تربیت
Tarbiat.Org

منتهی الآمال تاریخ چهارده معصوم (جلد دوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

چهارم - در معجزه آن حضرت است در بدره‏های زر

در بحار از کتاب اختصاص و بصائرالدرجات نقل کرده که روایت شده از جابر بن یزید که گفت: وارد شدم بر حضرت امام محمدباقر علیه السلام و شکایت کردم به آن حضرت از حاجتمندی، فرمود: ای جابر! درهمی نزد ما نیست، و اندی بر نگذشت که کمیت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض کرد: فدای تو شوم اگر رأی مبارک باشد قصیده‏ای به عرض رسانم؟ فرمود انشاد کن! کمیت قصیده‏ای انشاد کرد و چون از عرض قصیده بپرداخت حضرت فرمود: ای غلام! از این بیت یک بدره بیرون بیاور و به کمیت بده، غلام بدره بیاور و به کمیت داد، کمیت عرض کرد: فدای تو شوم، اگر رأی مبارک قرار بگیرد قصیده‏ای دیگر به عرض برسانم؟ فرمود: بخوان! کمیت قصیده دیگر معروض داشت و آن حضرت به غلام، تا بدره دیگر از آن خانه بیرون آورد و به کمیت بداد، عرض کرد: فدای تو گردم اگر اجازت رود قصیده سومین را انشاد نمایم؟ فرمود: انشاد کن! کمیت به عرض رسانید و آن حضرت فرمو: ای غلام یک بدره از این بیت بیرون بیاور و به کمیت ده، غلام بر حسب فرمان بدره دیگر درآورد و به کمیت داد، کمیت عرض کرد: سوگند به خدا! من در طلب مال و فایده دنیوی به مدح شما زبان نگشودم و جز صله رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم و آنچه واجب گردانیده خدای تعالی بر من از ادای حق شما مقصودی ندارم حضرت ابی جعفر علیه السلام در حق کمیت دعای خیر نمود آنگاه فرمود: ای غلام! این بدره‏ها را به مکان خودش برگردان.
جابر می‏گوید: چون این حال را مشاهده کردم در خاطرم چیزی خطور کرد و همی با خود گفتم امام علیه السلام با من فرمود درهمی نزد من نیست و درباره کمیت به سی هزار درهم فرمان کرد، چون کمیت بیرون شد عرض کردم: فدایت شوم به من فرمودی یک درهم نزد من نیست و درباره کمیت به سی هزار درهم امر فرمودی؟ فرمود: قُمْ یا جابِرُ وَادْخُلِ الْبَیْتَ به پای شو و به آن خانه که دراهم بیرون آوردند و دوباره به آن خانه برگردانیدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چیزی نیافتم و بیرون شدم و به حضرتش درآمدم.
فَقالَ لی: یا جابِرُ! ما سَتَرْنا عَنْکُمْ اَکْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَکُمْ؛ فرمود: ای جابر! آن معجزات و کرامات و مآثر و فضائلی که از شما مستور داشته‏ایم بیشتر است از آنچه برای شما ظاهر می‏سازیم آنگاه به پای خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانه درآورد و پای مبارک بر زمین یزد ناگاه چیزی مانند گردن شتر از طلای احمر از زمین بیرون آمد فرمود: ای جابر! به این معجزه باهره بنگر و جز با برادران دینی خود که به ایمان ایشان اطمینان داشته باشی این راز را در میان مگذار همانا خدای تعالی ما را قدرت داده است که هرچه خواهیم چنان کنیم و اگر بخواهیم جمله زمین را با اذمّه و مهارهای خود هر سوی بازکشانیم می‏کشانیم.(259)