شیخ کلینی روایت کرده از ابوخالد زبالی که گفت: وقتی که میبردند حضرت امام موسی علیه السلام را به نزد مهدی عباسی و این اول مرتبه بود که حضرت را از مدینه به عراق آوردند منزل فرمود آن حضرت به زباله، پس من با او سخن میگفتم که غمناک دید فرمود: ابوخالد چه شده مرا که میبینم تو را غمناک؟ گفتم: چگونه غمناک نباشم و حال آنکه تو را میبرند به نزد این ظالم بی باک و نمیدانم که با جناب تو چه خواهد کرد، فرمود: بر من باکی نخواهد بود، هرگاه فلان روز از فلان ماه شود استقبال کن مرا در اول میل، ابوخالد گفت: من همّی نداشتم جز شمردن ماهها و روزها تا روز موعود رسید پس رفتم نزد میل و ماندم نزد آن تا نزدیک شد که آفتاب غروب کند و شیطان در سینه من وسوسه کرد و ترسیدم که به شک افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود که ناگاه نظرم افتاد به سیاهی قافله که از جانب عراق میآمد پس استقبال کردم ایشان را دیدم امام علیه السلام را که در جلو قطار شتران سوار بر استر میآمد فرمود: اَیْهاً یا اَباخالِدٍ! دیگر بگوی ای ابوخالد! گفتم: لبیک یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! فرمود: شک مکن البته دوست داشت شیطان که تو را به شک افکند، گفتم: حمد خدایی را که نجات داد تو را از آن ظالمان، فرمود: به درستی که من را به سوی ایشان برگشتنی است که خلاص نخواهم شد از ایشان.(593)