تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

نصب حجرالأسود به دست امام زمان علیه السلام‏

]
هشتم - قطب راوندی از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللَّه روایت کرده است که چون قرامطه اعنی اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالأسود را به کوفه آورده در مسجد کوفه نصب کردند و در سال سیصد و سی و هفت که اوایل غیبت کبری بود خواستند که حجر را به کعبه برگردانند و در جای خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب‏الأمر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسی به غیر معصوم و امام زمان نصب نمی‏کند چنانچه قبل از بعثت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم که سیلاب کعبه را خراب کرد حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عبداللَّه بن زیبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین‏العابدین علیه السلام آن را به جای خود گذاشت و قرار گرفت.
لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبی مرا عارض شد که بر جان خود ترسیدم و نتوانستم به حج بروم، نایب خود گردانیدم مردی از شیعه را که او را ابن هشام می‏گفتند و عریضه‏ای به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عریضه سؤال کرده بودم که مدت عمر من چند سال خواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است که این رقعه را بدهی به دست کسی که حجر را به جای خود می‏گذارد و جوابش را بگیری و تو را از برای همین کار می‏فرستم. ابن هشام گفت که چون داخل مکه مشرفه شدم مبلغی به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کی حجرا به جای خود می‏گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جای خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من می‏نمودد و من نظر می‏کردم هرکه حجر را می‏گذاشت حرکت می‏کرد و می‏لرزید و قرار نمی‏گرفت تا آنکه جوان خوشروی و خوشبوی و خوش موی گندم‏گونی پیدا شد و حجر را از دست ایشان گرفت و به جای خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را می‏شکافتم و از جانب راست و چپ دور می‏کردم و می‏دویدم و مردم گمان کردند که من دیوانه شده‏ام و چشمم را از او بر نمی‏داشتم که مبادا از نظر من غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگی و اطمینان می‏رفت و من هرچند می‏دویدم به او نمی‏رسیدم و چون به جایی رسید که به غیر از من و او کسی نبود ایستاد و به سوی من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود داری! رقعه را به دستش دادم، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفی نیست در این علت، و عافیت می‏یابی و اجل محتوم تو بعد از سی سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمی بر من مستولی شد به حدی که حرکت نتوانستم کرد، چون این خبر به ابن قولویه رسید یقین او زیاده شد و در حیات بود تا سال سیصد و شصت و هفت از هجرت، در آن سال اندک آزاری هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور می‏کرد و مردم به او می‏گفتند: آزار بسیار نداری این قدر تعجیل و اضطراب چرا می‏کنی؟ گفت: مولای من مرا وعده کرده است. پس در همان علت [ مرض‏] به منازل رفیعه بهشت انتقال نمود اَلْحَقَهُ اللَّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فی دارِ الْقَرارِ.(1409)
[