مذکور است که ابوالعباس سفّاح که اول خلفای بنی العباس بود که آن حضرت را از مدینه به عراق طلبید و بعد از مشاهده معجزات بسیار و علوم بیشمار و مکارم اخلاق و اطوار آن امام عالی مقدار، نتوانست اذیتی به آن جناب رساند و مرخص ساخت و آن حضرت به مدینه معاودت فرمود. چون منصور دوانیقی برادر او به خلافت رسید و بر کثرت شعیان و اتباع آن حضرت مطلع شد بار دیگر آن حضرت را به عراق طلبید و پنج مرتبه یا زیاده اراده قتل آن مظلوم نمود و هر مرتبه معجزه عظیمی مشاهده نمود و از آن عزیمت برگشت؛ چنانچه ابن بابویه و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کردهاند که روزی ابوجعفر دوانیقی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را طلبید که آن حضرت را به قتل آورد و گفت که شمشیری حاضر کردند و نطعی انداختند و ربیع حاجب خود را گفت: چون او حاضر شد و با او مشغول سخن شوم و دست بر دست زنم او را به قتل آور. ربیع گفت که چون حضرت را آوردم و نظر منصور بر او افتاد گفت: مرحبا خوش آمدی، ای ابوعبداللَّه! ما شما را برای آن طلبیدیم که قرض شما را اداء کنیم و حوائج شما را برآوریم و عذرخواهی بسیار کرد و آن حضرت را روانه نمود و مرا گفت که باید بعد از سه روز آن حضرت را روانه مدینه کنی.
چون ربیع بیرون آمد به خدمت حضرت رسید و گفت: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! آن شمشیر و نطع را که دیدی برای تو حاضر کرده بود چه دعا خواندی که از شرّ او محفوظ ماندی؟ فرمود که این دعا خواندم و دعا را تعلیم او نمود. و به روایت دیگر ربیع برگشت و به منصور گفت: ای خلیفه! چه چیز خشم عظیم تو را به خشنودی مبدل گردانید؟ منصور گفت: ای ربیع! چون او داخل خانه من شد اژدهای عظیمی دیدم که به نزدیک من آمد و دندان بر من میخایید و به زبان فصیح میگفت که اگر اندک آسیبی به امام زمان برسانی گوشتهای تو را از استخوانها جدا میکنم و من از بیم آن چنین کردم.(416)
و سید بن طاووس رضی اللَّه عنه روایت کرده است که چون منصور در سالی که به حج آمده به ربده رسید، روزی بر حضرت صادق علیه السلام در خشم شد و ابراهیم بن جبله را گفت: برو و جامههای جعفر بن محمّد را در گردن او بینداز بکش و به نزد من بیاور، ابراهیم گفت چون بیرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابوذر یافتم و شرم مرا مانع شد که چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم و به آستین او چسبیدم و گفتم بیا که خلیفه تو را میطلبد، حضرت فرمود: اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون مرا بگذار تا دو رکعت نماز بکنم پس دو رکعت نمار ادا کرد و بعد از نماز، دعایی خواند و گریه بسیار کرد و بعد از آن متوجه من شده فرمود: به هر روش که تو را امر کرده مرا ببر! گفتم: به خدا سوگند که اگر کشته شوم تو را به آن طریق نخواهم برد و دست آن حضرت را گرفته و بردم و جزم داشتم که حکم به قتل او خواهد کرد، چون به نزدیک پرده منصور رسید دعای دیگر خواند و داخل شد چون نظر منصور بر آن حضرت افتاد شروع به عتاب کرد و گفت: به خدا سوگند که تو را به قتل میرسانم! حضرت فرمود که دست از من بردار که از زمان مصاحبت من با تو چندان نمانده است و زود مفارقت واقع خواهد شد. منصور چون این خبر را شنید آن حضرت را مرخص گردانید و عیسی بن علی را از عقب حضرت فرستاد که برو و از آن حضرت بپرس که مفارقت من از او به فوت من خواهد بود یا به فوت او؟ چون از حضرت پرسید فرمود که به موت من، برگشت و به منصور نقل کرد و او از این خبر شاد شد.(417)
و ایضاً روایت کرده است که روزی منصور در قصر حمرای خود نشست و هر روز که در آن قصر شوم مینشست آن روز را روز ذبح میگفتند؛ زیرا که نمینشست در آن عمارت مگر برای قتل و سیاست [ تنبیه]. و در آن ایام حضرت صادق علیه السلام را از مدینه طلبیده بود و آن حضرت داخل شده بود چون شب شد و بعضی از شب گذشت ربیع حاجب را طلبید و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من میدانی و آن قدر تو را محرم خود گردانیدهام که بسیار است تو را بر رازی چند مطلع میگردانم که آنها را از اهل حرم خود پنهان میدارم، ربیع گفت: اینها از وفور اشفاق خلیفه است نسبت به من و من نیز در دولتخواهی تو مانند خود کسی را گمان ندارم؛ گفت: چنین است میخواهم در این ساعت بروی و جعفر بن محمّد را در هر حالتی که بیابی بیاوری و نگذاری که هیئت و حالت خود را تغییر دهد.
ربیع گفت: بیرون آمدم و گفتم اِنّا للَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ هلاک شدم؛ زیرا که اگر آن حضرت را در این وقت به نزد منصور بیاورم با این شدت و غضبی که او دارد البته آن حضرت را هلاک میکند و آخرت از دستم میرود و اگر مداهنه کنم و نیاورم مرا میکشد و نسل مرا بر میاندازد و مالهای مرا میگیرد، پس مردد شدم میان دینا و آخرت و نفسم به دنیا مایل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم، محمّد پسر ربیع گفت که چون پدرم به خانه آمد مرا طلبید و من از همه پسرهای او جریتر و سنگین دلتر بودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از دیوار خانه او بالا رو و بیخبر به سرای او داخل شو بر هر حالی که او را بیابی بیاور. پس آخر شب به منزل آن حضرت رسیدم و نردبانی گذاشتم و به خانه او بیخبر درآمدم دیدم که پیراهنی پوشیده و دستمالی بر کمر بسته و مشغول نماز است، چون از نماز فارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را میطلبد، گفت بگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمیگذارم فرمود که بگذار برم و غسلی بکنم و مهیای مرگ گردم، گفتم مرخص نیستم و نمیگذارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که زیاده از هفتاد سال از عمرش گذشته بود با یک پیراهن و سر و پای برهنه از خانه بیرون آوردم، چون پارهای راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم کردم بر او و بر استر خود سوار کردم و چون به در قصر خلیفه رسیدم شنیدم که با پدرم میگفت: وای بر تو ای ربیع! دیر کرد و نیامد. پس ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیه السلام افتاد و او را با این حالت مشاهده کرد گریست! زیرا که ربیع اخلاص بسیار به خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان میدانست. حضرت فرمود که ای ربیع! میدانم که تو به جانب ما میل داری این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز به جا بیاورم و با پروردگار خود مناجات نمایم، ربیع گفت: آنچه خواهی بکن؛ و به نزد منصور برگشت و او مبالغه میکرد از روی طیش و غضب که جعفر را زود حاضر کن، پس دو رکعت نماز کرد و زمان طویلی با دانای راز عرض نیاز کرد و چون فارغ شد ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان کرد، پس در میان ایوان نیز دعایی خواند، و چون امام عصر را به اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد از روی خشم گفت: ای جعفر! تو ترک نمیکنی حسد و بغی خود را بر فرزندان عباس و هر چند سعی میکنی در خرابی ملک ایشان فایده نمیبخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که میگویی هیچ یک را نکردهام، و تو میدانی که من در زمان بنی امیه که دشمنترین خلق خدا بودند برای ما و شما، به آن آزارها که از ایشان بر ما و اهل بیت ما رسید این اراده نکردم و از من به ایشان بدی نرسید با شما را این ارادهها کنم با خویش نسبی و اشفاق و الطاف شما نسبت به ما و خویشان ما، پس منصور ساعتی سر در زیر افکند و در آن وقت بر روی نمدی نشسته بود بر بالشی تکیه کرده بود، در زیر مسند خود پیوسته شمشیر میگذاشت، پس گفت: دروغ میگویی و دست در زیر مسند کرد و نامههای بسیار بیرون آورد و به نزدیک آن حضرت انداخت و گفت: این نامههای تو است که به اهل خراسان نوشتهای که بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند، حضرت فرمود: به خدا سوگند که اینها به من افترا است و من اینها را ننوشتهام و چنین اراده نکردهام من در جوانی این عزمها نکردهم اکنون که ضعف پیری بر من مستولی شده است چگونه این اراده کنم اگر خواهی مرا در میان لشکر خود (418) قرار ده تا مرگ برسد و مرگ من نزدیک شده است، و هرچند آن حضرت این سخنان معذرتآمیز میگفت: طیش منصور زیاده میشد و شمشیر را به قدر یک شبر از غلاف کشید، ربیع گفت: چون دیدم که منصور دست به شمشیر دراز کرد بر خود لرزیدم و یقین کردم که آن حضرت را شهید خواهد کرد، پس شمشیر را در غلاف کرد و گفت: شرم نداری که در این سن میخواهی فتنه به پا کنی که خونها ریخته شود؟ حضرت فرمود: نه به خدا سوگند که این نامهها را من ننوشتهام و خط و مهر من در اینها نیست و بر من افتراء کردهاند. پس منصور باز شمشیر را به قدر یک ذراع از غلاف کشید در این مرتبه عزم کردم که اگر من را امر کند به قتل آن حضتر من شمشیر بگیرم و بر خودش بزنم هر چند باعث هلاک من و فرزندان من گردد و توبه کردم از آنچه پیشتر در حق آن حضرت اراده کرده بودم، پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید و آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود عذر میفرمود و منصور قبول نمینمود، پس ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست میگویی و به من خطاب کرد که ای ربیع! حقّهئ غالیه مخصوص مرا بیاور، چون آوردم حضرت را نزدیک خود طلبید و بر مسند خود نشانید و از آن غالیه محاسن مبارک آن حضرت را خوشبو گردانید و گفت بهترین اسبان مرا حاضر کن و جعفر را بر آن سوار نما و ده هزار درهم به او عطا کن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخیر گردان میا آنکه با ما باشد با نهایت حرمت و کرامت و میان برگشت به مدینه جد بزرگوار خود.
ربیع گفت که من شاد بیرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد، چون به صحن قصر رسیدم گفتم: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! من متعجبم از آنچه او اول برای شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد، و میدانم که این اثر آن دعا بود که بعد از نماز خواندی و آن دعای دیگر که در ایوان تلاوت فرمودی حضرت فرمود که بلی دعای اول دعای کرب و شداید بود و دعای دوم دعایی بود که حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم در روز احزاب خواند سپس فرمود: اگر نه خوف داشتم که منصور آزرده شود این زر را به تو میدادم و لیکن مزرعهای که در مدینه دارم و پیش از این ده هزار درهم به قیمت آن من دادی و من به تو نفروختم او را به تو میبخشم. یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! من آن دعاها را از شما میخواهم که به من تعلیم نمایید و توقع دیگر نمیگیریم و آن دعاها را نیز به تو تعلیم میکنم. چون در خدمت آن حضرت به خانه رفتم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسکی برای مزرعه نوشت و به من داد، یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! در وقتی که شما را به نزد منصور آوردند و شما مشغول نماز و دعا شدید و منصور اظهار طیش میکرد و تأکید در احضار شما مینمود هیچ اثر خوف و اضطراب در شما مشاهده نمیکردم، حضرت فرمود: کسی که جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوهگر شده است ابهت و شوکت مخلوق در نظر او مینماید، و کسی که از خدا میترسید از بندگان پروا ندارد.
ربیع گفت که چون به نزد خلیفه برگشت خلوت شد گفتم: ایّهاالأمیر! دیشب از شما حالتهای غریب مشاهده کردم، در اول حال با آن شدت غضب جعفر بن محمّد را طلبیدی و به مرتبهای تو را در غضب دیدم که هرگز چنین غضبی در تو مشاهده نکرده بودم تا آنکه شمشیر را به قدر یک شبر از غلاف کشیدی و باز به قدر یک ذراع کشیدی و بعد از آن شمشیر را برهنه کردی و بعد از آن برگشتی و او را اکرام عظیم نمودی و از حقّه غالیه مخصوص خود که فرزندان خود را به آن خوشبو نمیکنی او را خوشبو کردی و اکرامهای دیگر نمودی و مرا به مشایعت او مأمور ساختی سبب اینها چه بود؟ گفت: ای ربیع! من رازی را از تو پنهان نمیکنم و لیکن باید که این سرّ را پنهان داری که به فرزندان فاطمه و شیعیان ایشان نرسد که موجب مزید مفاخرت ایشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ایشان در میان مردم مشهور است و در السنه خلق مذکور است.
سپس گفت: هرکه در خانه است بیرون کن، چون خانه را خلوت کردم به نزد او برگشتم گفت: به غیر از من و تو و خدا کسی در این خانه نیست، اگر یک کلمه از آنچه با تو میگویم از کسی بشنوم تو را و فرزندان تو را به قتل میآورم و اموال تو را میگیرم، سپس گفت: ای ربیع! در وقتی که او را طلبیدم مصرّ بودم بر قتل او و بر آنکه از او عذری قبول نکنم و بودن او بر من هر چند خروج به شمشیر نکند گرانتر است از عبداللَّه بن الحسن و آنها که خروج میکنند؛ زیرا که میدانم او و پدران او را مردم امام میدانند و ایشان را واجب الإطاعه میشمارند و از همه خلق، عالمتر و زاهدتر و خوش اخلاقترند و در زمان بنی امیه من بر احوال ایشان مطلع بودم، چون در مرتبه اول قصد قتل او کردم و شمشیر را یک شبر از غلاف کشیدم دیدم که حضرت رسالت صلی اللَّه علیه و آله و سلم برای من متمثّل شد و میان من و او حایل شد و دستها گشوده بود و آستینهای خود را برزده بود و رو ترش کرده بود و از روی خشم به سوی من نظر میکرد من به آن سبب شمشیر را در غلاف کشیدم دیدم که باز حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم نزد من متمثّل شد نزدیکتر از اول و خشمش زیاده بود و چنان بر من حمله کرد که اگر من قصد قتل جعفر میکردم او قصد قتل من میکرد و به این سبب شمشیر را به غلاف بردم، در مرتبه سوم جرأت کردم و گفتم اینها از افعال جن میباید باشد و پروا نمیباید کرد و شمشیر را تمام از غلاف کشیدم در این مرتبه دیدم که آن حضرت نزد من متمثل شد دامن برزده و آستینها را بالا بسته و برافراخته گردیده و چنان نزدیک من آمد که نزدیک شد دست او به من برسد و به این جهت از آن اراده برگشتم و او را اکرام کردم و ایشان فرزندان فاطمهاند و جاهل نمیباشد به حق ایشان مگر کسی که بهره از شریعت نداشته باشد، زینهار! مبادا کسی این سخنان را از تو بشنود محمّد بن ربیع گفت که پدرم این قصه را به من نقل نکرد مگر بعد از مردن منصور و من نقل نکردم مگر بعد از مردن مهدی و موسی و هارون و کشته شدن محمّد امین.(419)
ایضاً روایت کرده است به سند معتبر از صفوان جمال که مردی از اهل مدینه بعد از کشته شدن محمّد و ابراهیم پسرهای عبداللَّه بن الحسن به نزد منصور دوانیقی رفت و گفت که جعفر بن محمّد مولای خود معلی بن خنیس را فرستاده است که از شیعیان اموال و اسلحه بگیرد، اراده خروج دارد و محمّد پسر عبداللَّه نیز به اعانت او این کارها کرد. منصور بسیار در خشم شد و فرمانی بداد و به عم خود که والی مدینه بود نوشت که به سرعت تمام امام علیه السلام را به نزد او فرستد و او نامه منصور را به خدمت حضرت فرستاد و گفت: باید که فردا روانه شویم به جانب عراق و برخاست و متوجه مسجد حضرت رسول صلی اللَّه علیه و آله و سلم شد و چند رکعت نماز کرد و دست به دعا بلند نمود و دعایی خواند و روز دیگر شتران برای آن حضرت حاضر کردم و متوجه عراق شد، چون به شهر منصور رسید به در خانه او رفت و رخصت طلبید و داخل شد و منصور اول آن حضرت را اکرام نمود و بعد از آن شروع به عتاب کرد و گفت: شنیدهام که معلی برای تو اموال و اسلحه جمع میکند. حضرت فرمود: مَعاذاللَّه! این بر من افترا است، منصور گفت: سوگند یاد کن! حضرت به خدا سوگند یاد کرد منصور گفت: به طلاق و عتاق قسم بخور! حضرت فرمود که سوگند به خدا یاد کردم از من قبول نمیکنی و مرا امر میکنی که سوگندهای بدعت یاد کنم، منصور گفت: نزد من اظهار دانایی میکنی؟ حضرت فرمود که چون نکنم و حال آنکه ماییم معدن علم حکمت. منصور گفت: الحال جمع میکنم میان تو و آنکه اینها را برای تو گفته است تا در برابر تو بگوید، و فرستاد آن بدبخت را طلبید و در حضور حضرت از او پرسید، گفت: بلی چنین است و آنچه در حق او گفتهام صحیح است، حضرت به او گفت: سوگند یاد میکنی؟ گفت: بلی و شروع کرد به قسم و گفت: وَاللَّهِ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الطَّالِبُ الْغالِبُ الْحَیُّ الْقَیُّومُ، حضرت فرمود که در سوگند تعجیل مکن و به هر نحو که من میگویم سوگند یاد کن، منصور گفت: این سوگند که او یاد کرد چه علت داشت؟ حضرت فرمود که حق تعالی صاحب حیا و کریم است و کسی که او را مدح کند به صفات کمالیه و به رحمت و کرم، او را معالجه به عقوبت نمیکند، پس فرمود که بگو: بیزار شوم از حول و قوت خدا و داخل شوم در حول و قوت خود اگر چنین نباشد. چون این سوگند یاد کرد در ساعت افتاد و مرد و به عذاب الهی واصل شد، منصور از مشاهده این حال خائف گردید و گفت: دیگر سخن کسی را در حق تو قبول نخواهم کرد.(420)
و ایضاً روایت کرده است از محمّد بن عبداللَّه اسکندری که گفت: من از جمله ندیمان ابوجعفر دوانیقی و محرم اسرار او بودم، روزی به نزد او رفتم او را بسیار مغموم یافتم و آه میکشید و اندوهناک بود گفتم: ایّهاالأمیر! سبب تفکر و اندوه تو چیست؟ گفت: صد نفر از اولاد فاطمه را هلاک کردم و سید و بزرگ ایشان مانده است و در باب او چاره نمیتوانم کرد، گفتم: کیست؟ گفت: جعفر بن محمّد صادق علیه السلام. گفتم: ایّهاالأمیر! او مردی است که بسیاری عبادت او را کاهیده و اشتغال او به قرب و محبت خدا او را از طلب ملک و خلافت غافل گردانیده، گفت: میدانم که تو اعتقاد به امامت او داری و بزرگی او را میدانم و لیکن ملک عقیم است و من سوگند یاد کردهام که پیش از آنکه شام این روز درآید خود را از اندوه فارغ گردانم. راوی گفت که چون این سخن از او شنیدم زمین بر من تنگ شد و بسیار غمگین شدم، پس جلادی را طلبید و گفت: چون من ابوعبداللَّه صادق را طلب نمایم و مشغول سخن گردانم و کلاه خود را از سر بردارم و بر زمین گذارم او را گردن بزن و این علامتی است میان من و تو.
و در همان ساعت کس فرستاد و حضرت را طلبید، چون حضرت داخل قصر شد دیدم که قصر به حرکت درآمد مانند کشتی که در میان دریای موّاج مضطرب باشد و دیدم که منصور برجست و با سر و پای برهنه به استقبال آن حضرت دوید و بندهای بدنش میلرزید و دندانهایش بر هم میخورد و ساعتی سرخ و ساعتی زرد میشد و آن حضرت را به اعزاز و اکرام بسیار آورد و بر تخت خود نشانیده و به دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده که در خدمت آقای خود بنشیند و گفت: یابن رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم! به چه سبب در این وقت تشریف آوردی؟ حضرت فرمود که برای اطاعت خدا و رسول و فرمانبرداری تو آمدم، گفت: من شما را نطلبیدم، رسول [ فرستاده] اشتباهی کرده است و اکنون که تشریف آوردهای هر حاجت که داری بطلب.
حضرت فرمود: حاجت من آن است که مرا بیضرورتی طلب ننمایی. گفت: چنین باشد. و حضرت برخاست و بیرون آمد و من خدا را حمد بسیار کردم که آسیبی از منصور به آن حضرت نرسید. و بعد از آنکه آن حضرت بیرون رفت منصور لحاف طلبید و خوابید و بیدار نشد تا نصف شب و چون بیدار شد دید من بر بالین او نشستهام گفت: بیرون مرو تا من نمازهای خود را قضا کنم و قصهای برای تو نقل نمایم، چون از نماز فارغ شد گفت: چون حضرت صادق را به عزم کشتن طلبیدم و داخل قصر من شد دیدم که اژدهای عظیمی پیدا شد و دهان خود را گشود و کام بالای خود را بر بالای قصر من گذاشت و کام پایین خود را در زیر قصر من گذاشت و دم خود را بر دور قصر و خانه من گردانید و به زبان عربی فصیح به من گفت که اگر بدی اراده میکنی نسبت به آن حضرت، تو را و خانه و قصر تو را فرو میبرم و به این سبب عقل من پریشان شد و بدن من به لرزه آمد به حدی که دندانهای من بر هم میخورد راوی گفت من گفتم: اینها از او عجب نیست زیرا که نزد او اسمها و دعایی است که اگر بر شب بخواند آنها را روز میشود و اگر بر روز بخواند شب میشود و اگر بر موج دریاها بخواند ساکن میگردد. پس از چند روز رخصت طلبیدم از او که به زیارت آن حضرت بروم مرا دستوری داد و ابا نکرد و چون به خدمت آن حضرت رفتم از حضرتش التماس کردم آن دعا که خواند در وقت دخول مجلس منصور تعلیم من نماید، و اجابت التماس من نمود.(421)(422)