]
هشتم - قطب راوندی از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللَّه روایت کرده است که چون قرامطه اعنی اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالأسود را به کوفه آورده در مسجد کوفه نصب کردند و در سال سیصد و سی و هفت که اوایل غیبت کبری بود خواستند که حجر را به کعبه برگردانند و در جای خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحبالأمر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسی به غیر معصوم و امام زمان نصب نمیکند چنانچه قبل از بعثت رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم که سیلاب کعبه را خراب کرد حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عبداللَّه بن زیبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زینالعابدین علیه السلام آن را به جای خود گذاشت و قرار گرفت.
لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبی مرا عارض شد که بر جان خود ترسیدم و نتوانستم به حج بروم، نایب خود گردانیدم مردی از شیعه را که او را ابن هشام میگفتند و عریضهای به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عریضه سؤال کرده بودم که مدت عمر من چند سال خواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است که این رقعه را بدهی به دست کسی که حجر را به جای خود میگذارد و جوابش را بگیری و تو را از برای همین کار میفرستم. ابن هشام گفت که چون داخل مکه مشرفه شدم مبلغی به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کی حجرا به جای خود میگذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جای خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من مینمودد و من نظر میکردم هرکه حجر را میگذاشت حرکت میکرد و میلرزید و قرار نمیگرفت تا آنکه جوان خوشروی و خوشبوی و خوش موی گندمگونی پیدا شد و حجر را از دست ایشان گرفت و به جای خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را میشکافتم و از جانب راست و چپ دور میکردم و میدویدم و مردم گمان کردند که من دیوانه شدهام و چشمم را از او بر نمیداشتم که مبادا از نظر من غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگی و اطمینان میرفت و من هرچند میدویدم به او نمیرسیدم و چون به جایی رسید که به غیر از من و او کسی نبود ایستاد و به سوی من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود داری! رقعه را به دستش دادم، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفی نیست در این علت، و عافیت مییابی و اجل محتوم تو بعد از سی سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمی بر من مستولی شد به حدی که حرکت نتوانستم کرد، چون این خبر به ابن قولویه رسید یقین او زیاده شد و در حیات بود تا سال سیصد و شصت و هفت از هجرت، در آن سال اندک آزاری هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور میکرد و مردم به او میگفتند: آزار بسیار نداری این قدر تعجیل و اضطراب چرا میکنی؟ گفت: مولای من مرا وعده کرده است. پس در همان علت [ مرض] به منازل رفیعه بهشت انتقال نمود اَلْحَقَهُ اللَّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فی دارِ الْقَرارِ.(1409)
[