تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

حکایت حاکم قم‏

]
دوم - قطب راوندی در خرائج از حسن مسترق روایت کرده است که گفت: روزی در مجلس حسن بن عبداللَّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب‏الأمر علیه السلام و غیبت آن حضرت مذکور شد و من استهزاء می‏کردم به این سخنان، در این حال عموی من حسین داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را می‏گفتم، گفت: ای فرزند! من نیز اعتقاد تو را داشتم در این باب تا آنکه حکومت قم را به من دادند در وقتی که اهل قم بر خلیفه عاصی شده بودند، و هر حاکمی که می‏رفت او را می‏کشتند و اطاعت نمی‏کردند پس لشکری به من دادند و به سوی قم فرستادند چون به ناحیه طرز رسیدم به شکار رفتم، شکاری از پیش من به در رفت از پی آن رفتم و بسیار دور رفتم تا به نهری رسیدم در میان نهر روان شدم و هر چند می‏رفتم وسعت آن بیشتر می‏شد در این حال سواری پیدا شد و بر اسب اشهبی سوار و عمامه خز سبزی بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیر آن نمی‏نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت: ای حسین و مرا امیر نگفت و به کنیت نیز یاد نکرد بلکه از روی تحقیر نام مرا برد، گفت: چرا غیب می‏کنی و سبک می‏شماری ناحیه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمی‏دهی؟ و من صاحب وقار و شجاعتی بودم که از چیزی نمی‏ترسیدم، از سخن او بلرزیدم و گفتم: می‏نمایم ای سید من آنچه فرمودی، گفت: هرگاه برسی به آن موضعی که متوجه آن گردیدی و به آسانی بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوی و کسب کنی آنچه کسب می‏کنی خمس آن را به مستحقش برسان، گفتم: شنیدم و اطاعت می‏کنم، پس فرمود: برو با رشد و صلاح. و عنان اسب خود را گردانید و روانه شد و از نظر من غائب گردید و ندانستم به کجا رفت و از جانب راست و چپ او را بسیار طلب کردم و نیافتم. ترس و رعب من زیاده شد و برگشتم به سوی عسکر خود و این حکایت را نقل نکردم و فراموش کردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسیدم و گمان داشتم که با ایشان محاربه خواهم کرد، اهل قم به سوی من بیرون آمدند و گفتند هرکه مخالف ما بود در مذهب و به سوی ما می‏آمد با او محاربه می‏کردیم و چون تو از مایی و به سوی ما آمده‏ای میان ما و تو مخالفتی نیست داخل شهر شو و تدبیر شهر به هر نحو که خواهی بکن، مدتی در قم ماندم و اموال بسیار زیاده از آنچه توقع داشتم جمع کردم پس امرای خلیفه بر من و کثرت اموال من حسد بردند و مذمت من نزد خلیفه کردند تا آنکه مرا عزل کرد و برگشتم به سوی بغداد و اول به خانه خلیفه رفتم و بر او سلام کردم و به خانه خود برگشتم و مردم به دیدن من می‏آمدند. در این حال محمّد بن عثمان عمری آمد و از همه مردم گذشت و بر روی مسند من نشست و بر پشتی من تکیه کرد، من از این حرکت او بسیار به خشم آمدم و پیوسته مردم می‏آمدند و می‏رفتند و او نشسته بود و حرکت نمی‏کرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زیاده می‏شد چون مجلس منقضی شد به نزدیک من آمد و گفت: میان من و تو سری هست بشنو، گفتم: بگو، گفت: صاحب اسب اشهب و نهر می‏گوید که ما به وعده خود وفا کردیم پس آن قصه به یادم آمد و لرزیدم و گفتم می‏شنوم و اطاعت می‏کنم و به جان منت می‏دارم پس برخاستم و دستش را گرفتم و به اندرون بردم و در خزینه‏های خود را گشودم و خمس همه را تسلیم کردم و بعضی از اموال را که من فراموش کرده بودم او به یاد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب‏الأمر علیه السلام شک نکردم، پس حسن ناصرالدوله گفت من نیز تا این قصه را از عم خود شنیدم شک از دل من زائل شد و یقین نمودم امر آن حضرت را.(1403)
[