و نیز در آن کتاب از جابر بن یزید روایت کرده که گفت: در خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السلام بیرون شدم هنگامی که آن حضرت آهنگ حیره داشت چون به کربلا مشرف شدیم، به من فرمود: ای جابر! هذِهِ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّةِ لَنا وَ لِشیعَتِنا وَ حُفْرَهٌ مِنْ حُفَرِ جَهَنَّمَ لاَعْدائِنا؛
این زمین برای ما و شیعیان ما بوستانی است از بوستانهای بهشت و برای دشمنان ما حفرهای است از حفرههای جهنم. و پس از آن منتهی شد به آنجا که اراده داشت، آنگاه به من روی کرد و فرمود: ای جابر! عرض کردم: لبّیک سیّدی! فرمود: چیزی میخوری؟ عرض کردم: بلی یا سیدی، پس دست مبارکش را در میان سنگها داخل کرد و سیبی از برایم بیرون آورد که هرگز به آن خوشبویی ندیده بودم و به هیچ وجه با میوههای دنیایی شباهت نداشت و دانستم از میوههای بهشت است و از آن بخوردم و از برکت و فضیلت آن تا چهار روز به طعام حاجت نیافتم و حدثی از من حدوث نیافت.(263)