(1)
یک جمله افتخارآمیز از حضرت زینب علیها السلام برایتان نقل میکنم. آی شیعیان! افتخار بکنید. یک خانمی که بر حسب ظاهر اسیر است. برادرش را کشتند برادرانش، بچه هایش، یار و انصارش را کشتند. آن وقت مقتدری مانند یزید، روی تخت خون نشسته است و از شمشیر او خون میچکد. خانم بلند بشود و فریاد بزند به او بفرماید:
(انی لا ستصغرک) (77) ای شیعیان افتخار کنید. ببینید در مکتبمان چه کسانی را داریم بلند شود بگوید من قدر تو را کوچک میشمارم.
(2)
چه قدر شیعیان باید افتخار کنند. ما چه بزرگانی داریم! مکتب ما چه برجسته هائی دارد. امروز توسل من به عمه امام زمان علیه السلام است؛ زینب کبری علیها السلام. خانمی که شفاعتش در همه جا موجود است. خانمی که اگر کسی گیرندگی داشته باشد، شفاعتش مثل برق است. عنایت فرمودید! میگویند: یک خانمی به صورت ظاهر برادرهایش را کشتند. بچههایش را کشتند. تمام اعوانش را کشتند. آن پلید هم در اریکه قدرت تکیه زده و خون از تیغ او میبارد. اما دختر امیرالمؤمنین قامت برافراشت، فریاد بر سرش زد که تاریخ این جمله را حفظ کرده علمای تسنن هم ضبط کردند. فرمود: (انی لأستصغرک) یقین بدان که من تو را کوچک میشمارم. امام زمان! چه عمه بزرگواری داری. که امام زمانش علیه السلام فرمود: (انت عالمة غیر معلمة) (78) این امام زمانش بود. عمه جان! تو عالمه غیر معلمه هستی. ما در حقایق به فضل الله هیچ باکی نداریم؛ آن که روشن است میگوئیم. من بارها به دوستان گفتم به گوش اولیاء خدا رسید و الحمدالله آنها هم متحد شدهاند صحه گذاشتند. گفتم: علم لدنی دو تا کلمه عربی است. اگر بخواهیم به فارسی خالص در بیاوریم معنایش کلاس خصوصی دیده میشود. سنی نقل میکند و میگوید: وقتی زینب علیهاالسلام به دنیا آمد حضرت زهرا علیهاالسلام به امیرالمؤمنین گفت: (یا علی! سمها...)؛ یا علی! برای او نامی بگذار. آقا فرمود: دختر پیغمبر! من در نامگذاری این دختر بر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پیشی نمیگیرم. بچه را پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بردند. (یا رسول الله! سمها). خدا نوهای به شما داده است. یک نازدانه دختری است. نام برایش بگذار. ما کنت لاسبق الی الله عزوجل فی تسمیتها . من در نام گذاری این دختر بر خدا پیشی نمیگیرم. (فنزل جبرئیل) جبرئیل نازل شد. فرمود: (الحق یقرؤک السلام) یا رسول الله! حق به تو اقراء سلام میکند. (یخصک بالتحیة و الاکرام) و تو را مخصوص به تحیت و اکرام میکند. چه میگوید: (و یقول سمیها زینب)؛ نام او را زینب بگذار! خانمی که به روایت اهل تسنن اسمش را خدا گذاشته باشد؛ امام زمانش فرمود باشد: تو علم لدنی داری. یک بعد حواسی در کربلا نشان داد. و یک بعد عرفانی که در جهان صدا کرد. بعد حواسیاش همان بود که گفتم. بر سر آن پلید فریاد زد و فرمود که: به این تخت و تاجت نگاه نکن که من تو را کوچک میشمارم. بعد عرفانی هم این بود که پلید دیگری آمد، شماتت کرد گفت: دیدی خدا برادرانت و فرزندان را چگونه کشت؟ میدانید در جواب چه گفت؟ فرمود: (ما رأیت الا جمیلا) (79)؛ من جز زیبایی چیزی ندیدم. این هم بعد عرفانیاش بود. امام زمان! چه عمه بزرگواری داری. خجالت میکشم بگویم. آدمی که از راه میرسد به او میگویند: خسته نباشید! پذیرایی میکنند. میگوید آب میخواهم آب میدهند. امام زمان! من این را خیلی کم میگویم. زبانم لال! بارها گفتم عمه تان چهل منزل آمده بود اما با زخم زبان. غصه. من یک استادی داشتم (ره) که خدمت امام زمان علیه السلام شرفیاب شده بود. میدانید چه میگفت؟ میگفت: خانم وقتی حرف زد با اینکه صدا، صدای زنانه بود ولی یک عدهای بی اختیار گفتند و الله خود علی دارد حرف میزند. تن پلیدشان میلرزید. این شعر آسید محمد علی را من میخوانم. امیدوارم در تاریکی برزخ، در ظلمت قبر، دم جان دادن - من که عمل خیری ندارم - همینها به داد من برسد. بارها گفتم آقایان نه یک بیمارستان هزار تخت خواب ساختم نه یک کاری کردم. خدایا نقد جوانی را باختم. چیزی ندارم. بارها گفتم که ندارم. خدا میداند چیزی ندارم. خدا رحمت کند سید رضا هندی را که در آن قصیده کوثریه میگوید:
سودت صحیفة اعمالی - و وکلت الامر الی حیدر
نامه عملم را بارها سیاه کردم. نشستم حساب کردم کارم را سپردم به حیدر کرار. آقا! واقعا چیزی نداریم.
چیزی نداریم. بارها نشستم حساب کردم نه این که به شما میگویم. مردم بعضیها موفقند. خدماتی کردهاند من هیچ کار نکردم گفتم: خدایا! نقد جوانی را باختم. اما تو خودت با خبری که به اهل بیت علیهم السلام پیغمبرت ارادت دارم. وعده دادم روزها میروم قم منبر. آنجا رفتم در منبر گفتم من روز ماه رمضان در تهران هم منبر نمیروم رفقا میدانند. یک طوری هست که نمیتوانم این کار بکنم. رفتم به خانم آنجا گفتم خانم! تو که میدانی من روزها در تهران منبر وعده نمیدهم. این ماه رمضان را وعده دادم که در آستان ملائک پاسبان تو بیایم دم تکان بدهم. فقط برای این. به شما عزیزان هم گفتم مرا دعا کنید. قول دادم نائب الزیارتتان هم هستم. به شرطی که همه تان ما را دعا کنید. التماس دعا داریم.
خدایا چه مقامی؟! چه عظمتی؟! میگوید: و الله علی دارد حرف میزند. آمیرزا محمد این شعر را گفت که در زیر آسمان نظیر ندارد. خدا به داد من برسد چون با جانم دارم میگویم و تفسیر میکنم. عرض کنم که یک کلمهای در عربی هست به او میگویند: زئیر با همزه و ز اخت الراء. آن صدای مقدماتی شیر را میگویند. اول شیر، قبل از حمله، وقتی میخواهد حمله کند، قبل از آن، یک صدائی در سینهاش ظاهر میشود، آن علامت خطر است. یعنی اگر کسی در جنگلی، بیابانی دید شیر روبرو آمد و آن صدا را در آورد؛ تقریبا باید مرگ خودش را در نظر بگیرد. به آن زئیر میگویند. نوشتهاند که در هیچ حیوانی این لفظ به کار نمیرود. فقط، مخصوص شیر است. مرحوم آمیرزا محمد. علامهای در نجف بود. بزرگواری بود. میگوید: او ان فی غاب امامته لزئیرها همت الوجوه متحیرا میدانید چرا؟ این تنهای پلید میلرزد؟ چرا این کاخ میلرزد؟ نزدیک است خراب شود. میگوید: برای این که باید سؤال کنیم آیا دختر علی حرف میزند یا صدای زئیر از بیشه امامت به گوش میرسد؟ کدامیک؟ زئیر است که دارد میلرزاند. من میگویم: امام زمان علیه السلام! من غلط میکنم بگویم که عمه شما خسته شدند. با قدرت تمام کارها را اداره کرد. اما خودتان میدانید. من نمیدانم این قدر میدانم که بعد از آن همه فعالیتها و زحمات رفت در حضور برادر بزرگوارش و گفت: حسین جان! عزیزم! من خیلی این بچهها را که بهانه پدر را میگرفتند یک جوری آرام کردم. شبها بچهها بهانه پدر میگرفتند. آنها را آرام کردم. شماتت را جواب دادم. زخم زبانها را تحمل کردم. اما من یک حرف دارم و آن این است که فقط با دختر کوچکت دو سه کلمه حرف بزن!
(3)
آتش در خانه حضرت زهرا علیها السلام ماند تا عصر عاشورا به خیمههای ابی عبدالله رسید. همین آتش بود. من اهل مصیبت مکشوف نیستم اما گفتم آتش رسید در عصر عاشورا به خیمهها. مصیبت آقا خیلی بزرگ است. باز هم اینجا به ساحت مقدسه عمه امام زمان. حضرت زینب کبری علیهاالسلام. این خانم خیلی بزرگ است از عقل ما خارج است. عوامی برخورد نکنید. علمی عرض میکنم. وجود نازنین زینب کبری علیها السلام در این دنیا در این جهان هستی هنوز هم دارد کار میکند. مجتهدی در نجف نابینا شد.
خدایا به حق زینب کبری علیها السلام عقلمان را، چشممان را، سلامتی ما را از ما نگیر!
چشم برای همه عزیز است، مخصوصا برای یک مجتهد که میخواهد مطالعه کند و مطلب استخراج کند. نمیدانم چطور خدا بخواهد دعا را مستجاب کند یک چیزهائی را پیش میآورد که از عقل ما خارج است. یک دفعه به قلب این مجتهد افتاد که به دختر امیرالمؤمنین توسل کن! گفت: دختر امیرالمؤمنین! شما آبرو دارید من این چشمانم را لازم دارم، نزد خدا شفاعت بکنید. میگوید: این راز و نیاز را نمودم و خوابیدم. یک وقت دیدم خانم مجللهای آمد و فرمود: من را صدا کردی! من دختر علیام. میگوید: دیدم این چادرش را گرفت و قدری از این چادر را بپیچاند و به صورت یک میل در آورد و به چشمانم کشید. از خواب بیدار شدم و دیدم که همه جا را میبینم. عصر عاشورا مصیبتش به این خانم بر میگردد. یک کلمهای فقط ما شنیدیم. امام زمان! عمهاتان آن شب آتش خاموش بکند؟ دنبال بچه گم شده برود؟ کجا برود؟ چه بکند؟ که نیر تبریزی خدا جزای خیرش بدهد بهترین حرف را زده.
اگر صبح قیامت را شبی هست آن شب است امشب - حبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب
بر اهل بیت چه گذشت؟ چی شد؟ صلوات الله علیک یا اهل بیت النبوة
(4)
سفره دارد جمع میشود، ضیافت دارد برچیده میشود. چه بدست میآوردیم؟ مواظب زیان باشیم امروز زبانها دارد دنیا را به هم میریزد. زبان زبان! وای وای! گفتم که توسلمان به سه ساله ابی عبدالله علیه السلام است. در خانهاش برویم. توضیحی عرض میکنم. توضیح این است که ببیند. ما در اسم این نازدانه اصراری نداریم. ببینید! یک وقت بیایی بگویی که اصلا امام حسین علیه السلام همچنین بچهای نداشت. نه! این خلاف تحقیق است. این سه ساله، این نازدانه، که قبر نازنینش در دمشق است این، دختر امام حسین علیه السلام بوده است. منتها ظلم ظالمان - که خدا از آنها نگذرد این قدر زیاد بوده که شما میبینید، ما در اثر این ظلمها چقدر اختلاف در همان تاریخ وفات داریم. اختلاف در تاریخ ولادت داریم. خب حالا امکان دارد که ظلم به جایی برسد که اسم نازدانهای هم تحریف بشود، محو بشود، بالاخره هر چی بوده اسمش را ما نمیدانیم. من همیشه میگویم سه ساله ابی عبدالله علیه السلام. بعضیها میگویند رقیه. حالا شاید هم رقیه هم بوده این را هم کسی نمیتواند ردش بکند. شاید اصلا رقیه نبوده و اسم دیگری داشته ما نمیدانیم محو شده و ظلم آن را از بین برده است. البته در علم انساب رقیة بن الحسین ننوشتهاند خب ننوشتهاند که یک همچنین دختری هم نداشته. شاید نام این نازدانه چیز دیگری بوده. ما میگوییم سه ساله، نازدانه، جان ما به قربانش! البته بنده تحقیقی در این رابطه دارم که برای خودم بسیار لذت بخش است. که توسل من همین است. این قضیه خرابه شام هم درست است. روایتش معتبر است. خدا دشمنان اهل بیت را لعنت کند. خدایا! اینها چقدر بد بودند. چقدر خبیث بودند. نازدانه، سه ساله گریه میکند چه جوری او را آرام میکنند؟ آدم نمیتواند بگوید به خدا، این را هم ما بدست آوردیم که درست بوده است. اما تحقیقم راجع به این قبر نورانی بوده است. خب ما طلبه هستیم، منبری میرویم، توسلی پیدا میکنیم. در یک سال ماه محرم بود، حدود شاید هشت، نه سال پیش از این که یک علتی در نواحی کمرم به من رسید و بنده در بیمارستان بستری شدم. تا شب عاشورا هم گذشت. این ده روز که بستری بودم دیدم خدا به من یک چیزی مرحمت کرد و آن این بود که یک چند جلد کتاب بردم و بالای سر تختم گذاشتم و یک تحقیقی در مورد این سه ساله کردم. گفتم بگذار این ده شب منبر من این بشود. اصلا برای خودم منبر بروم. تحقیق کردم و به نتیجه رسیدم و بسیار گریه کردم و این اسنادی هم که تحقیق من دارد دو سه بار تجدید نظر کردم بسیار هم معتبر است. حالا شنیدم از این اولاد و اعقاب و صاحبان این اسناد در دنیا زنده هستند. ان شاء الله عمری داشتم بروم آنها را پیدا کنم تا این اسناد کامل بشود و الان هم کامل است، کاملتر بشود. اجمالش این است. سیدی از اعاظم سادات در شام سه تا دختر داشته و در آن زمان بقعه کوچکی بوده که همیشه درش قفل بوده، چون حکومت به دست مخالفان اهل بیت بود. اما همه گفتند یک دختر از امام حسین علیه السلام در آنجا هست این هم مشهور بوده است و میدانستند. دختر بزرگ این سید بارها در خواب میبیند که این سه ساله، این نازدانه به خوابش آمد و به او فرمود که در داخل قبر من آب افتاده به پدرت بگو باید این را اصلاح کند. این دختر به خواب خودش ارزش قائل نشد. چون پدرش سید و از اعاظم سادات بوده آبرومند بوده، نفوذ داشته، احترام داشته، پیرمرد بوده، اعتنا نکرد و ارزشی قائل نشد. گفت من چیام که خوابم چی باشد! شب بعد نازدانه به خواب دختر دومی آمد و گفت به پدرت بگو که آب در قبر من افتاده. آن هم ظاهرا اعتنا نکرد. شب بعد به خواب دختر سومی آمد. او هم بازگو نکرد. آخر به خواب خود سید آمد و فرمود: من به دخترانت گفتم اما به تو نگفتم. آب در قبر من افتاده بیایید این را اصلاح بکنید. سید رفت به حاکم وقت که از مخالفین اهل بیت بوده گفت: ظاهرا آن هم به قول معروف سنگی جلویش انداخت و خواست مسأله را تعقیب به محال بکند. قریب به این مضامین که میگوید: بروید، اگر قفل آن بقعه خود به خود باز شد و افتاد زمین من اجازه میدهم که شما قبر را اصلاح کنید اما اگر این قفل باز نشد، اجازه نمیدهم. خودش پیش خودش، تعقیب به محال میکند. اما نمیدانست این دستگاه سه سالهاش هم خیلی کارها میتواند بکند. این حرفها نیست. خلاصه! سید چند تا کارگر برداشت بیل و کلنگ و وسائل حفاری برداشتند و رفتند و اتفاقا قفل هم باز شد آن حاکم مخالف هم دهانش بسته شد.