تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

ایثار شگفت‏انگیز حضرت خضر علیه السلام‏

]
مؤلف گوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایت شده و آن روایت چنین است که دیلمی در اعلام‏الدّین نقل کرده از ابی امامه که حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم فرمود به اصحاب خود آیا خبر ندهم شما را از خضر؟ گفتند: آری یا رسول اللَّه. فرمود: وقتی راه می‏رفت در بازاری از بازارهای بنی اسرائیل ناگاه چشم مسکینی به او افتاد پس گفت: تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تو، خضر گفت: ایمان آوردم به خداوند هرچه خدای تقدیر فرمود می‏شود، در نزد من چیزی نیست که به تو دهم. مسکین گفت: قسم می‏دهم به وجه خدا که تصدق کنی بر من که من می‏بینم خیر را در رخساره تو و امید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت: ایمان آوردم به خداوند به درستی که سؤال کردی از من به وسیله امری بزرگ، نیست در نزد من چیزی که بدهم آن را به تو مگر اینکه بگیری من را و بفروشی. مسکین گفت: چگونه راست می‏آید این؟ خضر گفت: سخن حق می‏گویم به تو به درستی که سؤال کردی از من به امری بزرگ، سؤال کردی از من به وجه رب من پس بفروشی مرا. پس او را پیش انداخت به سمت بازار و به چهارصد درهم فروخت. پس مدتی در پیش مشتری ماند که او را به کاری وانمی‏داشت، پس خضر گفت: تو مرا خریدی به جهت خدمت کردن پس به کاری من را فرمان ده، گفت: من ناخوش دارم که تو را به زحمت اندازم زیرا که تو پیری و بزرگ. گفت به تعب نخواهی انداخت یعنی هرچه بگویی قادرم بر آن، گفت: پس برخیز و این سنگها را نقل کن. و کمتر از شش نفر در یک روز نمی‏توانستند آنها را نقل کنند، پس برخاست در همان ساعت آن سنگها را نقل کرد. پس آن مرد گفت: اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ! کار نیکو کردی و طاقت آوردی چیزی را که احدی طاقت نداشت.
پس برای آن مرد سفری روی داد پس به خضر، گفت: گمان می‏کنم شخص امینی هسی پس جانشین من باش برای من و نیکو جانشینی کن و من خوش ندارم که تو را به مشقت اندازم، گفت: به مشقت نمی‏اندازی، مرد گفت: قدری خشت بزن برای من تا برگردم پس آن مرد به سفر رفت و برگشت و خضر برای او بنای محکمی کرده بود. پس آن مرد به او گفت از تو سؤال می‏کنم به وجه خداوند که حسب تو چیست و کار تو چون است؟ خضر فرمود: سؤال کردی از من به امر عظیمی به وجه خداون عز و جل و وجه خداوند مرا در بندگی انداخته اینک به تو خبر دهم، من آن خضرم که شنیده‏ای، مسکینی از من سؤال کرد چیزی نبود نزد من به او دهم پس سؤال کرد از من به وجه خداوند عز و جل، پس خود را در قید بندگی او درآوردم و مرا فروخت و به تو خبر دهم، هر کس که از او سؤال کنند به وجه خداوند عز و جل پس رد کند سائل را و حال آنکه قادر است بر آن، می‏ایستد روز قیامت و نیست در روی او پوست و گوشت و خون جز استخوان که مضطرب است و حرکت می‏کند. مرد گفت: تو را به مشقت انداختم و نشناختم، فرمود که باکی نداشته باش نگاه داشتی من را و احسان کردی، گفت پدر و مادرم فدای تو حکم کن در اهل و مال من آنچه خداوند بر تو مکشوف نموده، یعنی در اینجا باش و هرچه خواهی بکن یا تو را مختار کنم هرجا که خواهی بروی، فرمود: مرا رها کن تا عبادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایی را که مرا در بندگی انداخت آنگاه مرا نجات داد.(1124)
[