تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

شمشیرداران نامرئی‏

]
ششم - قطب راوندی روایت کرده است از فضل بن احمد کاتب از پدرش احمد بن اسرائیل کاتب معتز باللَّه بن متوکل که گفت: روزی من با معتز به مجلس متوکل رفتم و او بر کرسی نشسته بود و فتح بن خاقان نزد او ایستاده بود پس معتز سلام کرد و ایستاد، من در عقب او ایستادم. و قاعده چنان بود که هرگاه معتز داخل می‏شد او را مرحبا می‏گفت و تکلیف نشستن می‏کرد. در این روز از غایت غضب و تغییری که در حال او بود متوجه معتز نشد و به فتح بن خاقان سخن می‏گفت و هر ساعت صورتش متغیر می‏گردید و شعله غضبش افروخته‏تر می‏شد و با فتح بن خاقان می‏گفت آنکه تو در حق او سخن می‏گویی چنین و چنان کرده است و فتح آتش خشم او را فرو می‏نشانید و می‏گفت: اینها بر او افتراء است و او از اینها بری است، فایده نمی‏کرد و خشم او زیاده می‏شد و می‏گفت: به خدا سوگند که این مراثی را می‏کشم که دعوی دروغ می‏کند و رخنه در دولت من می‏افکند پس گفت بیاور چهار نفر از غلامان خزر (1183) جلف را که چیزی نمی‏فهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شمشیری داد و ایشان را امر کرد که چون حضرت امام علی نقی علیه السلام حاضر شود او را به قتل آورند و گفت: به خدا سوگند که بعد از کشتن جسد او را هم خواهم سوخت. بعد از ساعتی دیدم که حجاب متوکل آمدند و گفتند: آمد! ناگاه دیدم که حضرت داخل شد و لبهای مبارکش حرکت می‏کرد و دعایی می‏خواند و اثر اضطراب و خوف به هیچ وجه در آن حضرت نبود، چون نظر متوکل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و او را در بر گرفت و دستهای مبارکش را میان دو دیده‏اش را بوسید و شمشیر در دستش بود گفت: ای آقای من! ای فرزند رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم، ای بهترین خلق! ای پسر عم من و مولای من، ای ابوالحسن، و حضرت می‏فرمود: اعیذک باللَّه یا امیرالمؤمنین عفو کن من را از گفتن این کلمات. متوکل گفت: برای چه تصدیق کشیده‏ای و آمده‏ای در چنین وقتی؟ حضرت فرمود که پیک تو آمد در این وقت و گفت متوکل تو را طلبیده، متوکل گفت: دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد ای سید من، به همان جا که آمدی، پس گفت: ای فتح بن خاقان، ای عبداللَّه، ای معتز! مشایعت کنید آقای خودتان و آقای مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمین افتادند و سجده به جهت تعظیم آن حضرت نمودند. چون حضرت بیرون رفت متوکل غلامان را طلبید و ترجمان را گفت که از ایشان سؤال کن که به چه سبب امر نسبت به او به جا نیاوردید؟ ایشان گفتند از مهابت آن حضرت بی اختیار شدیم چون پیدا شد در دور او زیاده از صد شمشیر برهنه دیدیم و آن شمشیرداران را نمی‏توانستیم دید و مشاهده این حالت مانع شد ما را از آنکه امر را به عمل آوریم و دل ما پر از بیم و خوف شد. پس متوکل رو به فتح آورد و گفت: این امام تو است و خندید، فتح شاد شد به آنکه آن بلیه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.(1184)
[