و در آن چند خبر است: اول - در کظم غیظ آن حضرت است:
شیخ مفید و غیره روایت کردهاند که مردی از اهل بیت حضرت امام زینالعابدین علیه السلام نزد آن حضرت آمد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چیزی نفرمود، پس چون آن مرد برفت با اهل مجلس خود، فرمود که شنیدید آنچه را ک این شخص گفت الحال دوست دارم که با من بیایید برویم نزد او تا بشنوید جواب مرا از دشنام او، گفتند میآییم و ما دوست میداشتیم که جواب او را میدادی، پس حضرت نَعْلَیْن خود را برگرفت و حرکت فرمود و میخواند:
وَ الْکاظِمینَ الْغِیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ(9)
روای گفت: از خواندن آن حضرت این آیه شریفه را دانستم که بد به او نخواهد گفت، پس آمد تا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگویید که علی بن الحسین است. چون آن شخص شنید که آن حضرت آمده است بیرون آمد مهیا برای شرّ، و شک نداشت که آمدن آن حضرت برای آن است که مکافات کند بعض جسارتهای او را. حضرت چون دید او را فرمود: ای برادر! تو آمدی نزد من و به من چنین و چنین گفتی، پس هرگاه آنچه گفتی از بدی در من است از خدا میخواهم که بیامرزد مرا، و اگر آنچه گفتی در من نیست حق تعالی بیامرزد تو را.
راوی گفت: آن مرد که چنین شنید میان دیدگان آن حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست و من به این بدیها سزاوارترم، راوی حدیث گفت که آن مرد حسن بن حسن - رحمه اللَّه - بوده.(10)
دوم - صاحب کشف الغمّه نقل کرده که روزی آن حضرت از مسجد بیرون آمده بود مردی ملاقات کرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب، غلامان آن حضرت خواستند به او صدمتی برسانند، فرمود: او را به حال خود گذارید! پس رو کرد به آن مرد و فرمود: ما سُتِرَ عَنْکَ مِنْ اَمْرنا اَکْثَرُ؛ آنچه از کارهای ما از تو پوشیده است بیشتر است از آنکه تو بدانی و بگویی. پس از آن فرمود: آیا تو را حاجتی میباشد که در انجام آن تو را اعانت کنیم؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت کسائی سیاه مربع بر دوش داشتند نزد او افکندند و امر فرمودند که هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقت آن مرد آن حضرت را میدید و میگفت: گواهی میدهم که تو از اولاد رسول خدایی صلی اللَّه علیه و آله و سلم.(11)
سوم - و نیز روایت کرده که وقتی جماعتی میهمان آن حضرت بودند یک تن از خدام بشتافت و کبابی از تنور بیرون آورده با سیخ به حضور مبارک آورد، سیخ کباب از دست او افتاد بر سر کودکی از آن حضرت که در زیر نردبان بود او را هلاک کرد. آن غلام سخت مضطرب و متحیر ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرٌّ؛ تو آزادی در راه خدا! تو این کار را به عمد نکردی، پس امر فرمود که آن کودک را تجهیز کرده و دفن نمودند.(12)
چهارم - در کتب معتبره نقل شده که آن حضرت وقتی مملوک خود را دو مرتبه خواند او جواب نداد و چون در مرتبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: ای پسرک من! آیا صدای مرا نشیندی؟ عرض کرد: شنیدم، فرمود: پس چه شد تو را که جواب مرا ندادی؟ عرض کرد: چون از تو ایمن بودم! فرمود: اَلْحَمْدُللَّه الّذی جَعَلَ مَْملُوکی یَأمَنُنی؛ حمد خدای را که مملوک مرا از من ایمن گردانید.(13)
پنجم - نیز روایت شده که در هر ماهی آن حضرت کنیزان خود را میخواند و میفرمود من پیر شدهام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر یک از شما خواسته باشد او را به شوی دهم و اگر خواهد به فروش آوردم و اگر خواهد آزادش فرمایم، چون یکی از ایشان عرض میکرد، نخواهم، حضرت سه دفعه میگفت خداوندا گواه باش، و اگر یکی خاموش میماند به زنان خویش میفرمود از وی بپرسید تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار میفرمود.(14)
ششم - شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت امام زینالعابدین علیه السلام سفر نمیکرد مگر با جماعتی که نشناسند او را و شرط میکرد بر ایشان که خدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد که وقتی با قومی سفر کرد پس شناخت مردی آن حضرت را، به آن جماعت گفت: آیا میدانید کیست این مرد که همسفر شما است؟ گفتند: نه، گفت: این بزرگوار علی بن الحسین علیه السلام است! رفقا که این شنیدند به یک دفعه از جای خود برخاستند و دست و پای مبارکش ببوسیدند و عرض کردند: یابن رسولاللَّه صلی اللَّه علیه و آله و سلم اراده میفرمودی که ما را به آتش دوزخ بسوزانی هرگاه ندانسته از دست یا زبان ما جسارتی میرفت آیا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاک نمیگشتیم! چه چیز شما را بر این کار بداشت؟ فرمود: من وقتی سفر کردم با جماعتی که مرا میشناختند ایشان برای خشنودی رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم زیاده از آنچه من مستحق بودم با من عطوفت و مهربانی کردند از این روی ترسیدم که شما نیز با من همان رفتار نمایید، پس پوشیده داشتن امر خود را دوستتر داشتم.(15)
هفتم - و نیز از آن حضرت روایت کرده که در مدینه مردی بطّال بود که به هزل و مزاح خود مردم مدینه را به خنده میآورد، وقتی گفت: این مرد یعنی علی بن الحسین علیه السلام مرا درمانده و عاجز گردانیده و هیچ نتوانستم وی را به خنده افکنم. تا آنکه وقتی آن حضرت میگذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش بودند پس آن مرد بطّال آمد و ردای آن حضرت را از در هزل و مزاح از دوش مبارکش کشید و برفت، آن حضرت به هیچ وجه به او التفات ننمود، از پی آن مرد رفتند و ردای مبارک را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مبارکش افکندند. حضرت فرمود: کی بود این مرد؟ عرض کردند: مردی بطّال است که اهل مدینه را از کار و کردار خود میخنداند.
فرمود به او بگویید اِنَّ للَّه یَومَاً یَخْسِرَ فیهِ الْمُبْطِلُونَ؛ یعنی خدای را روزیست که در آن روز آنانکه عمر خود را به بطالت گذرانیدهاند زیان میبرند.
هشتم - شیخ صدوق در کتاب خصال از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: پدرم حضرت علی بن الحسین علیه السلام در هر شبانه روزی هزار رکعت نماز میگزارد چنانکه امیرالمؤمنین علیه السلام نیز چنین بود، و از برای پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختی دو رکعت نماز میگذارد، و هنگامی که به نماز میایستاد رنگ مبارکش متغیر میگشت و حالش نزد خداوند جلیل مانند بندگان ذلیل بود و اعضای شریفش از خوف خدا میلرزید و نمازش نماز مودع بود یعنی مانند آنکه میداند این نماز آخر او است و بعد از آن دیگر نماز ممکن نخواهد بود او را.
و روزی در نماز ایستاده بود که ردا از یک طرف دوش مبارکش ساقط شد حضرت اعتنا نکرد و آن را درست نفرموده تا نمازش تمام شد بعضی از اصحاب آن حضرت از سبب بی التفاتی به ردا پرسید، فرمود: وای بر تو باد! آیا میدانی نزد کی ایستاده بودم و با که تکلم میکردم؟ همانا قبول نمیشود از نماز بنده مگر آنچه که دل او با او همراه باشد و به جای دیگر نپردازد، آن مرد عرض کرد: پس ما هلاک شدیم، یعنی از جهت این نمازهای بی حضور قلب که به جا میآوریم، فرمود: نه چنین است، حق تعالی تدارک خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهای نافله.
آن حضرت را حالت چنان بود که در شبهای تار انبانی بر دوش میکشید که در آن کیسههای دنانیر و دراهم بود و به خانههای فقرا میبرد و بسا بود که طعام یا هیزم بر دوش بر میداشت و به خانههای محتاجین میبرد و آنها نمیدانستند که پرستارشان کیست؛ تا زمانی که آن حضرت از دنیا رحلت فرمود و آن عطایا و احسانها از ایشان مفقود شد، دانستند که آن شخص حضرت امام زینالعابدین علیه السلام بوده و هنگامی که جسد نازنینش را از برای غسل برهنه کردند و بر مغسل نهادند بر پشت مبارکش از آن انبانهای طعام که بر دوش کشیده بود برای فقرا و ارامل و ایتام، اثرها دیدند که مانند زانوی شتر پینه بسته بود و همانا روزی آن حضرت از خانه بیرون رفت. سائلی به ردای آن حضرت که از خز بود چسبید و از دوش آن حضرت برداشته شد آن بزرگوار اعتنا به آن نکرد و از او درگذشت و بگذشت. و حال آن حضرت چنان بود که جامه خز برای زمستان خود میخرید چون تابستان میشد آن را میفروخت و بهای آن را تصدق میفرمود، روز عرفه بود که آن جناب نظر فرمود به جمعی که از مردم سؤال میکردند، فرمود به ایشان که وای بر شما از غیر خدا سؤال میکنید در مثل چنین روزی که رحمت واسعه الهی به مرتبهای بر مردم نازل است که اگر از خدا سؤال کنند در باب سعادت اطفالی که در شکم مادران میباشند هر آینه امید است که اجابت شود. و از اخلاق شریفه آن حضرت بود که با مادر خود طعام میل نمیفرمود، به آن حضرت عرض کردند که شما از تمام مردم در بِرّ به والدین و صله رحم سبقت فرمودهاید جهت چیست که با مادر خود طعام میل نمیفرمایید؟ فرمود که خوشم نمیآید که دستم پیشی گیرد بر آن لقمه که مادرم به آن توجه کرده و آن را برای خود اراده کرده!
روزی شخصی به آن جناب عرض کرد که یابن رسول اللَّه! من شما را به جهت خدا دوست میدارم، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه میبرم به تو از آنکه مردم مرا به جهت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته باشی، و آن حضرت را ناقهای بود که بیست حج بر آن گذاشته بود و یک تازیانه بر آن نزده بود، هنگامی که آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاک پنهان کردند تا درندگان جثّه او را نخورند.
روزی از یکی از کنیزان آن جناب پرسیدند که از حال آقای خود برای ما نقل کن گفت: مختصر بگویم یا مُطَوَّل؟ گفتند: مختصر بگو، هیچ گاهی روز طعام از برای او حاضر نکردم برای آنکه روزه بود، و هیچ شبی برای او رختخواب پهن نکردم از جهت آنکه برای خدا شب زندهدار بود.
روزی آن حضرت به جماعتی گذشتند که به غیبت آن حضرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ایشان ایستاد و فرمود: اگر راست میگویید در این عیبها که برای من ذکر میکنید خدا مرا بیامرزد و اگر دروغ میگویید خدا شما را بیامرزد.
و هرگاه طالب علمی به خدمت آن حضرت میآمد و میفرمود: مَرْحَبَاً بِوَصَیّةِ رَسُولَ اللَّهِ صَلَی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ آنگاه میفرمود: به درستی که طالب علم وقتی که از منزل خویش بیرون میرود پای خود را نمیگذارد بر هیچ تر و خشکی از زمین مگر اینکه تا هفتم زمین از برای او تسبیح میکنند.
و آن حضرت کفالت مینمود صد خانواده از فقراء مدینه را و دوست میداشت که یتیمان و مردمان نابینا و اشخاص عاجز و زمینگیر و مساکین که برای معیشت خود تدبیری ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خویش به ایشان طعام مرحمت میفرمود و هر کدام از ایشان صاحب عیال بودند برای آنها نیز طعام روانه میفرمود و هیچ طعامی میل نمیفرمود مگر آنکه مثل آن را تصدق میفرمود.
در هر سال هفت ثفنه، یعنی برآمدگی و پینه از مواضع سجده آن جناب از کثرت نماز و سجده آن بزرگوار ساقط میشد و آنها را جمع مینمود تا وقتی که از دنیا رحلت فرمود با آن جناب دفن کردند. و همانا بر پدر بزرگوار خود بیست سال گریست، و در پیش آن حضرت طعامی نگذاشتند مگر آنکه گریست تا آنکه وقتی یکی از غلامانش عرض کرد که ای آقای من! وقت آن نشد که اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: وای بر تو! یعقوب پیغبر علیه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالی یکی از آنها را از او پنهان کرد آنقدر بر او گریست تا چشماش از کثرت گریه سفید شد و از بسیاری حزن و اندوه بر پسرش موهای سرش سفید گشت و قدش خمیده شد و حال آنکه فرزندش در دنیا زنده بود و من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نفر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهای نازنین ایشان بر زمین افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(16)
نهم - روایت شده که چون تاریکی شب دامن بگسترانیدی و چشمها به خواب شدی حضرت امام زینالعابدین علیه السلام در منزل خود به پا شدی و آنچه از قوت اهل خانه زیاده آمده بود در انبانی کرده بر دوش برداشته و به خانههای فقراء مدینه رو نهادی در حالتی که صورت مبارکش را پوشیده بود بر ایشان قسمت میفرمود و بسا که فقراء بر در سراهای خود به انتظار قدوم مبارکش ایستاده بودند و چون آن حضرت را میدیدند با هم بشارت همیدادند و میگفتند که صاحب انبان رسید.(17)
دهم - از دعوات راوندی نقل است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: پدرم علی بن الحسین علیه السلام فرمود: وقتی مرض شدیدی مرا عارض شد، پدرم فرمود: به چه مایل هستی؟ گفتم: میل دارم که چنان باشم که اختیار نکنم چیزی را بر آن چیزی که حق تعالی برای من مقرر داشته و اختیار فرموده.
فَقالَ لی: اَحْسَنْتَ ضاهَیْتَ اِبْراهیمَ الْخَلیلَ علیه السلام حَیْثُ قالَ جَبْرَئیل علیه السلام: هَلْ مِنْ حاجَةٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلی رَبّی بَلْ حَسْبِیَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ؛
یعنی پدرم فرمود: نیکو گفتی شبیه به ابراهیم خلیل علیه السلام شدی هنگامی که جبرئیل گفت آیا حاجتی داری؟ فرمود: تحکم نمیکنم بر رب خود بلکه خدا کافی است و نیکو وکیلی است.(18)
یازدهم - ابن اثیر در کامل التواریخ نقل کرده که چون اهل مدینه بیعت یزید را شکستد و عامل یزید و بنیامیه را از مدینه بیرون کردند، مروان نزد عبداللَّه بن عمر آمد و از او درخواست نمود که عیال خود را نزد او گذارد تا آنکه از آسیب اهل مدینه محفوظ بماند، ابن عمر قبول نکرد مروان خدمت حضرت امام زینالعابدین علیه السلام رسید و استدعا کرد که حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد که در سایه عطوفت آن جناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عایشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت علی بن الحسین علیه السلام آن جناب به جهت صیانت آنها ایشان را با حرم خود از مدینه بیرون برد به ینبع، و به قولی حرم مروان را به طائف روانه فرمود و همراه کرد با ایشان پسر گرامی خود عبداللَّه را.(19)
دوازدهم - از ربیع الأبرار زمخشری نقل است که چون یزیدبن معاویه به جهت قتل و غارت اهل مدینه مُسْلِم بن عُقْبَه را به مدینه فرستاد حضرت امام زینالعابدین علیه السلام کفالت فرمود چهارصد زن کشیرالاَوْلاد را با عیال و حشم آنها و ایشان را جزء عیالات خود نمود، خورش و خوردنی و نفقه داد تا لشکر ابن عُقْبَه از مدینه بیرون شدند یکی از آنان گفت: به خدا قسم که من در کنار پدر و مادرم چنین زندگانی به خوشی و آرامشی نکرده بودم که در سایه عطوفت این شریف نمودم.(20)