]
ششم - قطب راوندی روایت کرده است از فضل بن احمد کاتب از پدرش احمد بن اسرائیل کاتب معتز باللَّه بن متوکل که گفت: روزی من با معتز به مجلس متوکل رفتم و او بر کرسی نشسته بود و فتح بن خاقان نزد او ایستاده بود پس معتز سلام کرد و ایستاد، من در عقب او ایستادم. و قاعده چنان بود که هرگاه معتز داخل میشد او را مرحبا میگفت و تکلیف نشستن میکرد. در این روز از غایت غضب و تغییری که در حال او بود متوجه معتز نشد و به فتح بن خاقان سخن میگفت و هر ساعت صورتش متغیر میگردید و شعله غضبش افروختهتر میشد و با فتح بن خاقان میگفت آنکه تو در حق او سخن میگویی چنین و چنان کرده است و فتح آتش خشم او را فرو مینشانید و میگفت: اینها بر او افتراء است و او از اینها بری است، فایده نمیکرد و خشم او زیاده میشد و میگفت: به خدا سوگند که این مراثی را میکشم که دعوی دروغ میکند و رخنه در دولت من میافکند پس گفت بیاور چهار نفر از غلامان خزر (1183) جلف را که چیزی نمیفهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شمشیری داد و ایشان را امر کرد که چون حضرت امام علی نقی علیه السلام حاضر شود او را به قتل آورند و گفت: به خدا سوگند که بعد از کشتن جسد او را هم خواهم سوخت. بعد از ساعتی دیدم که حجاب متوکل آمدند و گفتند: آمد! ناگاه دیدم که حضرت داخل شد و لبهای مبارکش حرکت میکرد و دعایی میخواند و اثر اضطراب و خوف به هیچ وجه در آن حضرت نبود، چون نظر متوکل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و او را در بر گرفت و دستهای مبارکش را میان دو دیدهاش را بوسید و شمشیر در دستش بود گفت: ای آقای من! ای فرزند رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم، ای بهترین خلق! ای پسر عم من و مولای من، ای ابوالحسن، و حضرت میفرمود: اعیذک باللَّه یا امیرالمؤمنین عفو کن من را از گفتن این کلمات. متوکل گفت: برای چه تصدیق کشیدهای و آمدهای در چنین وقتی؟ حضرت فرمود که پیک تو آمد در این وقت و گفت متوکل تو را طلبیده، متوکل گفت: دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد ای سید من، به همان جا که آمدی، پس گفت: ای فتح بن خاقان، ای عبداللَّه، ای معتز! مشایعت کنید آقای خودتان و آقای مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمین افتادند و سجده به جهت تعظیم آن حضرت نمودند. چون حضرت بیرون رفت متوکل غلامان را طلبید و ترجمان را گفت که از ایشان سؤال کن که به چه سبب امر نسبت به او به جا نیاوردید؟ ایشان گفتند از مهابت آن حضرت بی اختیار شدیم چون پیدا شد در دور او زیاده از صد شمشیر برهنه دیدیم و آن شمشیرداران را نمیتوانستیم دید و مشاهده این حالت مانع شد ما را از آنکه امر را به عمل آوریم و دل ما پر از بیم و خوف شد. پس متوکل رو به فتح آورد و گفت: این امام تو است و خندید، فتح شاد شد به آنکه آن بلیه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.(1184)
[