]
هشتم - سید بن طاوس رحمه اللَّه در مهج الدعوات روایت کرده از ابونصر همدانی از حکیمه دختر امام محمّد تقی علیه السلام آنچه که حاصلش این است که بعد از وفات امام محمّد تقی علیه السلام رفتم به نزد ام عیسی دختر مأمون که زن آن حضرت بود جهت تعزیت او، دیدم که بسیار جزع و گریه به جهت امام میکرد به مرتبهای که میخواست خود را به گریه بکشد من ترسیم که زهرهاش شکافته شود از کثرت غصه، پس در بین اینکه ما مذاکره میکردیم کرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالی به او مرحمت فرموده بود از عزت و کرامت، ام عیسی گفت که ترا به چیزی عجیب خبر دهم که از همه چیزها بزرگتر باشد. گفتم: آن کدام است؟ ام عیسی گفت: من دایم جهت امام غیرت میکردم و مراقب او بودم و گاه گاه سخنهای سخت میشنیدم و من به پدر خود میگفتم پدرم میگفتم تحمل کن که او فرزند پیغمبر است و وصلهای است از پیغمبر. ناگاه روزی نشسته بودم دختری از در خانه در آمد و به من سلام کرد، گفتم: چه کسی؟ گفت از اولاد عمار یاسرم و زن امام محمّد تقی علیه السلام ام که شوهر تو است، پس مرا چندان غیرت گرفت که نزدیک بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمایم و شیطان نزدیک بود که مرا بر آن دارد که آن زن را بیازارم، قهر خود را فرو بردم و با او نیکی کردم و خلعتش دادم.
چون آن زن از پیش من رفت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه دیده بودم و پدرم در آن حالت که مست لایعقل بود اشارت به غلامی کرد که پیش او ایستاده بود که شمشیر مرا بیاور، شمشیر گرفت و سوار شد و گفت که واللَّه من میروم و او را میکشم، چون این صورت از پدر خود مشاهده کردم پشیمان شدم و اِنّا للَّهِ وَ انّا اِلَیْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتم چه کردم به نفس خود و شوهر خود را به کشتن دادم. بر روی خود میزدم و پس پدر میرفتم تا درآمد به خانهای که امام بود پیوسته او را با شمشیر زد تا او را پاره پاره کرد پس از نزد او بیرون آمد من از پی او گریختم و تا صباح از این جهت خواب نکردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم: میدانی دیشب چه کردهای؟ گفت: نه، گفتم: پسر امام رضا علیه السلام را کشتی، از این سخن متحیر شد و از خود رفت و بیهوش شد، بعد از ساعتی به خود آمد و گفت: وای بر تو چه میگویی؟ گفتم: بلی! رفتی بر سر او و او را به شمشیر زدی و کشتی. مأمون اضطراب بسیار کرد از این سخن گفت یاسر خادم را بطلبید یاسر را حاضر کردند با یاسر گفت: وای بر تو! این چه سخن است که دختر من میگوید؟ یاسر گفت: راست میگوید، مأمون بر سینه و روی خود زد و گفت: اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ رسوا شدیم تا قیامت در میان مردم و هلاک شدیم، ای یاسر برو و خبر آن حضرت را تحقیق کن و جهت ما خبر بیاور که جان من نزدیک است از تن بیرون آید. یاسر رفت به خانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه میزدم پس زود مراجعت نمود و گفت: بشارت و مژدگانی ای امیر! گفت: چه خبر داری؟ گفت: رفتم نزد آن حضرت دیدم نشسته بود و بر تن شریفش پیراهنی بود و به لحاف، خود را پوشانیده بود و مسواک میکرد، من سلام بر او کردم و گفتم که میخواهی این پیراهن که پوشیدهای به جهت تبرک به من دهی تا در او نماز کنم. و مرا مقصود این بود که به جسد مبارک امام نظر کنم که آیا ضرب شمشیر هست یا نه، به خدا که همچون عاج سفیدی بود که زردی او را مس کرده باشد و نبود بر جسد او از زخم شمشیر و غیره اثری، پس مأمون گریست گریستن دراز و گفت: با این آیت و معجزه هیچ چیز دیگر نماند و این عبرت است برای اولین و آخرین. بعد از آن یاسر را گفت که سوار شدن و گرفتن شمشیر و داخل شدن خود را یاد میآورم و برگشتن خود را یاد نمیآورم، پس چگونه بوده است امر من و رفتن من به سوی او، خدا لعنت کند این دختر را لعنت شدید، برو نزد دختر و به او بگو که پدرت میگوی به خدا قسم که اگر بعد از این از آن جناب شکایت کنی یا بی دستور او از خانه بیرون آیی از تو انتقام میکشم، پس برو به نزد ابنالرضا و سلام مرا به او برسان و بیست هزار دینار جهت او ببر و اسبی که دیشب سوار شده بودم که او را شهری میگویند برای او ببر پس امر کن هاشمیین را که به جهت سلام بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام کنند. یاسر میگوید: چنان کردم که مأمون گفته بود و سلام مأمون را رسانیدم و مالی را که مأمون فرستاده بود در پیش امام علیه السلام نهادم و اسب را عرضه کردم، حضرت بر آن زر نظر کرد ساعتی بعد از آن تبسم نمود و فرمود: عهدی که میان ما و مأمون بود همچون بود که هجوم کند به شمشیر بر من؟! آیا نمیداند که مرا یاری دهندهای است که میان من و او مانع است. پس گفتم: ای پسر رسول خدا! بگذار این عتاب را به خدا و به حق جدت رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم که مأمون چنان مست بود که نمیدانسته چیزی از این کار و ندز کرده نذر راستی و سوگند خورده که بعد از این مست نشود و چیزی که مست کننده باشد نخورد؛ زیرا که آن از دامهای شیطان است، پس هرگاه نزد مأمون تشریف ببری این سخنان را به روی وی نیاور و عتاب مکن. حضرت فرمود که مرا نیز عزم و رأی چنین بود. بعد از آن جامه طلبید و پوشید و برخاست و مردم تمامی با آن حضرت نزد مأمون آمدند، مأمون برخاست و آن جناب را در کنار گرفت و به سینه چسبانید و ترحیب کرد و اذن نداد احدی را که بر او داخل شود و پیوسته با آن حضرت حدیث میگفت، چون مجلس خواست منقضی شود حضرت فرمود: ای مأمون! من ترا نصیحتی میکنم قبول کن، مأمون گفت: بلی آن کدام است یابن رسول اللَّه؟ فرمود: میخواهم که شب بیرون نروی چون من ایمنم نیستم از این خلق نگونسار بر تو و نزد من دعائی است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز کن خود را به آن از بدیها و بلاها و مکروهات همچون که مرا دیشب از شر تو نگاه داشت، و اگر لشکرهای روم و ترک را ملاقات کنی و تمامی بر تو جمع شوند با جمیع اهل زمین از ایشان به تو بدی نرسد، و اگر خواهی بفرستم آن را برای تو تا آنکه به واسطه آن از همه آن چیزها ایمن باشی، گفت: بلی به خط خود بنویس و بفرست به سوی من، حضرت قبول نمود.
چون صباح شد حضرت جواد علیه السلام یاسر را نزد خود طلبید و به خط خود این حرز را نوشت و فرمود با یاسر که این را به نزد مأمون ببر بگو جهت آن از نقره پاک لوله سازد و آنچه بعد از این خواهم گفت بر آن نقره نویسد و چون خواهد که بر بازو بندد وضوی کامل بگیرد و چهار رکعت نماز کند بخواند در هر رکعت حمد یک مرتبه و آیةالکرسی و شهداللَّه و والشمس و ضحیها و اللیل و توحید هر کدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بر بازوی راست خود بندد تا در محل سختیها و تنگیها به حول و قوه خدا سالم ماند از هرچه ترسد و حذر کند و میباید که در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.
روایت شده که چون مأمون این حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم غزا کرد فتح کرد و در همه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به برکت این حرز مبارک، و حرز این است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ...(1012)
تا آخر حرز که معروف است به حرز جواد و نزد شیعه معروف است، و این موضع جای نقل آن نیست.
قال العلامة الطباطبائی بحرالعلوم فی الدّرة:
وَ جازَ فِی الْفِضَّةِ ما کانَ وِعاء - لِمِثْلِ تَعْویذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعاءٍ
فَقَدْ اَتی فیهِ صَحیحٌ مِنْ خَبَرٍ - عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ(1013)
[