]
هفتم - ابن بابویه و دیگران روایت کردهاند از صقر بن ابی دلف که چون حضرت امام علی نقی علیه السلام را به سرّ من رأی آوردند به خدمت آن حضرت رفتم که خبری از آن جناب بگیرم و آن حضرت را نزد زرافه حاجب متوکل محبوس کرده بودند چون نزد او رفتم گفت: به چه کار آمدهای؟ گفتم: به دیدن شما آمدهام، ساعتی نشستیم چون مجلس خلوت شد گفت: گویا آمدهای که خبری از صاحب و امام خود بگیری؟ من ترسیدم و گفتم صاحب من خلیفه است. گفت: ساکت شو، که مولای تو بر حق است و من نیز اعتقاد تو را دارم و او را امام میدانم، پس گفت: آیا میخواهی نزد او بروی؟ گفتم: بلی، گفت: ساعتی صبر کن که صاحب البرید بیرون رود، و چون بیرون رفت کسی با من همراه کرد و گفت ببر او را به نزد علوی که محبوس است او را نزد او بگذار و برگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم دیدم بر روی حصیری نشسته است و در برابرش قبری کندهاند پس سلام کردم و در خدمت آن جناب نشستم حضرت فرمود که برای چه آمدهای؟ گفتم: آمدهام از احوال شما خبری گیرم چون نظر من بر قبر افتاد گریان شدم، حضرت فرمود که گریان مباش که در این وقت از ایشان آسیبی به من نمیرسد، گفتم: الحمدللَّه. پس از معنی حدیث لاتُعادُوا الاَیامَ فَتُعادیکُمْ پرسیدم، حضرت جواب او را داد آنگاه فرمود: وداع کن و بیرون رو که ایمن نیستم بر تو و میترسم اذیتی به تو برسد.(1185)
[