوبت ((تملیخا)) بود.

او غذای خوبی برای دوستان تهیه دید، ولی با این حال پریشان به نظر می رسید (و دست به سوی غذا دراز نمی کرد، دوستان از او جویای حال شدند) او گفت مطلبی در دل من افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است، آنها از ماجرا سئوال کردند.

او گفت : من در این آسمان بلند پایه که بدون ستون برپا است و کسی که خورشید و ماه را به صورت دو نشانه روشن در آن به حرکت واداشته، و آن کس که صفحه آن را با ستارگان زینت بخشیده، بسیار اندیشه و مطالعه کردم، سپس به این زمین نگاه کردم و با خود گفتم چه کسی آن را از آب بیرون آورد و گسترده ساخت ؟ و چه کسی اضطراب آنرا با کوه ها آرامش بخشید؟ سپس در حال خودم به اندیشه فرو رفتم، و با خود گفتم چه کسی مرا از حالت جنینی به بیرون رحم مادر فرستاد؟ چه کسی به من از پستان مادر شیر گوارا بخشید و تغذیه نمود؟ و بالاخره چه کسی مرا پرورش ‍ داد؟.

از مجموع این مسائل فهمیدم که همه اینها سازنده و آفریدگار و مدبری دارد که او حتما غیر از ((دقیانوس )) است، هم او مالک الملوک است و حاکم بر آسمانها.

هنگامی که این سخنانرا با صراحت و خلوص ادا کرد، آنچه از دلش ‍ برخاسته بود بر دل یاران نشست، ناگهان همگی بر پای او افتادند و بوسه زدند و گفتند: الله به وسیله تو ما را از ضلالت به هدایت دعوت کرد اکنون بگو چه کنیم ؟!.

((تملیخا)) برخاست مقداری خرما از باغستانی که داشت به سه هزار درهم فروخت و پولها را برداشت، و بر اسبها سوار شدند، و از شهر بیرون راندند.
@@تفسیر نمونه جلد 12 صفحه 399 @@@

هنگامی که سه میل راه رفتند ((تملیخا)) به آنها گفت : برادران ! پادشاهی و وزارت گذشت، راه خدا را با این اسبهای گران قیمت نمی توان پیمود، پیاده شوید تا پیاده این راه را طی کنیم، شاید خداوند گشایشی در کار فرو بسته ما کند.

آنها اسبها را رها کردند، و پیاده به راه افتادند، هفت فرسخ در آن روز با سرعت راه رفتند، اما پاهای آنها مجروح شد، و خون از آن می چکید!.

چوپانی به استقبال آنان آمد، گفتند ای چوپان آیا جرعه شیر یا آب داری ما را میهمان کنی ؟ چوپان گفت آنچه دوست دارید دارم، ولی من چهره های شما را چهره شاهان می بینم ! اینجا چرا؟ من فکر می کنم، شما از دقیانوس پادشاه فرار کرده اید.

گفتند: ای چوپان ! حقیقت این است که ما نمی توانیم دروغ بگوئیم، ولی آیا اگر راست بگوئیم دردسری برای ما نمی آفرینی ؟ سپس ‍ سرگذشت خود را شرح دادند.

چوپان خود را بر دست و پای آنها افکند و بوسید و گفت : برادران ! آنچه در دل شما افتاده، در دل من هم افتاده است ولی اجازه دهید گوسفندان را به صاحبانش برسانم، و به شما ملحق شوم، آنها قدری توقف کردند تا او گوسفندان را رسانید و بازگشت در حالی که سگ او همراهش بود...

این جوانان نگاه به سگ کردند بعضی گفتند ترس این هست که او با سر و صدای خود راز ما را فاش کند، اما هر قدر خواستند او را از خود دور کنند حاضر نشد، گوئی می گفت بگذارید من شما را از دشمنان محافظت کنم، (من هم رهرو این راهم !...).

این هفت نفر به راه خود ادامه دادند در حالی که سگ به دنبال آنها روان بود تا از کوهی بالا رفتند و در کنار غاری قرار گرفتند، بر در غار چشمه ها و درختان میوه ای یافتند، از آن خوردند و سیراب شدند، تاریکی شب فرا رسید
@@تفسیر نمونه جلد 12 صفحه 400 @@@

آنها به غار پناه بردند، و سگ بر در غار دستهای خود را گشود و مراقب بود، در این حال خداوند به فرشته مرگ دستور قبض ارواح آنها داد)) (و خواب عمیقی شبیه مرگ بر آنها مسلط شد).**سفینة البحار جلد 2 صفحه 382 (ماده فکر).***

در مورد دقیانوس بعضی از مفسران چنین می گویند: او امپراطور روم بود و از سال 249 تا 251 میلادی حکومت کرد، سخت دشمن مسیحیان بود، و ایشانرا آزار و شکنجه می داد، پیش از اینکه دولت روم دین عیسی را بپذیرد.