]
دهم - قطب راوندی روایت کرده از هبة اللَّه بن ابی منصور موصلی که گفت: در دیار ربیعه کاتبی بود نصرانی از اهل کفرتوثا(1145) نام او یوسف بن یعقوب بود و مابین او و پدرم صداقت و دوستی بود پس وقتی وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسید که برای چه در این وقت آمدی؟ گفت: مرا متوکل طلبیده و نمیدانم مرا برای چه خواسته الا آنکه من سلامتی خود را از خود خریدم به صد اشرفی و آن پول را با خود برداشتهام که به حضرت علی بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم، پدرم به وی گفت که موفق شدی در این قصدی که کردی. پس آن نصرانی بیرون رفت به سوی متوکل و بعد از چند روز کمی برگشت به سوی ما خوشحال و شادان، پدرم به وی گفت که خبر خو را برای ما نقل کن.
گفت: رفتم به سرّ من رأی و من هرگز به سرّ من رأی نرفته بودم و در خانهای فرود آمدم و با خود گفتم خوب است که این صد اشرفی را برسانم به ابن الرضا علیه السلام پیش از رفتن خود به نزد متوکل و پیش از آنکه کسی بشناسد مرا و بفهمد آمدن مرا و معلوم شد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن و ملازم خانه میباشد. پس با خود گفتم چه کنم من مردی هستم نصرانی اگر سؤال کنم از خانه ابن الرضا علیه السلام ایمن نیستم از آنکه این خبر زودتر به متوکل برسد و این باعث شود زیادتی آنچه را که من از آن میترسیدم پس فکر کردم ساعتی در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را و بگردم در بلد و بگذارم خر را به حال خود هر کجا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنکه از احدی سؤال کنم، پس پولها را در کاغذی کردم و در کیسه خود گذاشتم و سوار خر خود شدم پس آن حیوان به میل خود میرفت تا آنکه از کوچه و بازار گذشت تا رسید به در خانهای ایستاد پس کوشش کردم که برود از جای خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خود که بپرس این خانه کیست؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است! گفتم: اللَّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافی، ناگاه خادم سیاهی بیرون آمد از خانه و گفت: تویی یوسف پسر یعقوب؟ گفتم: بلی! فرمود: فرود آی، فرود آمدم پس نشانید مرا در دهلیز و خود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلی دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست و حال آنکه در این بلد نیست کسی که مرا بشناسد و من هرگز داخل این بلند نشدهام. پس خادم بیرون آمد و گفت: صد اشرفی که در کاغذ کردهای و در کیسه گذاشتهای بیار، من آن پول را به او دادم و گفتم این سه.(1146) پس برگشت آن خادم و گفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالی که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: ای یوسف! آیا نرسید وقت و هنگام هدایت تو؟ گفتم: ای مولای من! ظاهر شد برای من از برهان آن قدری که در آن کفایت است. فرمود:
هیهات! تو اسلام نخواهی آورد و لکن اسلام میآورد پسر تو فلان و او از شیعه ما است، ای یوسف! همانا گروهی گمان کردهاند که ولایت و سرپرستی و دوستی ما نفع نمیبخشد امثال شما را دروغ گفتند، واللَّه! همانا نفع میبخشد امثال تو را، برو به سوی آنچه که برای آن آمدهای پس به درستی که خواهی دید آنچه را که دوست میداری. یوسف گفت: پس رفتم به سوی متوکل و رسیدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم. هبةاللَّه راوی گفت: من ملاقات کردم پسر او را بعد از موت پدرش و به خدا قسم که او مسلمان و شیعه خوبی بود، پس مرا خبر داد که پدرش بر حال نصرانیت مرد و او اسلام آورد و بعد از مردن پدرش میگفت که من بشارت مولای خود میباشم.(1147)
[