اشهر در تاریخ شهادت آن حضرت آن است که در بیست و پنجم رجب سنه صد و هشتاد و سه در بغداد در حبس سندی بن شاهک واقع شد و بعضی پنجم ماه مذکور گفتهاند. و عمر شریفش در آن وقت پنجاه و پنج سال و به روایت کافی پنجاه و چهار سال بود.(636) و بیست ساله بود که امامت به آن جناب منتقل شد و مدت امامتش سی و پنج سال بوده که مقداری از آن در بقیه ایام منصور بوده و او به ظاهر متعرض آن حضرت نشد و بعد از او ده سال و کسری ایام خلافت مهدی بود و او حضرت را به عراق طلبید و محبوس گردانید و به سبب مشاهده معجزات بسیار جرأت بر اذیت به آن حضرت ننمود و آن جناب را به مدینه برگردانید و بعد از آن یک سال و کسری مدت خلافت هادی بود و او نیز آسیبی به آن حضرت نتوانست رسانید.(637)
صاحب عمدةالطالب گفته: هادی آن حضرت را گرفت و در حبس نمود، امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب دید که به او فرمود:
فَهَلْ عَسَیْتُمْ اِنْ تَوَلَّیْتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِی الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَکُمْ؟(638)
چون بیدار شد مراد آن حضرت را دانست، امر کرد حضرت امام موسی علیه السلام را از حبس رها کردند، بعد از چندی بازخواست آن حضرت را حبس کند و اذیت رساند، اجل او را مهلت نداد و هلاک شد، چون خلافت به هارونالرشید رسید آن حضرت را به بغداد آورد و مدتی محبوس داشت و در سال چهاردهم خلافت خویش آن حضرت را به زهر شهید کرد.(639)
اما سبب گرفتن هارون آن جناب را و فرستادن او را به عراق چنانکه شیخ طوسی و ابن بابویه و دیگران روایت کردهاند آن بود که چون رشید خواست که امر خلافت را برای اولاد خود محکم گرداند از میان پسران خود - که چهارده تن بودند - سه نفر را اختیار کرد، اول محمّد امین پسر زبیده را ولیعهد خود گردانید و خلافت را بعد از او برای عبداللَّه مأمون و بعد از او برای قاسم مؤتمن قرار داد و چون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربی ابن زبیده گردانیده بود یحیی برمکی که اعظم وزرای هارون بود اندیشه کرد که بعد از او اگر خلافت به محمّد امین منتقل شود ابن اشعث مالک اختیار او خواهد شد و دولت از سلسله من بیرون خواهد رفت، در مقام تضییع ابن اشعث برآمد و مکرر و مکرر نزد هارون از او بدی میگفت تا آنکه او را نسبت داد به تشیع و اعتقاد به امامت موسی بن جعفر علیه السلام و گفت: او از محبان و موالیان امام موسی علیه السلام است و او را خلیفه عصر میداند و هرچه به هم رساند خمس آن را برای آن جناب میفرستد و به این سخنان شورانگیز، هارون را به فکر آن حضرت انداخت تا آنکه روزی هارون از یحیی و دیگران پرسید که آیا میشناسید از آل ابی طالب کسی را که طلب نمایم و بعضی از احوال موسی بن جعفر را از او سؤال نمایم؟
ایشان علی بن اسماعیل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را که آن جناب احسان بسیار نسبت به او مینمود و بر خفایای احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعیین کردند. (به روایت دیگر، محمّد بن اسماعیل برادرزاده آن جناب بود).(640)
پس به امر خلیفه نامهای به پسر اسماعیل نوشتند و او را طلبیدند، چون آن جناب بر آن امر مطلع شد او را طلبید و گفت: اراده کجا داری؟ گفت: اراده بغداد، فرمود که برای چه میروی؟ گفت: پریشان شدهام و قرض بسیاری به هم رسانیدهام، آن جناب فرمود که من قرض تو را اداء میکنم و خرج تو را متکفل میشوم، او قبول نکرد و گفت: مرا وصیتی کن! آن جناب فرمود: وصیت میکنم که در خون من شریک نشوی و اولاد مرا یتیم نگردانی، باز گفت: مرا وصیت کن! حضرت باز این وصیت فرمود تا سه مرتبه، پس سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او عطا فرمود، چون او برخاست حضرت به حاضران فرمود: به خدا سوگند که در ریختن خون من سعایت خواهد کرد و فرزندان مرا به یتیمی خواهد انداخت! گفتند: یابن رسول اللَّه! اگر چنین است چرا به او احسان مینمایی و این مال جزیل را به او میدهی. فرمود:
حَدَّثَنی اَبی عَنْ آبائِه عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّه علیه و آله و سلم: اِنَّ الرَّحِمَ اِذا قُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللَّهُ؛
حاصل روایت آنکه، پدران من روایت کردهاند از رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم که چون کسی که با رحم خود احسان کند و او در برابر بدی کند و این کس قطع احسان خود را از او نکند حق تعالی قطع رحمت خود را از او میکند و او را به عقوبت خود گرفتار مینماید.
و بالجمله؛ چون علی بن اسماعیل به بغداد رسید، یحیی بن خالد برمکی او را به خانه برد و با او توطئه کرد که چون به مجلس هارون رود امری چند نسبت به آن حضرت دهد که هارون را به خشم آورد، پس او را به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد سلام کرد و گفت: هرگز ندیدهام که دو خلیفه در یک عصر بوده باشند، تو در این شهر خلیفه و موسی بن جعفر در مدینه خلیفه است، مردم از اطراف عالم خراج از برای او میآورند و خزانهها به هم رسانیده و ملکی را به سی هزار درهم خریده و نام او را یسیره گذاشته. پس هارون دویست هزار درهم حواله کرد به او بدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت دردی در حلقش به هم رسید و هلاک شد و از آن زرها منتفع نشد. و به روایت دیگر بعد از چندی او را زحیری عارض شد و جمیع اعضا و احشاء او به زیر آمد و در همان حال که زر را برای او آوردند در حالت نزع بود، و از این پولها جز حسرت چیزی از برای او حاصل نشد و زرها را به خزانه خلیفه برگردانیدند.(641)
و بالجمله؛ در همان سال که سال صد و هفتاد و نهم هجری بود و هارون برای استحکام خلافت اولاد خود به گرفتن امام موسی علیه السلام اراده حج کرد و فرمانها به اطراف نوشت که علما و سادات و اعیان و و اشراف همه در مکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد و ولایت عهد اولاد او در بلاد او منتشر گردد.(642)
اول به مدینه طیبه آمد، یعقوب بن داود روایت کرده است که چون هارون به مدینه آمد، من شبی به خانه یحیی برمکی رفتم و او نقل کرد که امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم با او مخاطبه میکرد که پدر و مادرم به فدای تو باد یا رسول اللَّه، من عذر میطلبم در امری که اراده کردهام در باب موسی بن جعفر، میخواهم او را حبس کنم برای آنکه میترسم فتنه برپا کند که خونهای امت تو ریخته شود، یحیی گفت: چنین گمان دارم که فردا او را خواهد گرفت. چون روز شد، هارون فضل بن ربیع را فرستاد در وقتی که آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم نماز میکرد، در اثنای نماز آن جناب را گرفتند و کشیدند که از مسجد بیرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد و گفت: یا رسول اللَّه! به تو شکایت میکنم از آنچه از امت بدکردار تو به اهل بیت بزرگوار تو میرسد، و مردم از هر طرف صدا به گریه و ناله و فغان بلند کردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزای بسیار به آن جناب گفت، و امر کرد که آن جناب را مقید گردانیدند و دو محمل ترتیب داد برای آنکه ندانند که آن جناب را به کدام ناحیه میبرند، یکی را به سوی بصره فرستاد و دیگری را به جانب بغداد و حضرت در آن محمل بود ک به جانب بصره فرستاد، و حسان سروی را همراه آن جناب کرد که آن حضرت را در بصره به عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور که امیر بصره و پسر عموی هارون بود تسلیم نمود، در روز هفتم ماه ذیالحجة یک روز پیش از ترویه، آن جناب را داخل بصره نمودند و در روز علانیه آن جناب را تسلیم عیسی نمودند، عیسی آن حضرت را در یکی از حجرههای خانه خود که نزدیک به دیوانخانه او بود محبوس گردانید و مشغول فرح و سرور عید گردید و روزی دو مرتبه در آن حجره را میگشود، یک نوبت برای آنکه بیرون آید و وضو بسازد، نوبتی دیگر برای آنکه طعام از برای آن جناب ببرند. محمّد بن سلیمان نوفلی گفت که یکی از کاتبان عیسی که نصرانی بود و بعد، اسلام اظهار کرد رفیق بود با من، وقتی برای من گفت که این عبد صالح و بنده شایسته خدا، یعنی موسی بن جعفر علیه السلام در این ایام که در این خانه محبوس بود چیزی چند شنید از لهو و لعب و ساز و خوانندگی و انواع فواحش و منکرات که گمان ندارم هرگز به خاطر شریفش آنها خطور کرده باشد.
و بالجمله؛ مدت یک سال آن حضرت در حبس عیسی بود و مکرر هارون به او نوشت که آن جناب را شهید کند. او جرأت نکرد که به این امر شنیع اقدام کند، جمعی از دوستان او نیز او را از آن منع کردند، چون مدت حبس آن حضرت نزد او به طول انجامید، نامهای به هارون نوشت که حبس موسی علیه السلام نزد من طول کشید و من بر قتل وی اقدام نمینمایم، من چندان که از حال او تفحص مینمایم به غیر عبادت و تضرع و زاری و ذکر و مناجات با قاضی الحاجات چیزی نمیشنوم و نشنیدم که هرگز به تو یا بر من یا بر احدی نفرین نماید یا بدی از ما یاد نماید بلکه پیوسته متوجه کار خود است به دیگری نمیپردازد، کسی را بفرست که من او را تسلیم او نمایم و الاّ او را رها میکنم و دیگر حبس و زجر او را بر خود نمیپسندم. یکی از حواسیس عیسی که به تفحص احوال آن جناب موکل بود گفته که من در آن ایام بسیار از آن جناب میشنیدم که در مناجات با قاضی الحاجات میگفت: خداوندا! من پیوسته سؤال میکردم که زاویه خلوتی و گوشه عزلتی و فراخ خاطری از جهت عبادت و بندگی خود مرا روزی کنی اکنون شکر میکنم که دعای مرا مستجاب گردانیدی، آنچه میخواستم عطا فرمودی. چون نامه عیسی به هارون رسید کس فرستاد و آن جناب را از بصره به بغداد برد و نزد فضل بن ربیع محبوس گردانید.(643) و در این مدتی که محبوس بود پیوسته مشغول عبادت بود و بیشتر اوقات در سجده بود.
شیخ صدوق از ثوبانی روایت کرده است که جناب امام موسی علیه السلام در مدت زیاده از ده سال هر روز که میشد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده میرفت و مشغول دعا و تضرع میبود تا زوال شمس و در ایامی که در حبس بود بسا میشد که هارون بر بام خانه میرفت و نظر میکرد در آن حجره که آن جناب را در آنجا حبس کرده بودند، جامهای میدید که بر زمین افتاده است و کسی را نمیدید، روزی به ربیع گفت: این جامه چیست که میبینم در این خانه؟ ربیع گفت: این جامه نیست بلکه موسی بن جعفر است، که هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده میرود تا وقت زوال گفت: هرگاه میدانی که او چنین است چرا او را در این زندان تنگ جا دادهای؟ هارون گفت: هیهات! غیر از این علاجی نیست،(644) یعنی برای دولت من در کار است که او چنین باشد.(645)
در کتاب درّالنّظیم است که فضل بن ربیع از پدرش نقل کرده که گفت: فرستاد مرا هارون رشید نزد موسی بن جعفر علیه السلام برای رسانیدن پیامی و در آن وقت آن حضرت در حبس سندی بن شاهک بود. من داخل محبس شدم دیدم مشغول نماز است، هیبت آن جناب نگذاشت مرا که بنشینم لاجرم تکیه کردم به شمشیر خود و ایستادم دیدم که آن حضرت پیوسته نماز میگذارد و اعتنایی به من ندارد و در هر دو رکعت نماز که سلام میدهد بلافاصله برای نماز دیگر تکبیر میگوید و داخل نماز میشود، پس چون طول کشید توقف من و ترسیدم که هارون از من مؤاخذه کند همین که خواست آن حضرت سلام دهد من شروع کردم در کلام، آن وقت حضرت به نماز دیگر داخل نشد و گوش کرد به حرف من، من پیام رشید را به آن حضرت رسانیدم و آن پیام این بود که به من گفته بود مگو به آن حضرت که امیرالمؤمنین مرا به سوی تو فرستاده بلکه بگو برادرت مرا به سوی تو فرستاده و سلام به تو میرساند و میگوید به من رسیده بود از تو چیزهایی که مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تو را از مدینه آوردم و تفحص از حال تو نمودم، یافتم تو را پاکیزه حبیب، بری از عیب دانستم که آنچه برای تو گفته بودند دروغ بوده پس فکر کردم که تو را به منزلت برگردانم یا نزد خودم باشی، دیدم بودنت نزد من سینه مرا از عداوت تو بهتر خالی میکند و دروغ بدگویان تو را بیشتر ظاهر میگرداند، صلاح دیدم بودن تو را در اینجا لکن هر کس را غذایی موافق است و با آن طبیعتش الفت گرفته و شاید شما در مدینه غذاهایی میل میفرمودید و عادت به آن داشتید که در اینجا نمییابی کسی را که بسازد برای شما، و من امر کردم فضل را که برای شما بسازد هر چه میل دارید، پس امر فرما او را به آنچه دوست دارید و منبسط و گشادهرو باشید در هر چه که اراده دارید.
راوی گفت: حضرت جواب داد به دو کلمه بدون آنکه التفات کند به من فرمود:
لاحاضِرٌ لی مالی فَیَنْفَعُنی وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلاً، اَللَّهُ اَکْبَرُ؛
یعنی مالم حاضر نیست که مرا نفعی رساند، یعنی هرچه بخواهم دستورالعمل بدهم برایم درست کنند و خدا مرا خلق نکرده سؤال کننده و از کسی چیزی طلب کننده. این را فرمود و گفت: اَللَّهُ اَکْبَرُ! و داخل نماز شد. راوی گفت: من برگشتم به نزد هارون و کیفیت را برای او نقل کردم هارون گفت: چه مصلحت میبینی درباره او؟ گفتم: ای آقای من! اگر خطی بکشی در زمین و موسی بن جعفر داخل در آن شود و بگوید بیرون نمیآیم از آن، راست میگوید بیرون نخواهد آمد از آن، گفت چنان است که میگویی، لکن بودنش نزد من محبوبتر است به سوی من، و روایت شده که هارون به وی گفت که این خبر را با کسی مگو، گفت تا هارون زنده بود این خبر را به احدی نگفتم. (646)
شیخ طوسی رحمه اللَّه از محمّد بن غیاث روایت کرده که هارون رشید به یحیی بن خالد گفت: برو نزد موسی بن جعفر علیه السلام و آهن را از او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو:
یَقُولُ لَکَ اِبْنُ عَمِّکَ اِنَّهُ قَدْ سَبَقَ مِنّی فیک یَمینٌ اَنّی لا اُخَلّیکَ حَتّی تُقِرَّلی باْلاِسائةِ وَ تَسْئَلَنی الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْکَ وَ لَیْسَ عَلَیْکَ فی اَقْرارِکَ عارُ وَ لا فی مَسْئَلَِتکَ اِیّایّ مَنْقَصَةٌ؛
یعنی پسر عمویت میگوید که من پیش از این قسم خوردهام که تو را رها نکنم تا آنکه اقرار کنی برای من به آنکه بد کردهای و از من سؤال و خواهش کنی که عفو کنم از آنچه از تو سر زده و نیست در این اقرارت به بدی بر تو عاری و نه در این خواهش و سؤالت بر تو نقصانی و این یحیی بن خالد ثقه و محل اعتماد من و وزیر من و صاحب امر من است از او سؤال و خواهش کن به قدری که قسم به من عمل آمده باشد و خلاف قسم نکرده باشم، پس هرکجا خواهی برو به سلامت. محمّد بن غیاث راوی گوید که خبر داد مرا موسی بن یحیی بن خالد که موسی بن جعفر علیه السلام در جواب یحیی، فرمود ای ابوعلی! من مردنم نزدیک است و از اجلم یک هفته باقی مانده است.(647)
و روایت شده که در ایامی که در حبس فضل بن ربیع بود، فضل گفت: مکرر نزد من فرستادند که او را شهید کنم من قبول نکردم و اعلام کردم که این کار از من نمیآید و چون هارون دانست که فضل بن ربیع بر قتل آن حضرت اقدام نمیکند آن جناب را از خانه او بیرون آورد و نزد فضل بن یحیی برمکی محبوس گردانید. فضل هر شب خوانی برای آن جناب میفرستاد و نمیگذاشت که از جای دیگر طعام برای آن جناب آورند. و در شب چهارم که خوان را حاضر کردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! تو میدانی که اگر پیش از این روز چنین طعامی میخوردم هر آینه اعانت بر هلاکت خود کرده بودم و امشب در خوردن این طعام مجبور معذورم، و چون از آن طعام تناول نمود اثر زهر در بدن شریفش ظاهر شد و رنجور گردید، چون روز شد طبیبی برای آن حضرت آوردند چون طبیب احوال آن حضرت پرسید جواب او نفرمود، چون بسیار مبالغه کرد، آن جناب دست مبارک خود را بیرون آورد و به او نمود و فرمود که علت من این است. چون طبیب نظر کرد دید که کف دست مبارکش سبز شده و آن زهری که به آن جناب دادهاند در آن موضع مجتمع گردیده. پس طبیب برخاست و نزد آن بدبختان رفت و گفت: به خدا سوگند که او بهتر از شما میداند آنچه شما بااو کردهاید. و از آن مرض به جوار رحمت الهی انتقال نمود.(648)
و به روایت دیگر چندانکه فضل بن یحیی را تکلیف بر قتل آن جناب کردند او اقدام نکرد بلکه اکرام و تعظیم آن جناب مینمود و چون هارون به رقّه رفت خبر به او رسید که آن جناب نزد فضل بن یحیی مکرم و معزز است، اهانت و آسیبی نسبت به آن جناب روا نمیدارد، مسرور خادم را به تعجیل فرستاد به سوی بغداد با دو نامه که بیخبر به خانه فضل درآید و حال آن جناب را مشاهده نماید اگر چنان بیند که مردم به او گفتهاند یک نامه را به عباس بن محمّد و دیگری را به سندی بن شاهک برساند که ایشان آنچه در آن نامه نوشته باشد به عمل آورند، پس مسرور بیخبر داخل بغداد شد و ناگهان به خانه فضل رفت و کسی نمیدانست که برای چه کار آمده است، چون دید که آن جناب در خانه او معزز و مکرم است، در همان ساعت بیرون رفت و به خانه عباس بن محمّد رفت نامه هارون را به او داد، چون نامه را گشود فضل بن یحیی را طلبید و او را در عقابین کشید و صد تازیانه بر او زد و مسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت که آن جناب را به سندی بن شاهک تسلیم کنند. و در مجلس دیوانخانه خود به آواز بلند گفت: فضل بن یحیی مخالفت امر من کرده است من او را لعنت میکنم، شما هم او را لعنت کنید. پس جمیع اهل مجلس صدا به لعن او بلند کردند، چون این خبر به یحیی برمکی رسید مضطرب شد خود را به خانه هارون رسانید و از راه دیگر غیر متعارف داخل شد و از عقب هارون درآمد و سر در گوش او گذاشت و گفت اگر پسر من فضل مخالفت تو کرده من اطاعت تو میکنم و آنچه میخواهی به عمل میآورم.
پس هارون از یحیی و پسرش راضی شده رو به سوی اهل مجلس کرد و گفت: فضل مخالفت من کرده بود من او را لعنت کردم اکنون توبه و انابه کرده است من از تقصیر او گذشتم شما از او راضی شوید، همگان آواز بلند کردند که ما دوستیم با هر که تو دوستی و دشمنیم با هر که تو دشمنی. پس یحیی به سرعت روانه بغدا شد، از آمدن او مردم مضطرب شدند هر کسی سخنی میگفت لکن او اظهار کرد که من از برای تعیمر قلعه و تفحص احوال عمال به این صوب آمدهام و چند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندی بن شاهک را طلبید و امر کرد که آن امام معصوم را مسموم گرداند و رطبی چند به زهر آلوده کرد به ابن شاهک داد که نزد آن جناب ببرد و مبالغه نماید در خوردن آنها و دست از آن جناب بر ندارد تا تناول نمود، و موافق روایتی سندی خرماهای زهرآلود را برای آن حضرت فرستاد و خود آمد ببیند تناول کرده است یا نه، وقتی رسید که حضرت ده دانه از آن تناول فرموده بود، گفت: دیگر تناول نما، فرمود که در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد و به زیاده احتیاجی نیست. پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات و عدول را حاضر کرد و حضرت را به حضور ایشان آورد و گفت: مردم میگویند که موسی بن جعفر در تنگی و شدت است، شما حال او را مشاهده کنید و گواه شوید که آزار و علتی ندارد و بر او کار را تنگ نگرفتهایم، حضرت فرمود که ای جماعت! گواه باشید که سه روز است که ایشان زهر به من دادهاند و به ظاهر صحیح مینمایم و لکن زهر در اندرون من جا کرده است و در آخر این روز سرخ خواهم شد به سرخی شدید و فردا زرد خواهم شد زردی شدید و روز سوم رنگم به سفیدی مایل خواهد شد و به رحمت حق تعالی واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملاء اعلی به پیغمبران و صدیقان و شهداء ملحق گردید.(649)
به مقتضای کریمه: وَ اَمّا الّذینَ اَبْیَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفی رَحْمَةِ اللَّهِ(650)، رو سفید به رحمت الهی منتقل شد. رحمه اللَّه
شیخ صدوق و غیره، از حسن بن محمّد بن بشّار روایت کرده که گفت: شیخی از اهل قطیعة الرّبیع که از مشاهیر عامه بود و بسیار موثق بود و اعتماد بر قول او داشتیم، مرا خبر داد که روزی سندی بن شاهک مرا با جماعتی از مشاهیر علما که جملگی هشتاد نفر بودیم جمع کرد و به خانهای درآورد که موسی بن جعفر علیه السلام در آن خانه بود. چون نشستم سندی بن شاهک گفت: نظر کنید به احوال این مرد یعنی موسی بن جعفر علیه السلام که آیا آسیبی به او رسیده است؛ زیرا که مردم گمان میکنند که اذیتها و آسیبها به او رسانیدهایم و او را در شدت و مشقت داریم و در این باب سخن بسیار میگویند، ما او را در چنین منزل گشاده بر روی فرشهای زیبا نشانیدهایم. خلیفه نسبت به او بدی در نظر ندارد، برای این او را نگاه داشته که چون برگردد با او صحبت بدارد و مناظره کند، اینک صحیح و سالم نشسته است و در هیچ باب بر او تنگ نگرفتهایم اینکه حاضر است از او بپرسد و گواه باشید. آن شیخ گفت که در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر کردن به سوی آن امام بزرگوار و ملاحظه آثار فضل و عبادت و انوار سیادت و نجابت و سیمای نیکی و زهادت که از جبین مبینش ساطع و لامع بود، پس حضرت فرود که ای گروه! آنچه بیان کرد در باب توسعه مکان و منزل و رعایت ظاهر چنان است که او گفت و لکن بدانید و گواه باشید که او مرا زهر خورانیده است در نه دانه خرما و فردا رنگ من زرد خواهد شد و پس فردا خانه رنج و عنا رحلت خواهد کرد و به دار بقاء و رفیق اعلنی محلق خواهد شد، چون حضرت این سخن فرمود، سندی بن شاهک به لرزه در آمد مانند شاخههای درخت خرما بدون پلیدش میلرزید.(651)
و موافق بعضی روایات پس حضرت از آن لعین سؤال کرد که غلام مرا نزد من بیاور که بعد از فوت من متکفل احوال من گردد، آن لعین گفت: مرا رخصت ده که از مال خود تو را کفن کنم، حضرت قبول نکرد فرمود که ما اهل بیت مهر زنان ما و زر حج ما و کفن مردگان ما از مال پاکیزه ما است و کفن من نز من حاضر است. چون آن حضرت از دنیا رحلت کرد ابن شاهک لعین، فقها و اعیان بغداد را حاضر کرد برای آنکه نظر کنند که اثر جراحتی در بدن آن حضرت نیست و بر مردم تسویل کنند که هارون را در فوت آن حضرت تقصیری نیست پس آن حضر را در سر جسر بغداد گذاشتند و روی مبارکش را گشودند و مردم را ندا کردند که این موسی بن جعفر است که رافضه گمان میکردند او نمیمیرد، از دنیا رحلت کرده است، بیایید او را مشاهده کنید، مردم میآمدند و بر روی مبارک آن حضرت نظر میکردند.(652)
شیخ صدوق از عمر بن واقد روایت کرده است که سندی بن شاهک در یکی از شبها به نزد من فرستاد و مرا طلب داشت و من در بغداد بودم. پس من ترسیدم که قصد بدی در حق من داشته باشد که در این وقت شب مرا طلب کرده پس وصیت کردم به عیالم در آنچه حاجت به او داشتم و گفتم: اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونْ و سوار گشتم و به نزد سندی رفتم، همین که مرا مقابل خود دید و گفت: ای ابوحفص! شاید ما تو را به ترس و فزع در آورده باشیم؟ گفتم: بلی، گفت: این طلبیدن نیست مگر به جهت خیر. گفتم: پس کسی را بفرست به منزل من که اهل مرا خبر دهد به امر من گفت: بلی، پس گفت: ای ابوحفص! آیا میدانی تو را برای چه خواستهام؟ گفتم: نه، گفت: آیا میشناسی موسی بن جعفر را؟ گفتم: بلی، به خدا سوگند! من او را میشناسم و روزگاری است که مابین من و او دوستی و صداقت است. پرسی کیست در بغداد که بشناسد او را از کسانی که قولش مقبول باشد، من جماعتی را نام بردم و در دلم افتاد که باید موسی به جعفر علیه السلام فوت کرده باشد، پس فرستاد و آن جماعت را آوردند مثل من آنگاه از ایشان پرسید که میشناسید اشخاصی را که موسی بن جعفر را بشناسند، ایشان نیز پرسید که میشناسید اشخاصی را که موسی بن جعفر را بشناسند، ایشان نیز جمعی را نام بردند، فرستاد و ایشان را نیز آوردند، چون صبح شد پنجاه و چند نفر در منزل سندی جمع شده بودند از اشخاصی که موسی بن جعفر علیه السلام را میشناختند و مصاحبت با او نموده بودند. پس سندی برخاست و داخل اندرون شد و ما نماز به جا آوردیم آن وقت کاتب او بیرون آمد با طوماری و نوشت نامهای ما را و منازل ما و صورتهای ما و کردارهای ما را، بعد از آن نزد سندی رفت و سندی بیرون آمد و دست بر من زد و گفت: برخیز یا اباحفص! جامه از روی موسی بن جعفر بردار، جامه برداشتم دیدم که او وفات کرده، بگریستم و استرجاع نمودم بعد از آن به جماعت، گفت: همه نظر کنید! یک یک نزدیک آمدند و بدیدند، پس گفت: شاهد شدید که این موسی بن جعفر است؟ گفتیم: آری. گفت: یا غلام! بر عورت او پارچهای بپوشان و او را برهنه گردان، چنان کرد. گفت: هیچ در تن او نشانی میبینید که آن را ناخوش بینید؟ گفتیم: نمیبینیم غیر آنکه او مرده است، گفت: همین جا باشید تا او را غسل دهید و کفن کنید و دفن نمایید ما بمانیدیم تا غسل داده شد و کفن کرده شد و جنازه مبارکش برداشتند و سندی بر او نماز کرد و دفن کردیم و بازگشتیم.(653)
صاحب عمدة الطالب گفته که در ایام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت و یحیی بن خالد، سندی بن شاهک را امر کرد به قتل آن حضرت. پس گفته شده که آن حضرت را زهر دادند و به قولی آن حضرت را در میان بساطی گذاشتند و چندان آن را پیچیدند تا آن حضرت شهید شد. پس جنازه نازنینش را در محضر مردم آوردند که تماشا کنند که اثر جراحتی در او نیست و محضری تمام کردند که آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته است و سه روز آن حضرت را در میان راه مردم نهادند که هر که از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه کند و شهادت خود را در آن محضر بنویسد پس دفن شد به مقابر قریش انتهی.(654)
روایت شده که چون سندی بن شاهک جنازه آن امام مظلوم را برداشت که به مقابر قریش نقل نماید کسی را وا داشته بود که در پیش جنازه ندا میکرد: هذا اِمام الرّافِضَةِ فَاعْرِفُوهُ؛ یعنی این امام رافضیان است بشناسید او را. پس آن جنازه شریف را آوردند در بازار گذاشتند و منادی ندا کرد که این موسی بن جعفر است که به مرگ خود از دنیا رفته، آگاه باشید ببینید او را، مردم دورش جمع شدند و نظر افکندند اثری از جراحت یا خفگی در آن حضرت ندیدند.(655) و دیدند در پای مبارکش اثر حنّاء است، پس امر کردند علما و فقها را که شهادت خود را در این باب بنویسند، تمامی نوشتند مگر احمد بن حنبل که هرچه او را زجر کردند چیزی ننوشت.(656) و روایت شده که آن بازاری که نعش شریف در آن گذاشته بودند نامیده شد به سوق الریاحین و در آن موضع شریف بنایی ساختند و دری بر آن قرار دادند که مردم پا بر آن موضع نگذارند بلکه تبرک بجویند، به آن و زیارت کنند آن محل را.
و نقل شده از مولی اولیاء اللَّه صاحب تاریخ مازندران که گفته من مکرر به آن موضع مشرف گشتهام و آن محل را بوسیدهام.
شیخ مفید رحمه اللَّه فرمود که جنازه شریف را بیرون آوردند و گذاشتند بر جسر بغداد و ندا کردند که این موسی بن جعفر است وفات کرده نگاه کنید به او، مردم میآمدند و نظر به صورت مبارکش مینمودند و میدیدند وفات کرده.(657) و ابن شهر آشوب فرموده که سندی بن شاهک جنازه را بیرون آورد و گذاشت بر جسر بغداد و ندا کردند که این موسی بن جعفر است که رافضیها گمان میکردند نمیمیرد، پس نظر کنید بر او. و این را برای آن گفتند که واقفه اعتقاد کرده بودند که آن حضرت امام قائم است و حبس او را غیبت او گمان کرده بودند، پس در این حال که سندی و مردمان در روی جسر اجتماع کرده بودند اسب سندی بن شاهک رم کرد و او را در آب افکند پس سندی غرق شد در آب و خداوند تعالی متفرق کرد جماعت یحیی بن خالد را.(658)
و در روایت شیخ صدوق است که جنازه را آوردند به آنجا که مجلس شرطه بود، یعی محل عسس و نوکران حاکم بلد و چهار کس را بر پا داشتند تا ندا کردند که ای مردمان هر که میخواهد ببیند موسی بن جعفر را بیرون آید، پس در شهر غلغله افتاد، سلیمان بن ابی جعفر عموی هارون قصری داشت در کنار شط چون صدای غوغای مردم را شنید و این ندا به گوشش رسید از قصر به زیر آمد و غلامان خود را امر کرد که آن جنبشیان را دور کردند و خود عمامه از سر انداخت و گریبان چاک زد پای برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد و حکم کرد که در پیش جنازه آن حضرت ندا کنند که هر که خواهد نظر کند به طیب پسر طیب بیاید نظر کند به سوی جنازه موسی بن جعفر علیه السلام، پس جمیع مردم بغداد جمع شدند و صدای شیون و فغان از زمین به فلک نیلگون میرسید، چون نعش آن حضرت را به مقابر قریش آوردند به حسب ظاهر، خود ایستاد متوجه غسل و حنوط و کفن آن حضرت شد و کفنی که برای خود ترتیب داده بود که به دو هزار و پانصد دینار تمام کرده بود و تمام قرآن را بر آن نوشته بود بر آن جناب پوشانیدند، به اعزاز و اکرام تمام آن جناب را در مقابر قریش دفن نمودند، چون این خبر به هارون رسید به حسب ظاهر برای رفع تشنیع مردم نامه به او نوشت و او را تحسین کرد و نوشت که سندی بن شاهک ملعون آن اعمال را بیرضای من کرده، از تو خشنود شدم که نگذاشتی به اتمام رساند.(659)
شیخ کلینی رحمه اللَّه روایت کرده از یکی از خادمان حضرت امام موسی علیه السلام که چون حضرت موسی علیه السلام را از مدینه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضا علیه السلام را امر کرد که هر شب تا مادامی که من زندهام و خبر وفاتم به تو نرسیده باید که بر در خانه بخوابی، راوی گوید که هر شب رختخواب آن حضرت را در دهلیز خانه میگشودیم چون بعد از عشاء میشد میآمد و در دهلیز خانه به سر میبرد تا صبح، چون صبح میشد به خانه تشریف میبرد، و چهار سال بدین حال به سر میبرد تا صبح، چون صبح میشد به خانه تشریف میبرد، و چهار سال بدین حال به سر برد تا یک شبی فراش آن حضرت را گستردیم آن جناب نیامد به این سبب خاطر زاکیه اهل و عیال مستوحش شد و ما هم از نیامدن آن حضرت ترسان و وحشتناک شدیم تا صبح، چون صبح طالع گردید آن خورشید رفعت و جلالت طالع گردید و در خانه تشریف برد و رفت نزد ام احمد که بانوی خانه بود و فرمود بیاور آن ودیعتی که پدر بزرگوارم به تو سپرده تسلیم من نما، ام احمد چون این سخن استماع نمود آغاز توجه و زاری کرد و از سینه پر درد آه سرد برآورد که واللَّه آن مونس دل دردمندان و انیس جان مستمندان این دار فانی را وداع گفته، پس آن جناب وی را تسلی داده از زاری و بیقراری منع نمود و فرمود که این راز را افشا مکن و این آتش حسرت را در سینه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والی مدینه رسد.
پس ام احمد ودائعی که در نزد او بود به آن حضرت سپرد و گفت: روزی که آن گل بوستان نبوت و امامت مرا وداع میفرمود، این امانتها را به من سپرد و فرمود که کسی را به این امر مطلع نساز و هرگاه که من فوت شدم پس هریک که از فرزندان من نزد تو آمد و از تو مطالبه آنها نمود به او تسلیم کن و بدان که در آن وقت من دنیا را وداع کردهام. پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود و امر کرد که از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تا خبر برسد، پس دیگر حضرت در دهلیز خانه شب نخوابید، راوی گوید که بعد از چند روزی خبر شهادت حضرت امام موسی علیه السلام به مدینه رسید، چون معلوم کردیم در همان شب واقع شده بود که جناب امام رضا علیه السلام به تأیید الهی از مدینه به بغداد رفته مشغول تجهیز و تکفین والد ماجدش گردیده بود آنگاه حضرت امام رضا علیه السلام و اهل بیت عصمت به مراسم ماتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام قیام نمودند.(660)
مولف گوید: که سید بن طاوس علیه السلام در مصباح الزائر در یکی از زیارات حضرت موسی بن جعفر علیه السلام این صلوات را بر آن حضرت که محتوی است بر شمهای از فضائل و مناقب و عبادات و مصائب آن جناب نقل کرده، شایسته است من آن را در این جا نقل کنم:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ الطّاهِرینَ وَ صَلِّ عَلی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَصیِّ الاَبْرارِ وَ اِمامِ الاَخْیارِ وَ عَیْبَةِ اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّکینَةِ وَالْوِقارِ وَ الْحِکَمِ وَ اْلآثارِ، الَّذی کانَ یُحیِی اللَّیلَ بِالسَّهَرِ اِلَی السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاْسْتِغْفارِ، حَلیفِ السَّجْدَةِ الطَّویلَةِ وَ الدُّمُوعِ الْغَزیرَةِ وَ الْمُناجاتِ الْکَثِیرَةِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ وَ مَقَرِّ النُّهی وَ الْعَدْلِ وَ الْخَیْرِ وَالْفَضْلِ وَالنَّدی وَالْبَذْلِ وَ مَأْلَفِ الْبَلْوی وَالْصَّبْرِ وَالْمُضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمَقْبُورِ بِالْجَوْرِ وَالْمُعَذَّبِ فی قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطامیرِ، ذِیالسّاقِ الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ وَالْجَنازَةِ الْمُنادی عَلَیْها بِذُلِّ الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلی جَدِّهِ الْمُصْطَفیَ وَ اَبیهِ الْمُرْتَضی وَ اُمِّهِ سَیِدَةِ النِّسآءِ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلاءٍ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مَطْلُوبٍ وَ سَمٍّ مَشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ کَما صَبَرَ عَلَی غَلیظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْکُرَبِ وَاسْتَسْلَمَ لِرِضاکَ وَ اَخْلَصَ الطّاعَةَ لَکَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَی الْبِدْعَةَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ یَلْحَقْهُ فِی شَیءٍ مِنْ اَوامِرِکَ وَ نَواهیَک لَوْمَةٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَیْهِ صَلَوةً نامِیَةٌ مُنیفَة زاکِیَةً تُوجِبُ لَهُ بِها شَفاعَةَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِکَ وَ قُروُنٍ مِنْ بَرایاَکَ وَ بَلِّغْهُ عَنّا تَحِیَّةً وَ سَلامَاً وَ آتِنا مِنْ لَدُنْکَ فِی مُوالاتِهِ فَضْلاً وَ اِحْساناً وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوانَاً، اِنَّکَ ذُوالْفَضْلِ الْعَمیمِ وَ التَّجاوُزِ الْعَظیم، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.(661)
و در احادیث بسیار وارد شده که زیارت آن حضرت مثل زیارت حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.(662) و در روایتی مثل آن است که کسی زیارت کرده باشد حضرت رسول و امیرالمؤمنین - صلوات اللَّه علیهما - را (663) و در روایت دیگر مثل آن است که امام حسین علیه السلام را زیارت کند (664) و در حدیث دیگر هر که آن حضرت را زیارت کند بهشت از برای اوست.(665) سلام اللَّه علیه.
خطیب در تاریخ بغداد از علی بن خلال نقل کرده که گفت: هیچ امر دشواری مرا رو نداد که بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و متوسل به آن جناب شوم مگر آنکه خدای تعالی از برای من آسان کرد.(666)
فضل ششم
ذکر اولاد و اعقاب امام موسی علیه السلام و ذکر ابراهیم بن موسی
بدان که در عدد اولاد حضرت موسی کاظم علیه السلام اخلاف است، ابن شهر آشوب گفته: اولاد آن حضرت فقط سی نفر است.(667) و صاحب عمدة الطالب گفته که از برای آن حضرت شصت اولاد بوده، سی و هفت دختر و بیست و سه پسر.(668) و شیخ مفید رحمه اللَّه فرموده که آنها سی و هفت نفر میباشند هیجده تن ذکور و نوزده تن اناث و اسامی ایشان بدین طریق است:
حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام، و ابراهیم، و عباس، و قاسم، و اسماعیل، و جعفر، و هارون، و حسن، و احمد، و محمّد، و حمزه، و عبداللَّه، و اسحاق، و عبیداللَّه، و زید، و حسین، و فضل، و سلیمان، و فاطمه کبری، و فاطمه صغری، و رقیه، و حکیمة و ام ابیها، و رقیه صغری، و کلثوم(669)، و ام جعفر، و لبانه، و زینب (670)، و خدیجه، و علیه، و آمنه، و حسنه، و بریهه، عائشه، و ام سلمه، و میمونه، و ام کلثوم.(671)
و در عمدة الطالب از شیح ابونصر بخاری نقل کرده که شیخ تاجالدّین گفته که اعقاب حضرت کاظم علیه السلام از سیزده اولادش است که چهار نفر آنها اولادشان بسیار شده و آنها حضرت رضا علیه السلام و ابراهیم مرتضی و محمّد عابد و جعفر میباشد و چهار نفر دیگر آنها اولادشان نه بسیار بوده و نه کم و ایشان زیدالنار و عبداللَّه و عبیداللَّه و حمزه میباشند، و پنج نفر دیگرشان کم اولاد بودند و ایشان عباس و هارون و اسحاق و حسین و حسن میباشند.(672)
شیخ مفید رحمه اللَّه فرموده که از برای هریک از اولاد حضرت موسی علیه السلام فضل و منقبت مشهوره است.(673)