یک شاعری از شعرای بزرگ شیعه، نشسته بود در منزل خودش و بی خبر از همه جا، از قول امیر المؤمنین شعر گفته بود. شاعر مشهوری است. قریب به این مضامین که
ملکنا و کان العفو منا سجیة
حضرت فرمود: یک وقتی زمام امور در دست ما بود؛کار ما بود؛کار ما عفو بود.
بعد از فتح مکه، پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم وقتی به مسجد الحرام آمد مشرکین نشسته بودند؛ نفسها در سینهها حبس شده بود. چشمهایشان در دوران بود. گفتند: پیغمبر، الان همه ما را از دم تیغ میگذراند. حضرت از در مسجد یک نگاهی به داخل مسجد کرد؛دید مشرکین سخت در وحشتند. یک عمری است اذیتش کردند آزارش کردند یکی اشان بلند شد و گفت که تو کریمی و پسر مرد کریم. یکی از مشرکین به پیغمبر عرض کرد که اگر الان ما را عفو کنی در اختیار توایم، ما را هم بکشی کاری نمیتوانیم بکنیم. آقا! روایت داریم جمله مشرکین تمام شد، دیدید اشک از چشمان پیغمبر جاری است حالا چه گفت؟ فرمود: (اذهبوا انتم الطلقا) (8) همه شما آزادید، بروید. همه آزادید. این است که شاعر از قول اینها میگوید که ما وقتی زمام امر را در دست داشتیم عفو سجیه ما بود؛ وقتی کار را شما به دست گرفتید زمین از خون بچههای من سیراب شد. چرا اینطور شد؟ حالا این شاعر گفته و از همه جا بی خبر است. یک نفر از شیعیان میگوید: امیرالمؤمنین را در خواب دیدم گفتم آقا چرا شما خاندان که این قدر کریمید؛شما که میگویید انتم الطلقاء ولی کار دست اینها که میافتد بچههای شما را میکشند حضرت فرمود: برو از آن شاعر بپرس! بیدار شد رفت گفت: من امیرالمؤمنین را این جور در خواب دیدم. گفته جوابش را از تو بپرسم. میگوید: (فشهق شهقة). این شاعر، یک صیحهای کشید و روی زمین افتاد. حالا میگویم امام زمان! ما را ببخشید. معلوم است عالمه غیر معلمه، زینب کبری جگرش سوخته، چه منازلی را طی کرده بود! با این حال جمله را چه قدر به جا خرج کرد. فرمود: ( امن العدل یابن الطلقاء؟!) ای پسر آزاد شدهها! این از عدل است؟ بقیهاش را حیا میکنم بگویم...