تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

اول - اخبار آن حضرت است از ضمیر هشام بن سالم‏

شیخ کشی روایت کرده از هشام بن سالم که من و ابوجعفر مؤمن الطاق در مدینه بودیم بعد از وفات حضرت صادق علیه السلام و مردم جمع شده بودند بر آنکه عبداللَّه پسر آن حضرت امام است بعد از پدرش، من و ابوجعفر نیز بر او وارد شدیم دیدیم مردم بر دور او جمع شده‏اند به سبب آنکه روایت کرده‏اند که امر امامت در فرزند بزرگ است مادامی که صاحب عاهت [ آفت‏] نباشد. ما داخل شدیم و از او مسأله پرسیدیم همچنان که از پدرش می‏پرسیدیم.
پس پرسیدیم از او که زکات در چه مقدار واجب است؟ گفت: در دویست درهم پنج درهم، گفتیم: در صد درهم چه کند؟ گفت: دو درهم و نیم زکات بدهد، گفتیم: واللَّه مرجئه چنین چیزی نمی‏گویند که تو می‏گویی، عبداللَّه دستها به آسمان بلند کرد و گفت: واللَّه که من نمی‏دانم مرجئه چه می‏گویند، ما از نزد او بیرون شدیم به حالت ضلالت. من و ابوجعفر در بعض کوچه‏های مدینه نشستیم گریان و حیران، نمی‏دانستیم کجا برویم و که را قصد کنیم، می‏گفتیم به سوی مرجئه رویم یا به سوی قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج؟ در این حال بودیم که من دیدم پیرمردی را که نیم شناختم او را که به سوی من اشاره کرد با دست خود که بیا، من ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون در مدینه جاسوسان قرار داده بود که ملاحظه داشته باشند شیعه امام جعفر صادق علیه السلام بر هر کس اتفاق کرد او را گردن بزنند، من ترسیدم که او از ایشان باشد به ابوجعفر گفتم که تو دور شو همانا من خائفم بر خودم و بر تو، لکن این مرد مرا خواسته نه تو را پس دور شو که بی‏جهت خود را به کشتن در نیاوری، ابوجعفر قدری دور شد، من همراه آن شیخ رفتم و گمان داشتم که از دست او خلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و گذاشت و رفت. پس دیدم خادمی بر در سرای است به من گفت: داخل شو خدا تو را رحمت کند، داخل شدم دیدم حضرت ابوالحسن موسی علیه السلام است، پس فرمود ابتداءً به من نه بسوی مرجئه و نه قدریه و نه زیدیه و نه معتزله و نه بسوی خوارج، به سوی من، به سوی من، به سوی من، گفتم: فدایت شوم پدرت از دنیا درگذشت؟ فرمود: آری، گفتم: به موت درگذشت؟ فرمود: آری، گفتم: فدایت شوم کی از برای ما است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدایت تو را، هدایت خواهد کرد تو را، گفتم: فدایت شوم عبداللَّه گمان می‏کند که او است بعد از پدرت، فرمود: یُریدُ عَبْدُاللَّهَ اَنْ لا یُعْبَدَ اللَّه؛ عبداللَّه می‏خواهد که خدا عبادت کرده نشود، دوباره پرسیدم که کی بعد از پدر شما است؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم: تویی امام؟ فرمود: نمی‏گویم این را، با خود گفتم سؤال را خوب نکردم، گفتم: فدایت شوم بر شما امامی هست؟ فرمود نه، پس چندان هیبت و عظمت از آن حضرت بر من داخل شد که جز خدا نمی‏داند زیاده از آنچه از پدرش بر من وارد می‏شد در وقتی که خدمتش می‏رسیدیم گفتم: فدایت شوم سؤال کنم از شما آنچه از پدرت سؤال می‏کردم؟ فرمود: سؤال کن و جواب بشنو و فاش مکن که اگر فاش کنی بیم کشته شدن است. گفت: پس سؤال کردم از آن حضرت، یافتم که او دریایی است، گفتم: فدایت شوم شیعه تو و شیعه پدرت در ضلالت و حیرت‏اند آیا مطلب تو را القا کنم به سوی ایشان و بخوانم ایشان را به امامت تو؟ فرمود: هر کدام را که آثار رشد و صلاح از او مشاهده کنی اطلاع ده و اگر از ایشان عهد که کتمان نمایند و اگر فاش کنند پس آن ذبح است و اشاره کرد به دست مبارکش بر حلقش.
پس هشام بیرون آمد و به مؤمن طاق و مفضل بن عمر و ابوبصیر و سایر شیعیان اطلاع داد، شیعیان خدمت آن حضرت می‏رسیدند و یقین می‏کردند به امامت آن حضرت و مردم ترک کردند رفتن نزد عبداللَّه را و نمی‏رفت نزد او مگر کمی، عبداللَّه از سبب آن تحقیق کرد گفتند: هشام بن سالم ایشان را از دور تو متفرق کرد، هشام گفت جماعتی را گماشته بود که هرگاه مرا پیدا کنند بزنند.(588)