]
و نیز روایت کرده شیخ کلینی خبری که حاصلش این است که زکریا بن ابراهیم شخصی بود نصرانی اسلام آورد و حج کرد و خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و عرض کرد که پدر و مادرم و اهلبیتم نصرانی میباشند و مادرم نابینا است و من با ایشان میباشم و از کاسه ایشان غذا میخورم، حضرت فرمود: گوشت خوک میخورند؟ گفتم: نه، دست هم به آن نمیگذارند. فرمود: باکی نیست، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نیکی کردن به مادرش، زکریا گفت: چون به کوفه مراجعت کردم با مادرم بنای لطف و مهربانی گذاشتم طعام به او میخورانیدم و شپش جامه و سرش را میجستم و خدمت میکردم او را، مادرم به من گفت: ای پسر جان من! وقتی که در دین من بودی با من با این نحو رفتار نمیکردی پس چه شده از وقتی که داخل دین حنیف اسلام شدی این نحو با من نیکی میکنی؟ گفتم که مردی از اولاد پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم مرا امر به این نمود، مادرم گفت: این مرد پیغمبر است؟ گفتم: پیغمبر نیست لکن پسر پیغمبر است، گفت: ای پسرک من! این پیغمبر است؛ زیرا این وصیتی که به تو کرده از وصیتهای پیغمبران است. گفتم: ای مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبری نیست او پسر پیغمبر است، مادرم گفت: ای پسر جان من! دین تو بهترین دینها است عرضه کن آن را بر من، عرضه کردم بر او داخل در اسلام شد و تعلیم کردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پس دردی او را عارض شد در آن شب، دیگرباره گفت: ای پسر جان من! اعاده کن بر من آنچه را که یاد من دادی، پس اقرار کرد به آن و وفات کرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم.(1448)
[