تربیت
Tarbiat.Org

اخلاق در قرآن جلد اول - اصول مسائل اخلاقی
آیت الله مکارم شیرازی با همکاری جمعی از فضلاء و دانشمندان‏‏‏‏‏

چهره دیگر ولایت و تأثیر آن در تهذیب نفوس!

تأثیر گذاری اعتقاد به ولایت بر
اخلاق و نفوذ آن در مسایل مربوط به تهذیب نفس، و سیر و سلوک الی اللّه، تنها از جهت اسوه بودن اولیاء اللَّه و هدایتهای آنها از طریق گفتار و رفتار نیست؛ بلکه به عقیده جمعی از بزرگان و دانشمندان، نوعی دیگر از ولایت وجود دارد که از شاخه‏های ولایت تکوینی محسوب می‏شود، و از نفوذ معنوی مستقیم رهبران الهی، در تربیت نفوس آماده از طریق ارتباط پیوندهای روحانی خبر می‏دهد.توضیح این که: پیامبرصلی الله علیه وآله و امام معصوم‏علیه السلام به منزله قلب تپنده جامعه انسانی هستند؛ هر عضوی از اعضاء این پیکر با آن قلب ارتباط بیشتری و هماهنگی افزونتری داشته باشد، بهره بیشتری می‏گیرد؛ یا به منزله خورشید درخشانی هستند که اگر ابرهای تیره و تار کبر و غرور و خود بینی و هوای نفس کنار برود، تابش آفتاب وجود آنان به شاخسار ارواح آدمیان،سبب رشد و نموّ آنها می‏گردد، و برگ و گل و میوه می‏آورد.در اینجا، ولایت شکل دیگری به خود می‏گیرد، و از دایره تصرّفات ظاهری فراتر می‏رود و سخن از تأثیر مرموز و ناپیدایی به میان می‏آید که با آنچه تاکنون گفته‏ایم متفاوت است.قرآن مجید می‏گوید: «یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اِنَّا اَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُّبشِّراً وَ نَّذیراً وَ داعِیاً اِلَی اللَّهِ بِاِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنیراً؛ ای پیغمبر! ما تو را گواه فرستادیم و بشارت دهنده و انذار کننده، و تو را دعوت کننده به سوی خدا به فرمان او قرار دادیم، و چراغی پرفروغ و روشنی بخش.»(473)این چراغ پرفروغ و خورشید تابان هم مسیر راه را روشن می‏سازد تا انسان راه را از چاه باز یابد، و شاهراه را از پرتگاه بشناسد و در آن سقوط نکند؛ و هم این نور الهی بطور ناخودآگاه در وجود انسانها اثر می‏گذارد، و نفوس را پرورش داده و به سوی تکامل می‏برد.حدیث معروف «هشام به حکم» که برای مناظره با «عمرو بن عبید» (عالم علم کلام و عقائد اهل سنّت) به بصره رفت، و او را با بیان منطقی زیبایی به اعتراف به لزوم وجود امام در هر عصر و زمان وادار نمود، گواه دیگری بر این معنی است.او وارد مسجد بصره شد؛ صفوف مردم که اطراف عمرو بن عبید را گرفته بودند شکاف و پیش رفت و رو به سوی او کرده و گفت: من مرد غریبی هستم سؤالی دارم اجازه می‏فرمایی؟عمرو گفت: آری!هشام گفت: آیا چشم داری؟عمرو گفت: فرزندم! این چه سؤالی است می‏کنی؟ و چیزی را که با چشم خود می‏بینی چگونه از آن پرسش می‏کنی؟!هشام گفت: سؤالات من از همین قبیل است؛ اگر اجازه می‏دهی ادامه دهم؟عمرو از روی غرور گفت: بپرس، هر چند سؤالی احمقانه باشد!سپس هشام سؤال خود را تکرار کرد.هنگامی که جواب مثبت از عمرو شنید، پرسید: با چشمت چه می‏کنی؟گفت: رنگها و انسانها را می‏بینم.سپس سؤال از دهان، و گوش و بینی کرد و جوابهای ساده‏ای از عمرو شنید!در پایان گفت: آیا قلب (عقل) هم داری و با آن چه می‏کنی؟!گفت: تمام پیامهایی را که از این جوارح و اعضای من می‏رسد با آن تشخیص می‏دهم. (و هر کدام را در جای خود به کار می‏گیرم.)هشام در آخرین و مهمترین سؤال مقدّماتی خود پرسید: آیا وجود اعضاء و حواس، ما را از قلب و عقل بی‏نیاز نمی‏کند؟گفت: نه. زیرا اعضاء و حواس ممکن است گرفتار خطا و اشتباهی شود؛ این قلب است که آنها را از خطا باز می‏دارد.اینجا بود که هشام رشته اصلی سخن را به دست گرفت و گفت: «ای ابا مروان! (ابا مروان کنیه عمرو بن عبید بود.) هنگامی که خداوند متعال اعضا و حواسّ انسان را بدون امام و رهبر و راهنمایی قرار نداده، چگونه ممکن است جهان انسانیّت را در شکّ و تردید و اختلاف بگذارد، و امامی برای این پیکر بزرگ قرار ندهد؟»عمرو بن عبید در اینجا متوجّه نکته اصلی بحث شد و سکوت اختیار کرد، و بعد فهمید که این جوان پرسش کننده، همان هشام بن حکم معروف است، او را در کنار خود نشاند، و احترام شایانی نمود.امام صادق‏علیه السلام بعد از شنیدن این ماجرا در حالی که خنده بر لب داشت به هشام فرمود: «چه کسی این منطق را به تو یاد داده است؟»هشام عرض کرد: بهره‏ای است که از مکتب شما آموخته‏ام.امام صادق‏علیه السلام فرمود: «به خدا سوگند این سخنی است که در صحف ابراهیم و موسی‏علیه السلام آمده است.»(474)آری! امام به منزله قلب عالم انسانیّت است و این حدیث می‏تواند اشاره به ولایت و هدایتهای تشریعی او باشد یا تکوینی یا هر دو .حدیث معروف ابو بصیر و همسایه توبه کارش گواه دیگری بر این مطلب است:او می‏گوید: همسایه‏ای داشتم که از کارگزاران حکومت ظالم (بنی امیّه یا بنی عبّاس) بود و اموال فراوانی از این طریق فراهم ساخته و به عیش و نوش لهو و شرابخواری و دعوت گروههای فساد به این مجالس مشغول بود؛ بارها شکایت او را به خودش کردم ولی دست برنداشت هنگامی که زیاد اصرار کردم گفت: ای مرد! من مردی مبتلا و آلوده به گناهم و تو مرد پاکی هستی، اگر شرح حال مرا برای دوست بزرگوارت، امام صادق‏علیه السلام بازگویی امیدوارم که خدا مرا بدین وسیله نجات دهد.سخن او در دل من اثر کرد؛ هنگامی که خدمت امام صادق‏علیه السلام رسیدم و حال او را باز گفتم؛ فرمود: هنگامی که به کوفه باز می‏گردی او به دیدار تو می‏آید؛ به او بگو: جعفر بن محمد برای تو پیام فرستاده و گفته است کارهای گناه آلوده‏ات را رها کن و من بهشت را برای تو ضامن می‏شوم!ابوبصیر می‏گوید: هنگامی که به کوفه بازگشتم در میان کسانی که از من دیدن کردند، او بود؛ هنگامی که می‏خواست برخیزد، گفتم: بنشین تا منزل خلوت شود، کاری با تو دارم. هنگامی که منزل خلوت شد به او گفتم ای مرد! شرح حال تو را برای امام صادق‏علیه السلام گفتم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو اعمال زشت خود را ترک کند و من برای او ضامنِ بهشتم!همسایه‏ام سخت منقلب شد و گریه کرد؛ سپس گفت: تو را به خدا جعفر بن محمد چنین سخنی را به تو گفته است؟! ابو بصیر می‏گوید سوگند یاد کردم که او چنین پیامی را برای تو فرستاده است!آن مرد گفت: همین کافی است و رفت!پس از چند روز به سراغ من فرستاد؛ دیدم پشت در خانه‏اش در حالی که بدنش (تقریباً) برهنه است ایستاده و می‏گوید: ای ابو بصیر! چیزی در منزل من (از اموال حرام) باقی نمانده مگر این که از آن خارج شدم. (آنچه را که صاحبانش را می‏شناختم به آنها دادم و بقیّه را به نیازمندان بخشیدم.) و تو می‏بینی اکنون من در چه حالتم!ابو بصیر می‏گوید من از برادران شیعه لباس (و سایر نیازمندیهای زندگی) را برای او جمع آوری کردم؛ مدّتی گذشت که باز به سراغ من فرستاد که بیمارم نزد من بیا! من مرتّب به او سر می‏زدم و برای درمان او می‏کوشیدم. (ولی درمانها سودی نبخشید) و سرانجام او در آستانه مرگ قرار گرفت.من در کنار او نشسته بودم و او در حال رحلت از دنیا، بی‏هوش شد؛ هنگامی که به هوش آمد، صدا زد ای ابو بصیر! یار بزرگوارت به عهد خود وفا کرد! این سخن را گفت و جان به جان آفرین تسلیم نمود.مدّتی بعد به زیارت خانه خدا رفتم؛ سپس برای زیارت امام صادق‏علیه السلام به در خانه آن حضرت آمدم و اجازه ورود خواستم؛ هنگامی که وارد شدم در حالی که یک پای من در دالان خانه و پای دیگرم در حیاط خانه بود، امام‏علیه السلام بدون مقدّمه از داخل اطاق صدا زد ای ابو بصیر! ما به عهدی که با دوست تو کرده بودیم وفا کردیم! (او نیز به عهد خود وفا کرد.)(475)درست است که ممکن است این حدیث جنبه یک توبه عادی و معمولی داشته باشد، ولی با توجّه به آلودگی فوق‏العاده آن مرد گنهکار و اعتراف خودش به این که بدون نظر و عنایت امام قدرت بر تصمیم گیری و نجات از چنگال شیطان را نداشت، این احتمال بسیار قوی به نظر می‏رسد که این انقلاب و دگرگونی در آن مرد آلوده ولی آماده، با تصرّف معنوی امام صورت گرفت؛ زیرا در اعماق قلبش نقطه روشنی از ولایت داشت و همان نقطه نورانی سبب شد که امام‏علیه السلام به او توجّه و در او تصرّفی کند و او نجات یابد!نمونه دیگری از این تأثیر معنوی و ولایت تکوینی در تهذیب نفوس آماده همان موردی است که مرحوم علاّمه مجلسی در «بحار الانوار» نقل می‏کند، می‏گوید:«در آن هنگام که موسی بن جعفرعلیه السلام در زندان هارون بود؛ هارون کنیزی زیبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البتّه در ظاهر برای خدمت بود و در باطن به پندار خودش فریب دادن امام‏علیه السلام از طریق آن کنیز بود) هنگامی که امام متوجّه او شد، همان جمله‏ای را که سلیمان‏علیه السلام در مورد هدایای «ملکه سبا» گفته بود بیان فرمود: «بَلْ اَنتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ؛ شما هستید که بر هدایایتان خوشحال می‏شوید!(476)«سپس افزود: من نیازی به این کنیز و مانند آن ندارم.«هارون از این مسأله خشمناک شد، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت به او بگو ما با میل و رضای تو، تو را حبس نکردیم؛ و با میل تو، تو را دستگیر نساختیم؛ کنیزک را نزد او بگذار و برگرد!«مدّتی گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع حال کنیز با خبر شود. (آیا توانسته است در امام نفوذ کند یا نه؟) خادم برگشت و گفت کنیز را در حال سجده برای پروردگار دیدم! سر از سجده بر نمی‏داشت و پیوسته می‏گفت: قُدُّوسٌ سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ!«هارون گفت: به خدا سوگند موسی بن جعفرعلیه السلام او را سحر کرده! کنیز را نزد من بیاورید! هنگامی که او را نزد هارون آوردند بدنش (از خوف خدا) می‏لرزید و چشمش به سوی آسمان بود.«هارون گفت: جریان تو چیست؟«کنیز گفت: من حال تازه‏ای پیدا کرده‏ام؛ نزد آن حضرت بودم و او پیوسته شب و روز نماز می‏خواند؛ هنگامی که سلام نماز را گفت در حالی که تسبیح و تقدیس خدا می‏کرد، عرض کردم مولای من! آیا حاجتی داری انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتی به تو دارم؟ گفتم: مرا برای انجام حوائج شما فرستاده‏اند!«اشاره به نقطه‏ای کرد و فرمود اینها چه می‏کنند؟ کنیز می‏گوید: من نگاه کردم، چشمم به باغی افتاد پر از گلها که اوّل و آخر آن پیدا نبود؛ جایگاههائی در آن دیدم که همه با فرشهای ابریشمین مفروش بود؛ خادمانی بسیار زیبا که مانند آنها را ندیده بودم آماده خدمت بودند؛ لباسهای بی نظیری از حریر سبز در تن داشتند، و تاجهایی از درّ و یاقوت بر سر، و در دستهایشان ظرفها و حوله‏هایی برای شستن و خشک کردن بود؛ و نیز انواع غذاها را در آنجا آماده دیدم؛ من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا این خادم مرا بلند کرد، هنگامی که سر برداشتم خود را در جای اوّل دیدم!«هارون گفت: ای خبیثه! شاید سجده کرده‏ای و به خواب رفته‏ای و آنچه دیدی در خواب دیدی! کنیز گفت: نه به خدا قسم ای مولای من! من قبلاً این صحنه‏ها را دیدم، سپس به خاطر آن سجده کردم! هارون الرّشید به خادم گفت: این زن خبیث را بگیر و نزد خود نگاه دار، تا احدی این داستان را از او نشنود!«کنیز بلافاصله مشغول نماز شد؛ هنگامی که از او سؤال کردند چرا چنین می‏کنی؟ گفت: این گونه عبد صالح (موسی بن جعفرعلیه السلام) را یافتم. هنگامی که توضیح بیشتری خواستند، گفت: در آن زمان که آن صحنه‏ها را دیدم حوریان بهشتی به من گفتند: از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شویم، ما خدمتکار او هستیم نه تو!«کنیز پیوسته در این حال بود تا از دنیا رفت.»(477)در این داستان به نمونه دیگری از نفوذ معنوی امام‏علیه السلام در کنیزی که آمادگی برای پرورش و تربیت روحی داشت برخورد می‏کنیم که تأثیر معنوی و هدایت روحانی پیشوای بزرگی مانند موسی بن جعفرعلیه السلام را در دست پروردگان خود به روشنی بیان می‏کند.کوتاه سخن این که، در تاریخ پیغمبر اکرم‏صلی الله علیه وآله و امامان معصوم‏علیهم السلام مواردی دیده می‏شود که افرادی با یک برخورد با آنان، بکلّی دگرگون شدند و تغییر مسیر دادند؛ تغییراتی که برحسب ظاهر و با اسباب عادی امکان پذیر نبوده است. این نشان می‏دهد که آن انسانهای کامل عنایتی در حقّ این اشخاص کرده و آنان را دگرگون ساخته‏اند؛ و ما از این تصرّف، به نوعی ولایت تکوینی تعبیر می‏کنیم.بدیهی است این عنایات، بی‏حساب نیست و حتماً نقطه قوّتی در شخص مورد عنایت وجود داشته که مشمول عنایت پیامبرصلی الله علیه وآله و یا امام معصوم‏علیه السلام واقع شده‏اند.